گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری برنا، رمان «پابرهنهها» یکی از بهترین آثار تاریخ ادبیات رومانی است، درخشش رمان «پابرهنهها» را به اندازهای دانستهاند که استانکوی شاعر را یکشبه به استانکوی رماننویس بدل کرد و کتاب در عرض دو سال به بیش از سی زبان ترجمه شد.
هنگامی که پابرهنهها منتشر شد، درخشش تند آن چنان بود که چهره استانکو را به عنوان «شاعری تثبیت شده» یکسره در ظلمت فراموشی پنهان کرد و بدین ترتیب بود که به سال ۱۹۴۷ نویسندهای تازه متولد شد و یک سال بعد، با چاپ کتاب، یکی از مهمترین زادروزها در تاریخ ادبیات رومانی و جهان به ثبت رسید.
نویسنده خود میگوید:
“بهار ۴۷ بود که پابرهنهها را دست گرفتم… و یک ماه به آخرین ماه ۴۸ مانده بود که تمامش کردم. تابستان و پاییز ۴۸ سراسر به تصحیح و حذف و تغییر مطالب آن گذشت.”
داستان «پابرهنهها» از زاویه دید کودکانه شخصیتی به نام "داریه" روایت میشود. زمان داستان پیش از جنگ جهانی اول است. پریشانی دهقانان، اعتراضها و سرکوبها، دوره تغییرات عمیق. همه اینها در ذهن حساس داریه میماند و داستان، داستان داریه است که کودکی به بزرگیش در این اتفاقات با اعتقادات به جادو و جنبل و افسانه میگذرد و رشد فکری و ذهنی او را میبینیم. تغییر جز به جز و آرام شخصیت را شاهد هستیم.
شاملو در پایان مقدمهاش مینویسد:
اولین بار که این کتاب را خواندم با خود گفتم:کاش این زندگینامهی من بود!
بخشهایی از کتاب:
مواظب باش خلق و خوی کثیف اربابی پیدا نکنی!
پسربچه به عمارت که حالا چیزی جز یک خرمن آتش نیست نزدیک میشود. کت را از رو شانه هایش برمیدارد پرت میکند میان شعلهها.
چه کار میکنی؟ لباس به آن خوبی را چرا انداختی تو آتش؟
همانجور مثل اول لخت و عور بمانم بهتر از این است که خلق و خوی اربابها بهام سرایت کند.
و واقعا هم پس از انداختن کت لخت و عور میماند. پیرهنش تکه و پاره، یک جل قابدستمال بیشتر نیست. روی این پیرهن پیرهن پنبهی پوشیده که پشت و سر آرنجهایش گرد سوراخ است!
اصطبلها میسوزد. طویلهها می سوزد. حیوانها می سوزند. قصر ارباب استاته پانتازی میسوزد.
از دارودستهی نوکرها هیچ کس پیداش نیست. ارباب رفته. نگهبانها غیبشان زده. ناظرها همین جور. از خانم ارباب هم خبری نیست.
تیت زا اوئیه جمعیت را دور خودش جمع می کند:
ما انقلاب کردهایم. حالا دیگر برادرها باید برگردیم خانه مان. باید دوباره دور هم جمع بشویم ببینیم فردا چه کارباید بکنیم
برمی گردیم به آبادی خودمان و کارلیگاتزی چیها را می گذاریم خودشان تنهائی انقلاب شان را دنبال کنند. اینجا و آنجا سیمهای تلفن است که قطع شده. از تیرها می رویم بالا مقرههای چینی را با قلوهسنگ میشکنیم. کسی چنین کاری را از ما نخواسته. خودمان این جور تشخیص داده ایم که دریک همچین روز انقلابی حق داریم هر کاری به فکرمان برسد بکنیم. پیش از شورش هم ما با شکستن مقره های چینی تلفن و تلگراف که در طول خط آهن بالای تیرهای چوبی هست تفریح می کردیم. حتا میان بچه ها بودند کسانی که تعداد زیادی از آن ها را شکسته بودند. فقط مواظب بودیم گیر نگهبانها و ژاندارمها نیفتیم. حالا هم که توی راه نه نگهبانی هست نه ژاندارمی. انگار همه شان نان شدهاند سگ خورده. شاید هم راستی راستی فرورفته اند تو زمین...
میان ده ازدحام عجیبی است. از این که برای سوزاندن مایملک ارباب ملک کارلیگاتزی به دهاتیهای آن جا کومک کردهایم غرق شور و نشاطیم.
خورشید غروب می کند. آسمان همان جور قرمز باقی مانده. تا هرجا چشم کار میکند انبار است که شعله میکشد. همهی انبارها و همهی خانههای اربابی. وقتی از جوش و خروش می افتیم دیری از شب گذشته است./1