چقدر شلوغ است اینجا. همه آمده اند. فکر کنم همه ی آدم های دنیا جمع شده اند توی این نقطه. لیلا هم آمده. همسایه مان را می گویم. خیلی دوستش دارم. هر وقت توی کوچه دعوا می کنم، او از من دفاع می کند. چه روسری خوشگلی سرکرده. سرمه ای با گلهای درشت صورتی. خیلی خوشگل است. همیشه روسری های خوشگل سر می کند. انقدر او را دوست دارم... کنار مادرم ایستاده.
ای بابا این مامان هم چقدر گریه می کندها... افتاده است روی چهار دانه استخوان و هی می گوید: " رسول جان اومدی مادر؟!" آن وقت به من می گوید طفل دیوانه. اینکه رسول نیست آخر... خم می شوم و می گویم :" مامان تو کله ت کوچیکه جا نمی شه من کله م بزرگه قشنگ جا شده. بابا رسول قدش بلندِ چش داره گوش داره این هیچی نداره .... اینقدری نیست که آخه..." همه گریه می کنند.
بحث لیلا یا مادر من نیست این جماعت کلهم دیوانه اند. پشت سرم را نگاه می کنم. اینها که حرف من را نمی فهمند. کاش داداش سعید زودتر بیاید و به اینها بفهماند این رسول نیست. بدبختی او هم کله اش کوچیک است. خیلی شلوغ شده داداش سعید را نمی بینم اما دو پسر جوان را که این طرفی می آیند چرا. یکیشان یقه اش را می بندد و به آن یکی می گوید: "شهید آوردن همه کله کنده هام اومدن . بذار برم یه سلام و عرض ادبی بکنم . از الان باید فعالیتمو واسه کسری شروع کنم. "
می خندد. به من می گوید کله کنده بی تربیت از کنارم هم که رد می شود سلام نمی کند. می رود پیش آن حاج آقا که صورتش برق می زند و به او سلام می دهد. خیلی او را دوست دارم اصلا هم کله اش گنده نیست. بگذار برگردد حالش را می گیرم این جوانک را می گویم. به حاج آقا می گوید کله گنده. کله گنده حرف بدی ست چون هر وقت توی کوچه کسی به من می گوید کله گنده ی مُنگل لیلا دعوایش می کند. خیلی دوستش دارم لیلا را می گویم. می گوید می خواهد آبجی من بشود. دوست ندارم با من اینطوری حرف می زند. فکر می کند من دیوانه ام زن داداش که آبجی نمی شود من اینها را می فهمم...
اِ... آمد. خدارو شکر. بدو بدو به طرفش می روم . هراسان است. دست می کشد روی سرم و من بازویش را می گیرم. می گویم: " خوب شد اومدی داداش سعید. می گن رسولو اووردن. رسول نیست که... مامان چادرش باز شده افتاده زمین گریه می کنه. اگه رسول بود می ذاشت مامان چادرش باز شه؟! اونم جلو این حاج آقاها...؟! زشته دیگه... تازه چشمم نداره... ." داداش سعید بازویش را از دستم آزاد می کند و می رود کنار جعبه ی استخوانها می نشیند. چادر مامان را از روی شانه اش می گیرد و روی سرش می اندازد. می خواهد زیر کتفش را بلند کند که لیلا اشاره می کند" بگذار گریه کند" خیلی دوستش دارم لیلا را می گویم.
مامان انگار داداش سعید را نمی بیند. چادرش را جلو می کشد و فقط استخوان های داخل جعبه را نگاه می کند. زیر لب حرف می زند و گریه می کند. داداش سعید بلند می شود و کله ام را توی بغلش می گیرد. از بالای آرنجش جوانک را می بینم. سلامش را به حاج آقا کرده و دارد می آید که برود. سوزش می دهم، صبر کن. حاج آقا عابدی دست روی شانه ی داداش سعید می گذارد و شانه اش را فشار می دهد. سرش پایین است که آرام می گوید : " حلال کن برادر " بعد هم خیلی سریع می رود. داداش سعید هیچی نمی گوید. فقط کله ی گنده ی من را نگاه می کند.
