صفحه نخست

فیلم

عکس

ورزشی

اجتماعی

باشگاه جوانی

سیاسی

فرهنگ و هنر

اقتصادی

علمی و فناوری

بین الملل

استان ها

رسانه ها

بازار

صفحات داخلی

شعر شب اول محرم

۱۴۰۲/۰۴/۲۷ - ۲۰:۱۵:۱۷
کد خبر: ۱۳۵۵۹۴۶
با ما همراه باشید تا با اشعار شب اول محرم یا شب حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام آشنا شوید.

به گزارش برنا؛ اشعار شب اول محرم (شب مسلم بن عقیل (ع ) به شرح ذیل است:

مهدی روحانی کاشمری

این لب بام عجب حال و هوایی دارد

تن بی سر به سر دار صفایی دارد

سنگ و خاکستر و اتش به سرم افکند ند

تا بگویند که حب تو سزایی دارد

خولی و تیر سه شعبه  شده اند اماده

کوفه و شام عجب مهر و وفایی دارد

سرم از بام چو افتاد ندا داد حسین

سر سودا زده ام بین چن ندایی دارد

این شگسته سرو و این پاره ی لب این دندان

غیر افتادن  سر سر جدایی دارد

زده دندان شکسته به لبم مهر سکوت

تا بدانند که خزران چه صدایی دارد

چو ببینم دم آخر رخ دلجوی تو را

دلخوشم شاه به این بنده عطایی  دارد

دو رکعت عشق بر این بام به عشق تو خوشست

تا بدانند که این بنده خدایی دارد

کعبه  ی عشق  خدا با تو بنا گشت حسین

قبله ی عشق عجب قبله نمایی دارد

کربلا بعد نبی از پس در شد آغاز

کوفی از کشتن اصغر  چه ابایی دارد

********************

 حسن لطفی

آن بیعتی که مرد و زن کوفه بسته اند

حتی به هفته ای نرسیده شکسته شد

دیروز از وفا همگی دست داده اند

امروز مسلمت ز جفا دست بسته شد

**

کوچه به کوچه میروم و میزنم به سر

کوچه به کوچه میروم و گریه میکنم

از شرم نام خواهرت ای خاک بر سرم

چون شمع آب میشوم و گریه میکنم

**

خانه به خانه گشته ام و باز دیده ام

هر سینه ای ز حیله و نیرنگ پر شده

پیداست از بلندی دارالعماره اش

هر بام جای گل فقط از سنگ پر شده

**

در کار گاه تیر سه شعبه ؛ به هم رسید

لبخند های حرمله با ناله های من

تیری گرفته بود به دستش که تا هنوز

می لرزد از بزرگی آن دست و پای من

**

اینجا هزار حرمله در انتظار توست

آقا برای آمدنت کم شتاب کن

رحمی به روز من نه به روی رقیه کن

فکری به حال من نه به حال رباب کن

**

رحمی نمیکنند عزیزم به هیچ کس

حتی به تشنه ای که فقط شیر خواره است

تو میرسی وعده سوغات مردمش

تنهابرای دخترشان گوشواره است

**

این جا میا ، که آخر سر چشم می زنند

این چشم ها به قامت آب آورت حسین

این دست ها که دیده ام از کینه می برد

انگشت را به خاطر انگشترت حسین

**

برگرد جان من که نبینی ز بام ها

آتش کشیده اند سرو دست و شانه را

تا از فراز نیزه نبینی که می زنند

بر پیکر سه ساله ی تو تازیانه را

**

میترسم از دمی که بیایند دختران

با گونه های زخمی و نیلوفری میا

این شهر بی حیاست ، به جان سکینه ات

میترسم از حرامی و بی معجری ، میا

*********************

 شاعر ناشناس

سر بازار و ازدحام از من

کینه ی شهر انتقام از من

خواهرت را فقط تو بگردان

هرچه سنگ است روی بام از من

**

بغض مردانه ی صدا از من

هرچه توهین و ناسزا از من

به غرور رقیه بر نخورد

کم محلی کوچه ها از من

**

این شب بی ستاره از مسلم

جگر پاره پاره از مسلم

سر اکبر به نیزه ها نرود

سر دارالاماره از مسلم

**

آخر کار قائله از من

ریسمان ،بند ،سلسله از من

خار در پای دخترت نرود

آن سه تا تیر حرمله از من

**

بر سر شانه کوه غم از من

زخم خوردن زیاد و کم از من

تو سلامت مدینه برگردی

خنجر کند و شمر هم از من

**

هرچه دارد هزینه از مسلم

پای سنگین کینه از مسلم

زینت شانه های پیغمبر

نفس تنگ سینه از مسلم

**

بزن آتش که خرمنش با من

از دهن نیزه خوردنش با من

تو نخی از عبات کم نشود

بی کفن ماندن تنش با من

**

بعد من ناله ی حرم با تو

بی قراری دخترم با تو

به پر بسته ام نگاه نکن

سر دروازه میپرم با تو

**

بعد من اصل ماجرا با تو

دردها با تو کربلا با تو

سهم من بود گردن کوفه

ته گودال و چکمه ها با تو

**

بعد من رنج همسفر با توست

سر نی گریه تا سحر با توست

به زمین خوردنم صدایش ماند

انعکاسش به طشت زر با توست

**

قسمت تلخ داستان با تو

شام غم پس حسین جان با تو

من که چیزی نمانده از لب هام

زحمت چوب خیزران با تو

اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید

*********************

شاعر ناشناس

بنویسید مرا یار حسین

کشته و مرده ی دیدار حسین

اولین بی سر بازار حسین

مسلم کوفه ،علمدار حسین

او دلش خواست سفیرش باشم

من دلم خواست اسیرش باشم

تکه تکه بدنم گفت نیا

پاره ی پیرهنم گفت نیا

به سر میخ تنم گفت نیا

خاک و خون دهنم گفت نیا

کاروانت نشود سرگردان

به مدینه همه را برگردان

ترسم از گمشدن دخترهاست

ترسم از سوختن معجرهاست

ترسم از وا شدن زیور هاست

ترسم از غارت انگشترهاست

حرمله نقشه کشیده ست حسین

دو سه تا تیر خریده ست حسین

شرر ای کاش به جانت نزنند

نیزه ها سر به دهانت نزنند

کوفیان زخم زبانت نزنند

وای سیلی به زنانت نزنند

پیش زینب بدنت را نکشند

گرگ ها پیرهنت را نکشند

اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید

*********************

حسن لطفی

یاکریم غریب این شهرم

که جدا مانده ام زلانه خود

کوچه گرد غریبم و راهم

ندهد هیچکس به خانه خود

**

سر دارالاماره ام اما

چشمهایم هنوز منتظر است

سر دارالاماره میبینم

کاروانی غریب در به در است

**

به سلامی که بر همه گفتم

کس جوابی نداد در این شهر

غیر طوعه کسی به دستانم

ظرف آبی نداد در این شهر

**

از دل دشتهای تفتیده

حال و روزم ببین بیا برگرد

جان طفلانِ من به کوفه میا

جان ام البنین بیا برگرد

**

همه چشم انتظار تو اینجا

همه سر گرم تیر یا نیزه

همه مشتاق دیدنت اما

با کمان و سنان و با نیزه

**

پیر زن ها و پیر مردانش

شده مشغول خیزران سازی

کودکان جای مشق در هر روز

گرم بازی سنگ اندازی

**

بازی تازه ای شروع شده است

همه دنبال تیری از چوبند

به خیالی که نیزه می بینند

به نوک نیزه سنگ میکوبند

**

چه کنم تا نیاوری با خود

محمل و محرمان قافله را

که ز دارالاماره میشنوم

خنده های بلند حرمله را

**

یاسها به جای خود اینجا

غنچه ای لاله رو نمیماند

تیرهایش سه شعبه دارد وای

اثری از گلو نمی ماند

**

جان دلشوره های خواهرتان

کاروان را بگو که برگردد

فکر انگشترت امانم برد

ساربان را بگو که برگردد

**

کاش میشد ز محمل زینب

باد از پرده اش گذر نکند

کاش میشد به روی اهل حرم

چشم نامحرمی نظر نکند

**

کاش میشد کم از سر طفلان

نشود دست های سقایت

چشمهایش اگر نظر بخورد

وای بر دختران نوپایت

**

تشنه ام تشنه کام و میبینم

بعد من با لبت چه ها شده است

عاقبت کوفه میرسی اما

گیسوانت ز نی رها شده است

*********************

 علی اکبر لطیفیان

دلم مبتلای یتیمان مسلم

سرم خاک پای یتیمان مسلم

که هستم گدای یتیمان مسلم

یتیم و وحید و فرید و اسیرند

دوتا مستجار و دوتا مستجیرند

دوتا مثل چشمه دوتا مثل آب و …

دوتا ماهتاب و دوتا آفتاب و …

دوتا یوسفِ رفته زیر نقاب و …

دو صاحب کرامت دو صاحب مدارج

دو باب العنایت دو باب الحوائج

دوتا قرص ماهی که همتا ندارند

دوتا بی گناهی که بابا ندارند

دو بی سر پناهی که مأوا ندارند

یکی روح مسلم یکی جان مسلم

الهی به قربان طفلان مسلم

دوتا یاکریم هوایِ حسین اند

دو گلدسته یِ کربلایِ حسین اند

فدایِ همه بچه هایِ حسین اند

دوتا طفل بی جان دوتا طفل بی سر

یکی نذر اکبر یکی نذر اصغر

دو عاشق که در دل قراری ندارند

دو خسته که راهِ فراری ندارند

به جز گریه کردن که کاری ندارند

دلِ عالم از اشک اینان شکسته

شده مویشان بسته،دندان شکسته

چه شد بر دهانِ دوتا بچه ها زد؟

چرا گردن آن دو را از قفا زد؟

یکی بر سرش زد یکی دست و پا زد

به زانو نشست و کبوتر کُشی کرد

کنار برادر، برادر کُشی کرد

بدن در فرات و سر هر دو را بُرد

به کیسه نهاد و به بزم جفا بُرد

گمان خولی است و سر شاه را بُرد

گرفتار خشم عبیدِ لعین شد

اجابت ز یا اَحکَمَ الحاکمین شد

**********************

رضا دین پرور

صبرکن! شک کرده ام دیگر به خیلی چیزها

نامه های کوفه شد، منجر به خیلی چیزها

هرچه چشمم گشت دیدم زن صفت در کوچه هاست

چشم هایم خورده اینجا بَر، به خیلی چیزها

سرصدای چند آهنگر سرم را برده است

“می زنند اینجا به روحم ضربه خیلی چیزها”

