به گزارش برنا؛ کتاب «سقف این خانه کوتاه است» اثر ناصح کامگاری را زمانی یافتم که برحسب علاقهمندیام به این سبک، در پی داستانهای بسیار کوتاه میگشتم. در این جستوجو عناوین زیادی از این سبک دستم را نگرفته بود. غالب مجموعههای موجود ترجمه بودند و مجموعههای ایرانی نیز مگر تعداد بسیار کمی- چنگی به دل نمیزدند اما خواندن این کتاب مجموعه داستان در یک نشست، کار آسان و لذتبخشی بود، چرا که داستانهای آن پرکشش و پرتنوع بودند و ضرباهنگ تند و ترغیبکنندهای داشتند.
در این کتاب ۱۴۰صفحهای داستانها بسیار کوتاهاند، اما با تمام قوت داستاناند. برخلاف برخی تلاشهای دیگر در این سبک، در داستانهایی که زیر سقف کوتاه این خانه جمع شدهاند پیرنگ، شخصیتپردازی و آبورنگ داستان فدای محدودیت کمی نگشته و کوتاهی داستانها بهبهای ابتر ماندن یا کممحتوایی آنها تمام نشده است. داستانها همگی در کوچکقامتی اشتراک دارند اما بهلحاظ روایت، زبان و ساختار با یکدیگر تفاوتهایی دارند و شاید در میان آنها، بنا به تعاریف و معیارها، تنها بتوان برخی را داستان مینیمالیستی دانست که آنها هم الزاما کوتاهترینها نیستند. با توجه به اینکه در بیشتر داستانها اهمیت روایت بیش از گفتوگوهاست و به آن وزن بیشتری داده شده و زبانی پرظرافت و توصیفگر به کار رفته است، میتوان ساختار داستانها را به نحوی نَقلی و قصهمانند دانست.
معمولا، در تصور ما و تعاریف دادهشده از داستانهای خیلی کوتاه، آنها باید در مقطع زمانی محدود و تنها در یک برش زندگی و به شکل تککنش رخ بدهند. داستانهای ناصح کامگاری در این مجموعه، عمدتا از این تعریف پیروی نمیکنند؛ او گاهی با تمهیداتی زیرکانه خط داستانی را با پرش فکری یا با بازیهای ذهنی و روایی دههها به عقب و حتی گاهی دههها به جلو میبرد؛ گاه موقعیتها و سرنوشتهایی موازی برای شخصیت داستان خلق میکند («آهنگ سالگرد» و «اسمی بر ماسه ساحل») یا با ایجاد آگاهانه نوعی عدمقطعیت، انتخابهای گوناگونی را برای پیشبرد داستان در اختیار ذهن خواننده میگذارد. داستانها به جز چند داستانی که به شکل اول شخص (۱۲ داستان از جمله «جنایت نامکشوف راسکولنیکف» و «مدیر سرخرو») و یک داستان که به صورت دوم شخص (اسمی بر ماسه ساحل) بازگو شده، غالبا از دید دانای کل روایت میشوند و این امر معیار مینیمالیستی بودن را از این داستانها سلب میکند، زیرا راوی دانای کل مجبور به پیش کشیدن پسپردهها و ذهنیات شخصیتها و قضاوت درباره آنهاست که این خود موجب به تفصیل کشیده شدن و پیدایش شاخوبرگ اضافی و درک باواسطه خواننده از داستان میشود. در این مجموعه راوی همهچیزدان هر چند حضور بسیار پررنگ و مداخلهگری دارد اما در گزیدهگویی و حفظ ایجاز موفق بوده است. البته در مواردی مانند دو داستان «پایان ساختگی» یا «خاکستر و آبنوس»، عامدانه دست به قضاوت یا نتیجهگیری واضح از قصه هم میزند که آشکار است این شگرد به شکلی کاملا آگاهانه بهمثابه بخشی از طرح داستانی اتخاذ شده است.
مجموعه دارای ویژگیهایی است که آن را خاص و دلنشین میکند و در عین حال با پیچیدگیهایی، ذهن خواننده را بیش از آنچه از خواندن داستانی یکیدو صفحهای انتظار میرود به دنبال خود میکشاند و در توصیف شخصیتها و موقعیتها و هر آنچه حواس خواننده را به کار میگیرد غنی است. حتی در کوتاهترین داستانهای آن به رنگ و بو و نور و عطر و لحن پرداخته شده است و همین باعث میشود که خواننده کاملا به درون دنیای داستان کشیده شود و مجذوب صحنههای آن شود. حتی میتوان گفت که برخی از داستانهای مجموعه چیزی نیست مگر توصیف پرظرافت و متبحرانه موقعیت، مکان، اشیا و احساسات. بهعبارتی بیشتر داستانهای این مجموعه بیش از آنکه کنشمحور یا شخصیتمحور باشند بر موقعیت تاکید دارند؛ مثل داستانهای «بر رکاب»، «چوپی نوروزی»، «پرتگاه هراز» یا «فولاد چگونه زنگار گرفت؟» که در آنها، داستان تنها بر اساس تعامل و ادراک شخصیت داستان از پیرامون یا موقعیتی که در آن قرار گرفته است شکل میگیرد.