صبر کن .... صبر کن.... آخیش ، این جوانک را نیشگون گرفتم. خیالم راحت شد....
حاج آقا عابدی حاج آقا نبود که الآن حاج آقا شده . تازه صورتش هم برق نمی زند. آن موقع که رسول تازه گم شده بود. من توی کوچه دعوا کردم. بچه ها هلم دادند. زمین خوردم و شلوارم پاره شد. مامان داشت توی حیاط سبزی های مردم را می شست. من را که دید دعوایم کرد. گفت: " پسر تو مگه نمی بینی وضعیتمونو؟! واسه چی دعوا می کنی؟! من از کجا شلوار بیارم تن تو کنم؟!" راست می گوید آن موقع که رسول گم نشده بود او برایم شلوار می خرید.
داداش سعید کتابش را کنار گذاشت. قدری که مامان را آرام کرد. آمد و من را که سرم پایین به دیوار تکیه داده بودم و پاهای برهنه ام را نگاه می کردم ، توی بغلش گرفت. روی گوشهای دراز و تا به تایم دست کشید و کله ی بزرگ و تاسم را ناز کرد... خیلی دوستش دارم . داداش سعید را می گویم. گفت :" ایندفعه که شربتی هایش را بفروشد، برایم شلوار نو می خرد... خیلی دوستش دارم . داداش سعید را می گویم.
همان روز بود که دست من را گرفت و رفتیم بنیاد ِ شهید. داداش سعید به حاج آقا گفت که ما را کمک کند. اما همین عابدی - آن موقع هنوز حاج آقا نشده بود- داد زد و گفت: " نمی شه که حاجی معلوم نیست شهید دادن یا نه جسدشو پیدا نکردن یه شاهدم نیست شهادت بده شهید شده نمی شه که حق الناس میاد گردنمون. " آن وقت بعد از این همه سال بدبختی کشیدن ما آمده و می گوید حلال کن برادر. انگار ندید من شلوارم پاره شده بود. انگار ندید داداش سعید گریه می کرد اما نمی کرد. هر وقت من گریه می کنم اما نمی کنم . لیلا می گوید:"چرا بغض کردی حسن؟!"
از خودم بدم می آید شاید به خاطر اینکه آن جوانک را نیشگون گرفتم. راست می گفت طفلک. حالا که فکر می کنم حاج آقا کله اش گنده است دیگر. هیچکس نداند من که می دانم . به جز سه تا بچه ی توی خانه اش سی و هفت تا بچه ی پرورشگاهی هم توی کله اش است. تازه باید هزار تا بیست و نه تا از این جوان ها را هم توی کله اش جا کند. پس کله اش گنده است دیگر... حتی اگر من نبینم...!
مامان افتاده روی استخوان ها... لیلا صداش می زند . بلند نمی شود. داداش سعید من را رها می کند و می رود سراغِ مامان. بلندش می کند. چشمهای مامان پف کرده اند و صدایش می لرزد. بلاخره چشم از استخوان ها برمی دارد و داداش سعید را می بیند. می گوید: " سعید جان اومدی مادر! کاش لباس پاسداریتو می پوشیدی کاش آخرین بار تو اون لباس می دیدمت..." به من نگاه می کند. می خندد و چشم هایش را می بندد. خوابید. خیلی خسته شده بود. خیلی گریه کرد طفلک...
می خواهم رسول تازه از راه رسیده را توی کله ام جا کنم. نمی شود. انگار این چند دانه استخوان از آن رسول قد بلند هم بلند تر است. آنقدر بزرگ است که توی کله ی بزرگ من هم جا نمی شود. داداش سعید کله ی مامان را روی سینه اش می گذارد و شانه هایش را بغل می گیرد. گریه می کند. دلم می خواهد من هم گریه کنم . یعنی گریه می کنم اما نمی کنم . مامان را می بینم. صورتش برق می زند. کنار رسول قد بلندی که توی کله ام است ایستاده به من لبخند می زند و می گوید: " چرا بغض کردی حسن....؟! "
محصول کارگاه فیلمنامه نویسی، واحد تصویری حوزه هنری استان قزوین