سوت و کوریِ در و دیوارشان مصنـوعی است

می خورد این خواب مرگ آور به خیلی چیزها

این زبانهای دورو با بغض هر شب میدهند

ناسزا حتی به پیغمبر ؛ به خیلی چیزها

خواب دیدم دست و پا میزد سرم بر روی دار

خواب من تعبیر شد آخر به خیلی چیزها

تیرها، سرنیزه ها، شمشیرها آماده اند

می شود آویز، اینجا سَر به خیلی چیزها

ترس دارم از نظر تنگی دست ساربان

چشم دارد چون به انگشتر به خیلی چیزها

اصلاً آقا جان من، جان خودت کوفه میا

صبر کن شک کرده ام دیگر به خیلی چیزها

**********************

مهدی نظری

برگرد آقا کوفه جای آمدن نیست

مخروبه های شهر جای یاسمن نیست

اینجا زمانی عطر و بویی از علی داشت

جان خودم یک ذره بوی بوالحسن نیست

این ها تماما نامه هاشان کذب محض است

دیدم که اینجا یک نفر هم پشت من نیست

خوب است آدم در دیار خود بمیرد

برگرد آقا مکه ؛اینجا که وطن نیست

نگذار دلشوره وجودش را بگیرد

چون کوله بار خواهرت غیر از محن نیست

باشد بیا ؛ اهل و عیالت را نیاور

آقای من ولله کوفه جای زن نیست

من بیشتر فکر حضور دخترانم

چون در میان کوفه کم دست بزن نیست

این ها تماما با تو قصد جنگ دارند

با اصغرت هم جنگ اینها تن به تن نیست

اینجا حیا و غیرت و ایمان ندارند

می بینی آخر بر تنت هم پیرهن نیست

برگرد ؛ اینجا صحبت از قتل است و غارت

پایان کار خیمه ات جز سوختن نیست

********************

 محمد بیابانی

دلم شور می زد که از دور دیدم

دو پیغام سرخ از بیابان رسیدند

سوارانی از کوفه و غصه هایش

که پیغمبر روضه یک شهیدند

**

رسیدند و از ماجرای تو گفتند

از این که نرفتند از کوفه بیرون

مگر این که دیدند دروازه شهر

شده میزبان سری غرق در خون

**

شنیدم که گفتند باز اهل کوفه

نمک خورده اند و نمکدان شکستند

به جز کاسه کهنه عهد و پیمان

تو را سر شکستند و دندان شکستند

**

شنیدم که تا پای جان ایستادی

ولیکن به تو عرصه را تنگ کردند

تو را دوره کردند و مهمانشان را

پذیرایی آتش و سنگ کردند

**

شنیدم که از روی دارالعماره

تو را پرت کرده؛ پرت را کشیدند

تن بی سرت را به یک اسب بستند

و در کوچه ها پیکرت را کشیدند

**

شنیدم که لب تشنه جان دادی آخر

تو را آب دادند و آبی نخوردی

اگرچه لبت پاره از سنگ ها شد

ولی خیزران شرابی نخوردی

**

سرت زینت سر در شهر گردید

ولی سهم نی ها و طشت طلا نه…

تنت قسمت میخ قصاب ها شد

ولی پایمال سم اسب ها نه…

*********************

شاعر ناشناس

کوفه سر فصل خزان است کجا می آیی

حرف کینه به میان است کجا می آیی

بامهایی که همه گل به رویم می ریزند

ذاتشان سنگ پران است  کجا می آیی

نیّتی که همه دنبال ادایش هستند

کشتن تشنه لبان است کجا می آیی

هنر مردم این طایفه مظلوم کشی است

گرگ همدست شبان است کجا می آیی

نذر کردند به رویت همه شمشیر کشند

بزمشان روس سنان است کجا می آیی

سر آویزه رسیده است به گوشم نرخ

سر شش ماهه گران است کجا می آیی

سم اسب است که بر کشته خود می کوبد

نعل هم مهر نشان است کجا می آیی

 