داستانهای این مجموعه همگی مبتنی بر واقعیت و رئال هستند، مگر یک داستان با عنوان «گیاهک سحرآمیز» که مایهای وهمآلود دارد. وقایع داستانها بهلحاظ زمانی در بازهای نزدیک به ۵۰ سال اتفاق میافتند. بهجز موارد اندکی که تاریخ وقوع داستان بهدلیل اشاره به واقعه یا اسمی خاص در متن به شکل مستقیم لو میرود، در اغلب داستانها بدون اعلام آشکار راوی و تنها با ظرافتی توصیفی حالوهوای تاریخی داستان منتقل میشود؛ از تو دادن موهای شخصیت زن داستان یا بریدن نوارهای فلزی برای پل شناور در جبهه تا دهه شصت عقب میرویم و با پیامکهای تلفنی و قرارهای اینترنتی، سواری پورشه و مصادیق تکنولوژیکی یا اجتماعی خاصی تا دهه هشتاد و نود پیش میآییم. اما به هر ترتیب، داستانها میتوانند برای هر خوانندهای، فارغ از سن و سال، جذاب باشند زیرا مناسبات و تعاملهای انسانی و اجتماعیای را دربرمیگیرند که میتوانند در هر دورانی مصداق یابند. بهعبارتی، بار داستان به دوش تاریخ و جغرافیای وقایع نهاده نشده تا تاریخ مصرف داشته باشد. پیرنگ داستانها بر مضامینی همچون جبر، انتخاب، عشق، تحول، وفاداری، سرخوردگی، ترس، تنهایی، ماندن بر سر دوراهی، اختلاف طبقاتی و میل به ترقی مادی استوار است که همگی مسائل و درونمایههایی انسانیاند که گذر سالها و حتی دههها ماهیت آن را تغییر نمیدهد و اتفاقا تعلق داستانها به برهههای مختلف تاریخی و اجتماعی نشان از آن دارد که آنچه در گذر است زمان است، وگرنه انسان همیشه با همان دغدغههای همیشگی روبهروست.
این مجموعه قصه آدمها و موقعیتهای بسیار متنوعی را در خود جای داده است، از زندگی شهری، روستایی و از طبقات مختلف اجتماعی اعم از زن و مرد، تحصیلکرده و بیسواد، فقیر و غنی. با خواندن داستان آنها گویا تجربههای زیستی بسیار متنوعی به تجارب ما افزوده میشود. اما آنچه ستودنی است بیطرفی نویسنده در این میان است. کمتر جایی میتوان نویسنده را دید که پشت یکی از این اقشار یا حوادث ایستاده و با دیگری مقابله میکند. زن و مرد این داستانها در درماندگی و کامیابی، وفاداری و جفاکاری، حسرت و ندامت و چهکنمها چندان با هم تفاوتی ندارند. حتی در بیان تغییرات و بزنگاههای مختلف تاریخی و اجتماعی نویسنده سوگیری خاصی نشان نمیدهد و میگذارد که انسان و مسائل انسانی رها از وابستگیهایش موضوع اصلی داستان بماند. در مجموع با تمامی کجمداریهای روزگار، ناملایمات و دشواریهای زندگی و نارو زدنها و کوتاهیهای انسانها در برابر هم، نوعی آرامش و انصاف در نگاه نویسنده دیده میشود که موجب میشود خواننده به تمامی این ماجراها به چشم واقعیتهایی بنگرد که هرچند او را به فکر فرو میبرد و موجب غم، حسرت، شادمانیهای کوچک و شناخت بیشتر از دنیای پیرامونش میشود، خواند نشان آرامش ذهنی او را به هم نمیریزد و کینه یا امیدی بیهوده در دلش نمینشاند. شاید حتی خاطر نشان کردن این واقعیت که انسان-هر کسی میخواهد باشد - سرگشته و دربند تقدیر است، نوعی آرامش و بزرگاندیشی به همراه میآورد؛ نوعی نگاه «همین است که هست».
