صفحه نخست

فیلم

عکس

ورزشی

اجتماعی

باشگاه جوانی

سیاسی

فرهنگ و هنر

اقتصادی

علمی و فناوری

بین الملل

استان ها

رسانه ها

بازار

صفحات داخلی

معرفی کتاب؛

«نان سال‌‌های جوانی» رمانی عاشقانه از هاینریش بل

۱۴۰۰/۰۲/۲۵ - ۰۶:۴۵:۳۳
کد خبر: ۱۱۷۸۷۹۷
نان سالهای جوانی، اثر نویسنده کتاب عقاید یک دلقک، هاینریش بل آلمانی است. نان سالهای جوانی که با عنوان های نان آن سال ها نیز در ایران به انتشار رسیده است، ماجرای پسر جوانی است به نام والتر فندریچ که از روستا به شهر آمده و نهایتا تعمیر کاری ماشین های لباس شویی را به عنوان شغل خود انتخاب می کند.

به گزارش برنا، والتر فندریش، شخصیت اصلی این رمان عاشقانه، در آلمان پس از جنگ و در دوره ی موسوم به «معجزه ی اقتصادی» زندگی پرتغییر و تحولی را پشت سر گذاشته است. او بعد از جنگ، کارآموزی در شغل های مختلفی را تجربه کرده است: کارآموزی در تصدی گری بانک، نجاری، فروشندگی و برق کاری. والتر در نهایت شغلی پرسود و منفعت پیدا می کند و به عنوان تعمیرکننده ی ماشین های لباسشویی مشغول به کار می شود، اما همچنان از زندگی خود ناراضی باقی می ماند. اما یک روز، این نارضایتی با درخواستی از سوی پدرش برطرف می شود؛ پدر از او می خواهد که در یک ایستگاه قطار، به دنبال دختر یکی از همکارانش برود. ملاقات با هدویگ بیست ساله به نقطه ی عطفی در زندگی والتر تبدیل می شود. او مصمم است که علاقه ی این دختر جوان را جلب کند و عزمی را از خود نشان می دهد که یادآور دوران کودکی اوست؛ زمانی که در شرایط سخت اقتصادی خود، ولع سیری ناپذیر و وسواس گونه ای در طلب نان داشت. اوضاع و احوال دشوار محیط پیرامون، والتر را به یک دزد تبدیل کرده بود تا اینکه سرانجام، تنها چیزی که برای او اهمیت داشت، پول بود. در نهایت، فقط قدرت عشق به هدویگ است که ارزش های اخلاقی فراموش شده را دوباره به یاد والتر می آورد.

فندریچ پسر فقیری است که همواره گرسنه بوده است و از فقرش سخن می گوید. دغدغه ای او در تمام سالهای زندگیش نان بوده است. راوی داستان که خود فندریچ است طوری از نان حرف می زند که انگار تمام جهان حول محور نان می چرخد.

بخش‌هایی از کتاب:

 بعدها اغلب راجع به این موضوع فکر می کردم که اگر دنبال هدویگ به راه آهن نمی رفتم، چه می شد: وارد یک زندگی دیگر می شدم، درست مثل این که آدم اشتباها وارد قطار دیگری شود.

وقتی به عنوان کارآموزی شانزده ساله، آن هم تنها به شهر آمدم، مجبور بودم که قیمت همه ی چیزها را بدانم، چون توان پرداخت آن ها را نداشتم. گرسنگی، قیمت ها را به من یاد داد.

ترس در من از بین رفته بود، چون می دانستم که هرگز از کنار او دور نمی شدم و لحظه ای ترکش نمی کردم، نه امروز و نه هیچ روز دیگر در آینده ای که در پی خواهد بود و به مجموع آن زندگی می گویند.

نظر شما