*********************

 سعید خرازی

ز راه آمده از خانه یِ خدا برگرد

اگر خودم به تو گفتم بیا٬ نیا برگرد

تو را به حیدر کرار بگذر از کوفه

برای خاطر خیرالنساء بیا برگرد

برای قامت اکبر٬ دو تا عبا بردار

که جا نمیشود این تن به یک عبا برگرد

خدا به خیر کُند شمر چکمه پوشیده

در انتظار تو اِستاده بی حیا برگرد

یزید ٬ به دستش گرفته چوب منتظر است

که بر لبت بزند ضربه با عصا برگرد

اگر به کوفه بیایی رُباب می بیند

که می رود سر طفلش به نیزه ها برگرد

*********************

حسن لطفی

تشنه ام تشنه ولی آب گوارایم نیست

بین این قوم کسی تشنه ی آقایم نیست

هیچ کس نیست که سرگرم تماشایم نیست

نفسم مانده و جانی به سر و پایم نیست

من که شرمنده ام ای تشنه به اندازه ی شهر

چشم بر راه توام بر سر ِ دروازه یِ شهر

یک نفر بودم و یک شهر مرا زخم زدند

یک تن امّا همه از رسم و وفا زخم زدند

بی کس ام دیده ولی در همه جا زخم زدند

سنگ آورده و از بام و هوا زخم زدند

زخم بر من زده و کرده تماشا کوفه

امتحان کرده نوک نیزه ی خود را کوفه

تیری آماده شد و با بدنم تمرین کرد

تیغه ای ساخته شد، روی تنم تمرین کرد

پنجه ای سرزده با پیروهنم تمرین کرد

سنگ انداز ببین با دهنم تمرین کرد

خواستم تا بپرم از بدنم بال افتاد

کارم آخر به تهِ گودی گودال افتاد

آنکه دیروز نظر بر نظرم می انداخت

دیدی امروز چه خون بر جگرم می انداخت

چوب آتش زده از دور و برم می انداخت

شاخه ی شعله ور و نخل سرم می انداخت

دست من بند زده، موی مرا میسوزاند

دستگرمی سر ِگیسوی مرا میسوزاند

وای اگر یک نفر اینجا تک و تنها گردد

آنقدر داغ ببیند که قدش تا گردد

بعد، از دشنه و سر نیزه محیّا گردد

آنقدر زخم زنندش که معمّا گردد

به سرم آمده و باز همان خواهد شد

وای برمن که سرت سهم سنان خواهد شد

رسم این است که اوّل پر او می ریزند

بعد از او دور و بر پیکر او می ریزند

بعد با خنجر خود بر سر او می ریزند

بعد از آن هم به سر خواهر او می ریزند

آخرش هم همه بر روی تنش می کوبند

نعل تازه زده و بر بدنش می کوبند

*********************

 شاعر ناشناس

این نامه‌ها به درد ولایت نمی‌خورد

این چهره‌ها به نور هدایت نمی‌خورد

بیعت نمی‌کنند مگر با فریبشان

این دستها به درد حمایت نمی‌خورد

این راز سر به مهر بماند برای بعد

بازار کوفه جز به جنایت نمی‌خورد

این چشم‌های هرزه در این شهر پر گناه

بر بانویی به چشم هدایت، نمی‌خورد

یک ذره با اسیر مدارا نمی‌کنند

کردارشان به هیچ حکایت نمی‌خورد

از کوچه‌های شهر پر از نیزه‌دارهاست

پس نیزه بر کسی به رعایت نمی‌خورد

این حفره دست و پای مرا زخم کرده است

گودالشان به درد سعایت نمی‌خورد

*********************

  مهدی رحیمی

پایش امضا زدند خیلی زود

نامه را تا زدند خیلی زود

نامه را تا نکرده در واقع

کوفیان جا زدند خیلی زود

آستین های قتل مهمان را

ظهر بالا زدند خیلی زود

دیر نارو به فکرشان آمد

دیر… اما زدند خیلی زود

اول عازم شدند خیلی زود

بعد نادم شدند خیلی زود

باغ داران کوفه هم آن شب

سکّه لازم شدند خیلی زود

مثل قاضی شُریح مثل شمر

همه عالِم شدند خیلی زود

همه ی دارها خریدارِ

سرِ مسلم شدند خیلی زود

پس پریشان شدند خیلی زود

بس پشیمان شدند خیلی زود

پیش هفتاد و دو نفر کافر

ها…مسلمان شدند خیلی زود

نامه داران کوفه ظهرِ دهم

نیزه داران شدند خیلی زود

قاریان وای باعث قتلِ

خود قرآن شدند خیلی زود

اسب خون یال رفت خیلی دیر

با پر و بال رفت خیلی دیر

شمر آماده گشت خیلی زود

توی گودال رفت خیلی دیر

با حساب دو ساعت و اندی

زینب از حال رفت خیلی دیر

درخودش گیر کرد خیلی دیر

شمر تغییر کرد خیلی دیر

حلق اصغر بدون شک از آب

تیر را سیر کرد خیلی دیر

با حساب رقیه داغ حسین

عمُه را پیر کرد خیلی دیر

وَ عمو زود رفت خیلی زود

وَ عمو دیر کرد خیلی دیر

آفتاب سر حسین تو را

نیزه تفسیر کرد خیلی دیر

*********************

 شاعر ناشناس

کاش می شد خبرم نزد تو آقا برسد

خبر تشنگی کوزه به دریا برسد

کاش می شد که نیایی پسر شیر خدا

تلخ خواهد شد اگر زینبت اینجا برسد

در پی دوستی حرمله با حرمله ها

سند غارت گهواره به امضا برسد

با هجومی که من امروز از اینها دیدم

روز سختی است اگر غارت فردا برسد

نگرانم به خداوند چنین می گویم

نکند آتش پیکان به زن ها برسد

شهر جز جانی و قتال  ندارد برگرد

خواهرت طاقت گودال ندارد برگرد

************

وحید قاسمی

از حالِ زار نامه برت حرف می زنند

از این سفیر دربه درت حرف می زنند

