صفحه نخست

فیلم

عکس

ورزشی

اجتماعی

باشگاه جوانی

سیاسی

فرهنگ و هنر

اقتصادی

علمی و فناوری

بین الملل

استان ها

رسانه ها

بازار

صفحات داخلی

معرفی کتاب هفته؛

«منظر پریده رنگ تپه‌ها» روایتی تلخ از خاطرات زنی ژاپنی پس از جنگ جهانی دوم

۱۴۰۰/۰۸/۰۶ - ۰۳:۰۳:۰۱
کد خبر: ۱۲۵۱۱۳۵
«منظر پریده رنگ تپه‌ها» اولین رمان کازوئو ایشیگورو است که با تحسین و تمجیدهای بسیاری مواجه شده است.

به گزارش برنا، کازوئو ایشیگورو در کتاب «منظر پریده رنگ تپه ها»، روایت گر داستان زنی ژاپنی به نام اتسوکو است که اکنون به تنهایی در انگلیس زندگی و با غم و اندوه حاصل از خودکشی اخیر دخترش دست و پنجه نرم می کند. او که برای فرار از این غم، به خاطرات گذشته پناه آورده است، تابستانی داغ در ناگازاکی را به یاد می آورد، زمانی که به همراه دوستانش در تقلای ساختن یک زندگی جدید پس از دوران جنگ بود. اما وقتی که خاطره ی رابطه ی عجیبش با ساچیکو (زنی ثروتمند که در نهایت، آوارگی و بی خانمانی نصیبش شد) در ذهن اتسوکو زنده می شود، این خاطرات، شکلی عذاب آور و دردناک به خود می گیرند.

«منظر پریده رنگ تپه ها»، اولین رمان ایشیگورو، سرشار از اتفاقات غیرمنتظره و دارای نثری بسیار جذاب است. اما مهم ترین خصیصه ای که پس از خواندن رمان منظر پریده رنگ تپه ها در ذهن مخاطب نقش می بندد، تعادلی است که کتاب، بین کمدی و تراژدی ایجاد می کند.

نشریات مختلف «منظر پریده رنگ تپه‌ها» را مورد تحسین خود قرار داده و آن را اثری اسرارآمیز و تأثیرگذار دانسته‌اند.

بخش‌هایی از کتاب:

یه روز صبح ماریکو از خونه در رفت. یادم نیس چرا؛ شاید از چیزی دلخور شده بود. به هرحال رفت تو خیابون و گم و گور شد و من افتادم پیش. اول صبح بود و هیچکسی هم اون اطراف دیده نمیشد. ماریکو بدوبدو پیچید تو یه کوچه و منم دنبالش رفتم. اون ته، یه جوی آب بود و یه زن اونجا زانو زده بود، تا زانوهاش تو آب بود. یه زن جوون و خیلی لاغر. تا دیدمش فهمیدم یه خبرایی هس. اتسوکو زنه برگشت و به ماریکو لبخند زد. من فهمیدم یه چیزیش هس و گمونم ماریکو هم فهمید، چون دیگه ندوید. اولش فکر کردم کوره، یه جوری نگاه میکرد، به نظرم چشاش اصلا جایی رو نمیدید. دستاشو از آب آورد بیرون و نشونمون داد که چی زیر آب نگه داشته. یه بچه!

نیکی امسال، در ماه آوریل، وقتی روز ها هنوز سرد بود و سوزن ریز باران بیداد می کرد، به دیدنم آمد. شاید هم می خواست بیشتر پیشم بماند، نمی دانم. اما خانه ی من در بیرون شهر و سکوتی که آن را در بر گرفته بود، حوصله اش را سر برد، و چیزی نگذشت که آشکارا برای بازگشت به لندن بی تابی می کرد. بی حوصله به صفحه های کلاسیکم گوش می داد و خودش را با مجلات مختلف مشغول می کرد. تلفن مرتب برایش به صدا درمی آمد، از روی فرش جستی می زد [ اندام لاغر و استخوانی اش به پیراهن تنگش چسبیده بود ]و همیشه حواسش جمع بود که در را پشت سرش ببندد تا حرف هایش خدای نکرده به گوشم نرسد. بعد از پنج روز رفت.

نظر شما