به گزارش خبرگزاری برنا از گرگان؛ به بهانه روز معلولان خبر یکی از دوستان معلول را گرفتم. ایشان در خلال صحبت یادی از چند ماه کرد و گفت: چند ماه قبل بعد از نرمش صبحگاهی طبق معمول تلویزیون را روشن کردم. بر و بچه های شبکه سه در حال کوبیدن بر طبل شادانه بودند. در شبکه دو سالار عقیلی که به تازگی از اسپانیا تشریف آورده اند با شور و هیجان در حال نوازش وطن - این شکوه پابرجا - بود. گزارشگر شبکه خبر هم در حال مصاحبه با چند سیمین بَر بود البته با رعایت ملاحظات راهبردی و نمایش بخشی از تصنیع خداوندی در قالب چشمان شهلا و زلف پریشان و کمان ابرو و قس علی هذا...
استغفر الله گویان ویلچر اهدایی شورای شهر را سوار شدم و به نانوایی رفتم. در راه تعدادی از کارگران شهرداری را در حال شستن درب منازل و تابلو و کرکره مغازه ها دیدم. عده ای نیز با وسواس خاصی مشغول وجین و تراشیدن علف های هرز اطراف گل های زنبق و درختچه های سیکاس تازه کاشته شده در بلوار بودند. به نانوایی رسیدم. شاطر با خوشرویی جلو آمد و سلام و خوشامد گفت. بعد از تحویل نان هم تا سر کوچه مرا همراهی کرد و ویلچرم را هل داد. تعداد کنجد های روی نان داغ از سنگریزه های آسفالت خیابان هم بیشتر بود. عطر نان در خیابان پیچید. در مسیر خانه چندین تاکسی جدید هیبریدی که هنوز بوی نویی می دادند جلوی پایم ترمز کردند و با خوشرویی درخواست کردند تا مرا به منزل برسانند ولی عذر خواهی کردم و ویلچر سواری صبحگاهی را ترجیح دادم!
بعد از صرف صبحانه در حال پوشیدن لباس بودم که صدای دینگ دینگ پیامک گوشی توجه مرا به خود جلب کرد. از آنجا که ارسال پیام های تبلیغاتی جرم است، پیامک را باز کردم. اطلاعیه ای از بانک بود. «مشتری فرهیخته و گرامی، درخواست وام شما واصل گردید. لطفاً جهت دریافت وام یک صد میلیونی با کارمزد یک درصد عدد 1، وام دویست میلیونی با کارمزد دو درصد عدد ۲ ، وام سیصد میلیونی، با کارمزد سه درصد عدد 3 ، وام چهارصد میلیونی با کارمزد چهار درصد عدد 4 را به همین سرشماره ارسال نمائید و در صورت نیاز به وام های میلیاردی و بالاتر یک تک پا تا بانک تشریف بیاورید!»
برای رفتن به اداره آماده شدم. در پارکینگ ماشین با اولین استارت روشن شد ولی مثل دیروز صدای خفیفی از موتور شنیده شد. درب پارکینگ را باز کردم. عده ای در حال پیاده کردن یک خودروی صفر از روی کامیون حمل خودرو بودند. از آنها خواستم خودرو را مقابل درب پارکینگ پیاده نکنند تا بتوانم عبور کنم. مسئول گروه جلو آمد و با لبخند گفت: مامور نامحسوس خدمات پس از فروش شرکت ما گزارش داده که از دیروز احتراق در سیلندر شماره سه خودروی شما کمی با تاخیر انجام می شود. ضمن پوزش از شما بابت این اتفاق لطفاً وسایل شخصی تان را از داخل خودرو بردارید. این هم سوئیچ ماشین جدید! در ضمن شما به اداره تشریف ببرید ما خودمان ماشین را برای اسقاط می بریم و درب پارکینگ را هم می بندیم!
قبلاً از رفتن به اداره تصمیم گرفتم به بانک بروم و اطلاع بدهم که من وام درخواست نکرده ام. محل پارک ویژه معلولان خالی بود. خودرو را پارک کردم و با ویلچر به سمت بانک راه افتادم. جلوی بانک ایستادم و نگاهی به رمپ انداختم. رمپ که چه عرض کنم سطحی مورب با شیبی در حدود 60 درجه! من فکر کنم پیمانکار سازنده رمپ، ویلچر را با لندکروز J300دارای وینچ ( موتور کوچکی جلوی خودرو که دارای سیم بکسل است) اشتباه گرفته بود! در همین حال و هوا بودم که ناگهان ویلچر به حرکت در آمد. پشت سرم را نگاه کردم؛ معاون بانک را دیدم که با تمام قوا بلاتشبیه در حال زور زدن است تا ویلچر را از روی رمپ به داخل بانک هدایت کند! معاون چند بار دور کش کرد و با تمام قوا ویلچر را هل می داد. صورتش مثل صورت مرحوم داداشی موقع هل دادن سورتمه 350 کیلوگرم سرخ شده بود و رگ هایش بیرون زده بودند. در همین اثنا رئیس بانک سر رسید و قبل از اینکه من فرصت سلام و علیک پیدا کنم، عین «رضا یزدانی» پلنگ جویبار در برابر «نوروز تایمازوف» آذربایجانی سر و ته مرا جفت و جور کرد و مرا بالای سر برد و به سمت در ورودی بانک راه افتاد! بعد هم نیم نگاهی به معاون انداخت و گفت: پسر جان یادت باشه «عبادت به جز خدمت خلق نیست/ به تسبیح و سجاده و رَمپ نیست!» در بانک با چند پارچ آبمیوه ( آبمیوه نه آب میوۀ) طبیعی و نان خامه ای پذیرایی شدم. بعد هم به زور وام دراز مدت کم بهره را به حسابم واریز کردند. دست آخر چند نفری مرا تا نزدیک خودرو مشایعت کردند و راهی اداره شدم.
در راه اداره رادیوی ماشین را روشن کردم. رادیو در حال پخش آهنگ حماسی بود. من رای می دهم... تو رای می دهی… آقا به خدا ما هم رای می دهیم. شما را به خدا این قدر خودتان را اذیت نکنید!
انتهای پیام