در مسجدی که عطر علی می وزد از آن

از بی نمازی پدرت حرف می زنند

نیزه فروش هایِ نظرتنگ ِ چشم شور

ازقد وقامت پسرت حرف می زنند

کاراز بهای گندم ری هم گذشته است

ازقیمتِ سر قمرت حرف می زنند

دیدم کنیزهای دم بخت ِ بی جحاز

از دختران در سفرت حرف می زنند

دیدم که درمحله ی خورجین فروش ها

خولی و شمر پشت سرت حرف می زنند

********************

محمد فردوسی

آقا سلام می دهم از جان و دل به تو

تا این که بشنوم «وَ علیک السّلام» را

آقا کمی اجازه بده درد دل کنم

امّا خودت بگو که بگویم کدام را

**

کوچه به کوچه می روم و گریه می کنم

از دست بی وفایی این نانجیب ها

گفتم بیا به کوفه پشیمان شدم حسین

کوفه میا امام غریب قریب ها

**

این مردمی که بنده ی دینار و درهمند

یک یک تمام بیعتشان را شکسته اند

این نان به نرخ روز خوران قسم فروش

دست مرا ز حیله و نیرنگ بسته اند

**

تّجار کوفه فکر ادای نماز شکر

از بس که کارشان سر و سامان گرفته است

فهمیدم از شلوغی بازارهای شهر

کار تمام نیزه فروشان گرفته است

**

این جا همه به فکر خرید لوازمند

اجناسشان شده سپر و خنجر و کمان

در انتظار روز پذیرایی تواند

آذین شهرشان شده سرنیزه و سنان

**

بازی کودکانه ی اطفالشان شده

پرتاب سنگ بر نوک نیزه ز روی بام

وقتی که می خورد به هدف ضربه هایشان

حس می کنند از این که گرفتند انتقام

**

دیدم به دست حرمله تیر سه شعبه ای

کز دیدنش تنور دلم پر شراره شد

از هر هزار تیر یکی هم خطا نرفت

از ضرب شست او جگرم پاره پاره شد

**

نقشه برای دخترک تو کشیده اند

کوفه میا که کوفه پر از قوم کافر است

در بین هر محله شان هر شبانه روز

حرف از کنیز بردن و خلخال و معجر است

*********************

جواد پرچمی

از اعتبار حرمت گفتارهایشان

مغرب شکست بیعت بسیارهایشان

یک پیره زن فقط به سفیرت پناه داد

ماندم چه شد تعارف و اصرارهایشان؟

کوفه مرا ز روی تو شرمنده کرده است

سر می زنم ز غصه به دیوارهایشان

جای طناب، بر دهنم مشت می زدند

اینجا همه عوض شده رفتارهایشان

محصول باغ ها همه خرج سپاه شد

از خار و سنگ پر شده انبارهایشان

خرما فروش یک شبه خنجر فروش شد

تغییر کرده کاسبی وکارهایشان

سکه شده فروختن چکمه هایشان

رونق گرفته دکه ی نجارهایشان

بر روی میخ جسم مرا پشت و رو زدند

لعنت به رسم کوفه و هنجارهایشان

اینجا سر برادر تو شرط بسته اند

غوغا شده میان کماندارهایشان

اینجا برای غارت خلخال و روسری

خرجین خریده اند خریدارهایشان

********************

هادی ملک پور

در حق و باطل عادتِ تشکیک دارد

با جهل خویشاوندی نزدیک دارد

در فتنه قومی قابل تحریک دارد

مثل مدینه کوچه ی باریک دارد

می خوانمت با چشم های کم فروغم

من عابر آواره ی شهر دروغم

در بین این ها کاتبان نامه دیدم

مشتی به ظاهر زاهد و علامه دیدم

سرگرم برپا کردن برنامه دیدم

غارتگر انگشتر و عمامه دیدم

خواهی شنید از کوچه هایش بوی خون را

روی لبم “انّا الیه راجعون” را

یک شهر از وحشت زبانش لال گشته

مردانگی روی زمین پامال گشته

آهنگری در شهرشان فعّال گشته

کوفه مهیّا بهر استقبال گشته

هر باغ را آماده ی پاییز کردند

دندان برای غنچه هایت تیز کردند

این پینه های مانده بر روی جبین را

حق ناشناسان به ظاهر اهل دین را

بهتر بگویم گرگ های در کمین را

حق از زمین بردارد این قوم لعین را

اینجا نمانده هیچ کس پای تو، برگرد

جانم به قربان قدم های تو، برگرد

اینها فقط انبان زر را می شناسند

بینند اگر باغی تبر را می شناسند

آتش نشاندن بر جگر را می شناسند

بر روی نیزه جای سر را می شناسند

در خواب دیدم غارت انگشتری را

آتش به دندانش گرفته معجری را

آه این جماعت از عمویم کینه دارند

از خاندانت کینه ی دیرینه دارند

بغض امیرالمومنین در سینه دارند

اینجا پذیرایی شود مهمان به نیزه

یک بار دیگر می رود قرآن به نیزه

حالا که مسلم بی پناه افتاده اینجا

از ارتفاعی نابه گاه افتاده اینجا

از دیده اش خونابه راه افتاده اینجا

نوکر سرش در پای شاه افتاده اینجا

شرمنده باشد از نگاه خواهر تو

یک شهر دارد کینه از آب آور تو

حالا که باید یار من تنها بماند

ای کاش پای ناقه در گل جا بماند

درد دلم بسیار بود اما بماند

دنیا برای مردم دنیا بماند

اینجا نمانده هیچ کس پای تو، برگرد

جانم به قربان قدم های تو، برگرد

********************

جواد حیدری

“همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی

چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی”