یکی از ارکان اصلی داستانهای این مجموعه «عشق» است. عشقی که در هر سن و از هر طبقهای افراد را گرفتار میکند. عشق هرچند در بسیاری از این داستانها مستقیم و غیرمستقیم به عنوان انگیزه و سائق اصلی زندگی و به طبع شکست در آن موجب حرمان و حسرت و سرخوردگی نمایش داده میشود ولی غالبا از نوع عشق مجنونوار و بیشائبه و شیداگونه به نظر نمیرسد. گویا عشق در مفهومی متجلی میشود که بر اساس مناسبات و اولویتهای زندگی جامعه امروزی، عاشق نیز دست به دامان عقل و منطق و حسابگری میشود و یک رابطه عاشقانه دستکم از یک جانب آن به دلیل آیندهنگری و اهمیت دادن به ضرورتهای مادی به خطر میافتد. هرچند گاهی طرف مقابل رابطه همچنان پایبند عشق به مفهوم غریزی و قدیمی آن میماند، اما به هر حال رابطه به سستی میگراید و به ناکامی و ناخوشاحوالی میانجامد.
در پرداختن به نقاط قوت این مجموعه جای دارد که از زبان اثر نیز سخن به میان آید. نویسنده اثر تسلط بسیار خوبی به کاربرد زبان داشته است. این تسلط هم خود را در گنجینه غنی واژگان، نحو ساده اما کارآمد و اشراف به لغات و اصطلاحات و امکانات زبانی نشان میدهد و هم در برگزیدن بهترین سیاق زبانی متناسب با مضمون، حالوهوای داستان و ویژگیهای شخصیتها. با خواندن داستانهایی که ظرف و مظروف آن چنین بهخوبی در تناسباند میتوان چنین نتیجه گرفت که علاوه بر گنجاندن محتوایی درخور و بهقاعده برای پیمانه کوچک داستانهایی به این کوتاهی، عامل دیگری که این برازندگی را تامین میکند داشتن زبانی مناسب است زیرا در جایی که زبان بهدرستی و موثر به کار بسته شود میتوان بیشترین و بهترین معنا را با کمترین و بجاترین کلمات انتقال داد و از زیادهگویی و توضیح اضافی اجتناب کرد. در داستانهای متفاوت این اثر- بسته به مضمون و شخصیتهای داستان - عمدتا از زبان رسمی و حتی گاهی کمی فاخر (مثلا داستان «خاکستر و آبنوس») استفاده شده و گاهی از زبان کوچه و خیابان به شکل شکسته و محاورهای (مثلا در «دلال»، «آنها چه میگفتند؟» و « چوبپنبه») در مواردی حتی غلطگوییها و غلطنویسیهای شخصیتها عینا ثبت شده است («خاخاخاله رعنا در فرصت مقتضی»، «نامه بینقطه»). در دو سه داستان از کلمات و عبارات زبانها و لهجههای قومی استفاده شده تا تنوع طبیعی و فضای واقعی اجتماعی برساخته شود («دلال»، «اسیر سلیمانی»). هرچند داستانها غالبا مبتنی بر روایت هستند، داستانهای معدودی نیز خالی از حضور راوی و تماما بر گفتوگو («آنها چه میگفتند؟») استوارند یا آنکه به صورت تکگویی و حدیث نفس («چوبپنبه» و «سیکلوپه») یا حتی نوشتار و نامهنویسی («نامه بینقطه» و «نامه خاکستری») بازگو شدهاند. در هر یک از این شیوهها براساس اقتضای زاویه دید و شخصیتهای گوینده ویژگیهای زبانی و گفتمانی متفاوت و متناسباند.
در بین داستانهای این کتاب هرچند شباهتهایی پیرنگی به چشم میخورد اما هر یک دنیای خود را دارد و تشابه داستانهای مختلف بهرغم گوناگونیهای زمینه تاریخی، فرهنگی و طبقاتی آنها به ماهیت یکسان بودن داستانهای بنیادین بشر بازگردد. موضوعها بسیار ظریف و کوچک و حتی شاید پیشپا افتادهاند؛ همان موضوعاتی که شاید هر یک از ما در طول زندگی بسیار دیده، شنیده یا زیستهایم و از آنها به سادگی گذشتهایم و حال شاهدیم تماشاگری تیزبین و هنرمند آن را طوری به تصویر میکشد که میایستیم و از نو نگاهشان میکنیم، آنها را به خودآگاهمان میآوریم و به فکر فرو میرویم. داستانها گاه در دل خود ضربتهایی غافلگیرکننده دارند؛ پیچشی داستانی که از انتظار به دور است هرچند معمولا این تکانها بسیار ملایماند («مهرشهر»، «برنوی برنافکن» و «سقف این خانه کوتاه است»)؛ اما در اغلب داستانهای مجموعه ضربه و اوج داستان به صورت پدیده یا رویداد بیرونی خلاف انتظار نیست بلکه تحولی است که همپای شخصیتها و موقعیت در درون خواننده اتفاق میافتد؛ به شکل واداشتن او به اندیشیدن یا کسب بینشی نو».