فاصله است و بیقرارم که نیامدی کنارم

چه کنم صبا رساند به من از تو عطر و بویی

به لب شکسته ی من سخنی به جای مانده

تو میا عزیز زهرا به دیار ننگ جویی

به دیار بی وفایی چه کنم اگر بیایی

به خدا قسم نداری تو به کوفه جز عدویی

به دیار خصم حیدر تو سه ساله را نیاور

که ز سیلی مکرّر بشود کبود رویی

به میان کوچه آتش به سر غریب ریزند

شده شهر کوفه مشهور که ندارد آبرویی

تن من سر قَناره به تو می کند اشاره

که کنند پاره پاره ز تو حنجر و گلویی

تو مگو به دختر من که چه آمده سر من

به دلم یقین نشسته که رضایتش بجویی

به زلال آب سوگند به گل رباب سوگند

که شود حرام بر تو قطرات آبِ جویی

چو سرت ز تن جدا شد، به فراز نیزه ها شد

ز سرم به روی نیزه، بنما تو جستجویی

********************

علی آمره

یک طرف سرمستی و غوغای عالمگیرشان

یک طرف طومار امضاهای بی تاثیرشان

کوفه شهر اشرفی و درهم و دینار هاست

اعتباری نیست بر آرا و بر تدبیرشان

این همان شهریست که می کرد عمویم مرتضی

با سبوی آب و قدری نان و خرما سیرشان

این همان شهریست که مردانش از روز ازل

با خیانت به علی خورده رقم تقدیرشان

تا همین دیروز من مولایشان بودم ولی…

همدمم حالا شده سنگینی زنجیرشان

دیشب اصلا خواب با چشمان خیسم خو نکرد

از صدای صیقل سر نیزه ها و تیرشان

حرف آخر یابن زهرا مردم این سرزمین

جملگی با توست دلهاشان ولی شمشیرشان…

***********************

رحمان نوازنی

شک و تریدیشان یقینی بود

آسمانهایشان زمینی بود

همه دنبال وعده گندم

شهر مشغول خوشه چینی بود

کوچه ها خالی از وفای به تو !

خانه ها گرم شب نشینی بود

خودشان را نشان نمی دادند

پشت هر سایه ای کمینی بود

دست غفلت همیشه در دست

زندگی های اینچنینی بود

همه فتوا به خویش می دادند

هر کسی مجتهد به دینی بود

نامه ام را نوشته ام اما کاش

یک نفر مرد، یک امینی بود…

صبح تا شب تو را دعا کردم

تا نیایی خدا خدا کردم

خوب در حق تو وفا کردند !

که مرا اینچنین رها کردند

شب شد و مثل یک غریبه مرا

از سر خویش زود وا کردند

و نخوانده؛ نماز مغرب را

در نماز عشا قضا کردند

پشت دیوار مسجد کوفه

پشت ابلیس اقتدا کردند

آه؛ مولا تو دیده ای حتماً

با من آن شب چگونه تا کردند

در هر خانه ای که رفتم آه

در غربت به روم وا کردند

دست من آب هم نمی دادند

کوفه را مثل کربلا کردند

خواب دیدم که در منای توأم

اولین ذبح کربلای توأم

خواب دیدم که کوفه جان می داد

نامه ام را به این و آن می داد

گریه گریه بهانه ام آن شب

پشت دروازه را نشان می داد

نیزه ای چرخ می زد و در شهر

سر خورشید را تکان می داد

دست های ترحم کوفه

به اسیران لباس و نان می داد

صورتی هی بنفشه می چید و

دسته دسته به آسمان می داد

اگر از هر کسی که می ترسید

سر عباس را نشان می داد

یک نفر با تمام سنگ دلی

سنگ در دست دیگران می داد

دل آئینه ها ترک برداشت

سنگ می خورد، هر کسی پر داشت

یک نفر گفت: تیغ بُرّان است

دیگری گفت: مرد میدان است

یک نفر گفت: گرد و خاک هواست

دیگری گفت: باد و طوفان است

یک نفر گفت: روبرو نشوید

شیر سرخ بَرو بیابان است

یک نفر گفت: این دلش دریاست

پیک دریا ، سفیر مرجان است

یک نفر گفت: قیمتش چند است

دیگری گفت: قیمتش جان است

یک نفر گفت: آتشش بزنید

دیگری گفت: او گلستان است

یک نفر گفت: درد آینه چیست؟

دیگری گفت: سنگ باران است

یک نفر گفت: جشن می گیریم

بکشیدش که عید قربان است

یک نفر گفت: یک کفن ببرید

هرچه باشد ولی مسلمان است

باسم رب الحسین رب شهید

خون مسلم به پای یار چیکد

********************

حسن لطفی

چشمم برای آمدنت اشک پرور است

از چشمهای منتظرم کوچه ها تر است

پیک توام که در قفس تنگ آمده است

نامه بری که زخمی و بی بال و بی پر است

پرواز را ز خاطر من برده این دیار

این سرنوشت بی کسی یک کبوتر است

گفتم بنالم از غم و بر سر زنم ولی

از چه بگویم آه که غمها مکرر است

از نعل تازه ای که به اسبانشان زدند

از کوفه ای که رونقش از تیغ و خنجر است

از بامها که جای گل از سنگ پر شده است

از آتش تنور که سرگرم یک سر است

یا از محلّه های یهودی نشین شهر

از چشم بی حیا که به دنبال معجر است

از گوشها که منتظر گوشواره اند

از مردمی که وعده ی سوغاتشان زر است

از ناکسی که در پی انگشتریِ توست

از خنجری که منتظر زخم خنجر است

از دستهای زبر و خشن، تازیانه ها

از پنجه ها که در پی گیسوی دختر است

از هرچه نیزه، نیزه ی اینان بلندتر

از هرچه تیر، تیر سه شعبه گرانتر است

********************

یوسف رحیمی

سوی کوفه میا که پیچیده

بوی غربت میان هر کوچه

باز تکرار بی وفائی هاست

باز دستان بسته در کوچه

**

حسّ دلتنگی قفس دارد

آسمان کوچ کرده از این شهر

عشق و احساس و عزت و غیرت

هم زمان کوچ کرده از این شهر

**

این قبیله چقدر بی دردند

بی حیائی ست خصلت کوفه

مشک‌ها طعم تشنگی دارد

و سراب است بیعت کوفه

**

غربت زائر غریبی را

به نظاره نشسته اند آقا

نیزه نیزه در انتظار تواند

همه پیمان شکسته اند آقا

**

در کمین نگاه مهتابند

بغض ها ، کینه ها ، کبودی ها

و برای تو نقشه ها دارند

کوفیان ، شامیان ، یهودی ها

**

دلشان را  ز کینه ی مولا

دم بدم پر گدازه می کردند

دل من آه ارباً اربا شد

نعل ها را که تازه می‌ کردند

**

دگر آقا چه خوب می‌فهمم

ندبه ی بی جواب یعنی چه

التماس نگاه لب تشنه

ناله ی آب آب یعنی چه

**

ندبه هایی غریب می بارد

صحنه هایی عجیب را دیدم

پرده افتاد ! در همین کوچه

سر شیب الخضیب را دیدم

**

گرد خورشید خون گرفته ی عشق

نیزه ها ازدحام می کردند

سنگ ها بر لبی ترک خورده

بوسه بوسه سلام می کردند

**

سوی کوفه میا که پیچیده

بوی غربت میان هر کوچه

می شود باز داغ ها تکرار

داغ دستان بسته در کوچه

********************

علیرضا لک

دشمن کینه ای نغمه ی مرغ سحرید

حرف از چشم بهانه است، به خون تشنه ترید

تا که دیدید غریبی به سراغم آمد

مثل دیوار شدید و همگی کور و کرید

از سر نیزه ی بی تاب شما معلوم است

خوب از حسّ پدر با پسرش باخبرید

اسمی از شیشه شنیدید همه سنگ شدید

نامی از چادر و دامن که شده شعله ورید

اینقدر حرص که از دست شما می بارد

کی ز خلخال و النگوی کسی می گذرید؟

عطش غارتتان تا که فرو بنشیند

ببرید از تن من هرچه که دارم ببرید

یک نفر با همه ی غربت خود می آید

لااقل این همه شمشیر برایش نخرید

مغرب خونی یک روز سرم را پیش

سر خاکستری شاه حرم می نگرید

********************

رحمان نوازنی

زبانحال دختر حضرت مسلم(ع):

از هق هق نسیم شنیدم صدای تو

بابا فدای گریه ی” کوفه میای ” تو

اینجا همه برای سرت گریه می کنند

اینجا منم رقیه ی بزم عزای تو

بابا شنیدم از همه جا سنگ خورده ای!

لابد نمانده است سری هم برای تو

تو اولین شهیدی و من اولین یتیم

این اولین یتیم شهادت فدای تو

آن ریسمان که دست علی را به کوچه بست

در کوفه بسته شد به سر و دست و پای تو

جسم تو را چگونه به کوچه کشانده اند؟

ای کاش بود چادر من بوریای تو

تا اینکه بی کفن نشوی بین کوچه ها

زینب چقدر نذر نموده برای تو

زینب دو طفل دارد و تو هم دوتا پسر

آنها به جای زینب و اینها به جای تو

بابا بمان به کوفه بیایم ببینمت

تا با دو دست بسته بیفتم به پای تو

کوفه برای دیدن من معجری بیار

از غصه مُرد ؛ دخترک باحیای تو

مویم سفید گشته و قدم خمیده است

بابا منم مسافر کرب و بلای تو

تا زنده ام قسم به لب تشنه ات پدر

گریه کنم برای تو و ماجرای تو

*********************

علی اکبر لطیفیان

کوفه را با تو حسین جان سر و پیمانی نیست

هرچه گشتم به خدا صحبت مهمانی نیست

به خدا نامه نوشتم به حضورت نرسید

آن چه مانده ست مرا غیره پشیمانی نیست

کارم این است که تا صبح فقط در بزنم

غربتی سخت تر از بی سر و سامانی نیست

جگرم تشنه ی آب و لبِ من تشنه ی توست

بین کوفه به خدا مثل ِ من عطشانی نیست

من از این وجه ِ شباهت به خودم میبالم

قابل سنگ زدن هر لب و دندانی نیست

من رویِ بام چرا؟ تو لبِ گودال چرا؟

دلِ من راضی از این شیوه یِ قربانی نیست

موی من را دم دروازه به میخی بستند

همچو زلفم به خدا زلف پریشانی نیست

زرهم رفت ولی پیرهنم دست نخورد

روزیِ مسلمت انگار که عریانی نیست

کاش میشد لبِ گودال نبیند زینب

بر بدن پیرُهَن ِ یوسفِ کنعانی نیست

سوخت عمامه ام امروز ولی دور و برم

دختر ِ سوخته یِ شام غریبانی نیست

هرچه شد باز زن و بچه کنارم نَبُوَد

که عبور از وسط شهر به آسانی نیست

دستِ سنگین، دلِ بی رحم، صفات اینهاست

کارشان جز زدن سنگ به پیشانی نیست

دخترم را بغلش کن به کنیزی نرود

چه بگویم که در این شهر مسلمانی نیست

********************

عبدالحسین مخلص آبادی

این جماعت به خدا قاتل و جنگ افروزند

یار دیروز و نمکدان شکن امروزند

همه شان پیش شما نان و نمک می خوردند

روزگاریست به اولاد علی مقروضند

همه شان گرگ ولی هیبت انسان دارند

مست یوسف کشی و قاتل دست آموزند

جان تو  نیزه در این شهر فراوان  دیدم

بی گمان پیرهنت را به تنت می دوزند

دور از خیمه نشو شعله ی آتش دارند

دختران تو در این معرکه ها می سوزند

سی هزارند و تو هفتاد و دو تن آوردی؟

باخبر باش که مردان خدا پیروزند

راستی پیشتر ازاین به تو گفتم آقا؟

دختران تو در این معرکه ها می سوزند

********************

علیرضا لک

پایان ندارد ابر خیس گریه هایش

غم می چکد از ردّ پای بی صدایش

بعد از نماز مغرب اینجا هیچکس نیست

بوی غریبی می وزد وقت عشایش

میشد ببینی دردهای با وفا را

در لابلای جمله ی «کوفه میا»یش

دیوارهای سنگی آتش به دستان

افتاده دنبال شکست بالهایش

با التهابی حیدرانه جنگ می کرد

می آمد از کوجه رجز های رسایش

چندین تَرَک بر روی لبها نقش بسته

یک کاسه آب امّا نمی آید برایش

دارد زیارتنامه می خواند دوباره

بر پشت بام غصّه ی کرب و بلایش

کوچه به کوچه می شود بازیچه شهر

جسم ز هم پاشیده ی در زیر پایش

یک ماه آنسوتر سر چشم انتظاری

می بیند امّا روی نیزه مقتدایش

********************

روح الله عیوضی

پیشانی او وقف سنگ کوچه ها بود

اوّل ذبیح مقتل کرب و بلا بود

از پشت بام کوفیان بی مروّت

تنها نصیبش آتش و سنگ جفا بود

خون از لبش می ریخت روی خاک کوچه

دستان او حاکی ز درد مرتضی بود

یک تن حریف گلّه ای نامرد کوفه

امّا دلش با کاروان کربلا بود

با نائب خاص امام عصر یارب

رفتار بدتر از یهود آیا روا بود؟

از درب خانه تا به بالای مناره

همواره گریان قتیل نینوا بود

شک در مسلمانی او کردند مردم

آنکه شبیه شاه عطشان سر جدا بود

این لکّه ی ننگی است تا روز قیامت

بر هرکه بیعت کرد و آخر بی وفا بود

********************

علی اکبر لطیفیان

در کوچه گرفتند اگر دور و برش را

چیدند اگر زخم ترین بال و پرش را

این ارث علی دوست ترینهای قبیله است

جا داشت در این شهر ببیند اثرش را

محراب همین پیرزن کوفه چه خوب است

تا اینکه به پایان برساند سحرش را

این بار به جای گره ی سبز نگاهش

می بست سر نافله بار سفرش را

این کوفه نشینان که گهی بام نشینند

با سنگ شکستند سر رهگذرش را

دلواپس امروزِ غریبی خودش نیست

انداخته بر جاده ی فردا نظرش را

مشغول زیارت شده آهسته بنالید

این مرد که بر دست گرفته است، سرش را

********************

علی اکبر لطیفیان

در سلام نماز مغرب بود

مسجد از ازدحام خالی شد

واژه های کلام مردم شهر

از علیک السلام، خالی شد

**

بین پس کوچه های نامردی

کوفه تنها گذاشت مردش را

با کمی سنگ از سرش وا کرد

روزه داریِ کوچه گردش را

**

هیچکس بار آن مسافر را

از سر شانه اش پیاده نکرد

وای بر حال منبر کوفه

که از آن مرد استفاده نکرد

**

کلماتِ که “این چه کاری بود؟”

دائماً راهی صدایش بود

التماسی شبیه “کوفه میا”

سر سجاده ی دعایش بود

**

هیچکس پا به پای او غیر از

سایه از پشت سر نمی آمد

روشنائی خانه ها رفتند

سایه اش هم دگر نمی آمد

**

خواست تا نامه ای اجیر کند

به سوی کاروان نشد که نشد

شرحی از حال ماوقع بدهد

به امام زمان نشد که نشد

**

عاقبت مرد بی کس کوفه

سر دارالاماره جایش بود

سر دارالاماره ی کوفه

آن مکانی که از خدایش بود

**

گریه می کرد و زیر لب می گفت

با لبی تشنه با دلی گریان

السّلام علیک یا مظلوم

السّلام علیک یا عطشان

**

لب و دندان چه قیمتی دارد؟

لب قاری من سلامت باد

هم سرش هم تنش خدا را شکر

سر راه بنفشه ها افتاد

********************

 محمد ارجمند

کارش میان معرکه بالا گرفته بود

‌شمشیر را به شیوه ی مولا گرفته بود

‌تنها میان مردم بیعت فروش شهر

‌انبوه کینه دور و برش را گرفته بود

‌دلواپس غریبی امروز خود نبود

‌اما دلش به خاطر فردا گرفته بود

‌دیدی که از ارادت دیرینه ی حسین

‌یک کوفه زخم در بدنش جا گرفته بود؟

‌با سنگ پای بیعت او مهر می زدند

‌باور نکرد از همه امضا گرفته بود

‌این شهر خواب بود و ندانست قدر او

‌او شب برای مردمش احیا گرفته بود

‌جرمش چه بود؟ نسبت نزدیک با علی

‌آن شعله ها برای همین پاگرفته بود

********************

علیرضا لک

آشفته ای آواره ام ،در پشت درها

کوه_ پُر از دردم پر از خون جگرها

یکریز می بارم به روی جانمازم

دیگر خداحافظ خداحافظ سحرها

گفتم به دستت می رسد ای کاش هایم

نفرین به بال سنگی این نامه برها

دیروز با نان شماها قد کشیدند

حالا چه بی رحمند شمشیر پدرها

نقش و نگار صورتت حیف است برگرد

هرگز میا ای ماه من! این دور و برها

حالا تمام کوچه ها را گشته ام من

حالا تنم از کوچه ها دارد اثرها

این چندمین شب از کدامین ماه باشد؟

پس کی می آیی شهر کوفه شاه سرها

********************

 علی اکبر لطیفیان

در کوچه ها پیچید بوی آشنایش

بوی غریبی نگاه رد پایش

در کوچه ای که جبرئیل عرش پیما

می آمد از آنجا صدای بالهایش

وقتی اذان می داد در محراب کوفه

بوی ولایت پخش می شد با صدایش

در پیشواز غربت خود اشک می ریخت

از آسمان چشمهای با خدایش

در مغرب این کوچه های ناهماهنگ

دیگر نمی بیند کسی را تا عشایش

بر خاک پای محمل فردای زینب

عرض ارادت می کند دست عبایش

پس کوچه های سنگریز متصل را

می رفت با دلواپسی تا انتهایش

دارالاماره بهترین جای تماشاست

به به، به حُسن انتخاب چشمهایش

تا که نماز شرعی خود را بخواند

باید بگردانند سمت کربلایش

********************

 حسن لطفی

ای کاش راهت از شب کوفه جدا شود

ختم_ به خیر این غم بی انتها شود

ای کاش نامه های سفیرت به تو رسند

یا باد با نوای دلم همنوا شود

مداح خانواده ی تان هستم، آمدم

تا خانه خانه بزم حدیث شما شود

دَم از علی و آل علی آنقدر زنم

تا کوچه ها پُر از نفس مرتضی شود

با هر اذان به اشهدُ انَّ علی رِسَم

تا هر حضور، خطبه ای از لافتی شود

از معجزات خیبر و از بدر گفته تا

شعر و شعورشان همه شیر خدا شود

یا از حسن بگویم و از حسِّ یک غریب

شاید فضای کوفه کمی، غم فضا شود

آنقدر از حسین بخوانم که جان دهم

باشد که یک حسینیه اینجا بنا شود

افسوس، زین جماعت سنگیِ بی وفا

باور نداشتم که یکی با وفا شود

اینجا مدینه است، نه کوفه، میا مخواه

زهرا دوباره عابر این کوچه ها شود

اینجا مدینه است، نه کوفه، بیا بخوان

تا باز بزم روضه ی زهرا به پا شود

افتاده ام به یاد تو و روضه خوانی ات

از مادری که رفت،خودش خون بها شود

تا در، حضور فاطمه حس کرد زد به سر

دلشوره داشت، بانی یک ماجرا شود

یادش نرفته بود که هر صبح با ادب

جبرئیل می رسید کمی خاک پا شود

با التماس، گفت به مادر بمان میا

تا مانع جسارت یک بی حیا شود

در بود و شعله بود و حرامی به پشت به آن

می خواست با حرارت در آشنا شود

فرصت نداد شعله فقط کار خود کند

مهلت نداد تا که در بسته وا شود

زینب، صدای فضّه به دادم برس، شنید

کوشید مادر از در و آتش جدا شود

آه ای علی من، به مدینه میا مخواه

تکرار داغ های دل مجتبی شود

اینجا میا که فاطمه ات جای دوش تو

در حلقه ی فشرده ی زنجیر جا شود

بدجور چشم زجر مرا زجر می دهد

ای وای اگر که همسفر بچه ها شود

خولی تنور خانه ی خود گرم میکند

شاید که میزبان سَری آشنا شود

اینجا میا که روی سرت شرط بسته اند

روزی رسد که گیسویت از نی رها شود

تقصیر نیزه نیست که سر بی تعادل است

کافی ست نیزه دار کمی جا به جا شود

می افتی و به روی زمین غلت می خوری

می افتی و سر تو پر از ردّ پا شود

********************

 قاسم نعمتی

هیچکس مثل من اینگونه گرفتار نشد

با شکوه آمده و بی کس و بی یار نشد

حال و روز منِ آواره تماشا دارد

تکیه گاهم بجز این گوشۀ دیوار نشد

روزه دارم من و لب تشنه و سر گردانم

بین این شهر کسی بانیِ افطار نشد

دست بر دست زنم دل نِگرام چه کنم

مثل من هیچ سَفیری خجل از یار نشد

خواستم تا برسانم به تو پیغام ، میا

پسر فاطمه ، شرمنده ام انگار ،  نشد

گر زنی سینه سپر کرده برایم صد شکر

سینه اش سوخته از داغیِ مسمار نشد

اهل این شهر همه سنگ زن و سر شکنند

میهمانی سرِ سالم سوی دَربار نشد

وای اگر که هدفی روی بلندی باشد

دیده ای نیست که با لختۀ خون تار نشد

به سر نیزه پریشان شده مویم ، اما

خواهرم در پی ام آوارۀ بازار نشد

پیکر بی سرم از پا به سر دار زدند

این بلا بر سر من آمد و تکرار نشد

********************

مجتبی روشن روان

در این دیار عاطفه پیدا نمی شود

دیگر دری به خاطر من وا نمی شود

دستم بریده باد نوشتم بیا حسین

این غصه از سرای دلم پا نمی شود

با قافله به وادی دیگر برو میا

در شهر کوفه جای شماها نمی شود

آقا سفیر تو به تو پیغام میدهد:

برگرد ای مسافر زهرا نمی شود

امشب ز راه آمده برگرد یا حسین

جانا به جان فاطمه فردا نمی شود

بغضی غریب راه نفس را گرفته است

خواهم که ناله ای زنم اما نمی شود

در دیده های تیره این تیره دیده ام

اینجا برای زینب کبری نمی شود

********************

وحیده افضلی

مسلم! دوباره پشت سرت را نگاه کن

برگرد و خوب دور و برت را نگاه کن

کوفی که مرد نیست بماند به پای تو

با چشم باز همسفرت را نگاه کن

این خاک فتنه خیز و زمین غریب را

این آسمان بی قمرت را نگاه کن

دیروز دیدی آن همه امضا و مُهر را

حالا سپاه بی نَفَرت را نگاه کن

مسلم! به چشمهای عمویت علی قسم

برگرد و باز پشت سرت را نگاه کن

فردا ز بام دارالاماره… ز چشمهات

خورشید می دمد…سحرت را نگاه کن

************

حامد فروغی

ایام مسلمیه و یاد خدا کنید

 بر مسلم حسین دمادم دعا کنید

ای عاشقان نهضت فرزند فاطمه!

 او را به کربلای حسینش صدا کنید

مسلم سفیر عشق است کوفیان!

چشمان دل به دیدن دلدار وا کنید

مهمان کوفه قاصد پیغام کعبه است

 شرط ادب به حضرت مهمان ادا کنید

مسلم؛ طلایه دار سپاه حسینیان

هر ذره خاک مقدم اورا طلا کنید

بی حرمتی به پیک ولایت قشنگ نیست

پس بر سفیر عشق محبت روا کنید

حاشا که واژگونه شد افسوس انتظار

حق است اگر که محشر کبری به پا کنید

میزان دعوتی که ز کوفه روانه شد

معنا به خُدعه و مکر و ریا کنید

اوف بر اهالی آن قطعه از زمین

 این خلق را ز جمع خلایق جدا کنید

می سوزد از حکایت مسلم هر آن دلی

 بر هربریده سر به قفا ربنا کنید

از پشت بام فکندند پیکرش

بالابلند را به بلندی ندا کنید

گوید مسلم بن عقیل این سفیرعشق

 یعنی که متحد همه یاد خدا کنید

***********

علی اکبر لطیفیان

کوفه را با تو حسین جان سر و پیمانی نیست

هرچه گشتم به خدا صحبت مهمانی نیست

به خدا نامه نوشتم به حضورت نرسید

آن چه مانده ست مرا غیره پشیمانی نیست

کارم این است که تا صبح فقط در بزنم

غربتی سخت تر از بی سر و سامانی نیست

جگرم تشنه ی آب و لبِ من تشنه ی توست

بین کوفه به خدا مثل ِ من عطشانی نیست

من از این وجه ِ شباهت به خودم میبالم

قابل سنگ زدن هر لب و دندانی نیست

من رویِ بام چرا؟ تو لبِ گودال چرا؟

دلِ من راضی از این شیوه یِ قربانی نیست

موی من را دم دروازه به میخی بستند

همچو زلفم به خدا زلف پریشانی نیست

زرهم رفت ولی پیرهنم دست نخورد

روزیِ مسلمت انگار که عریانی نیست

کاش میشد لبِ گودال نبیند زینب

بر بدن پیرُهَن ِ یوسفِ کنعانی نیست

سوخت عمامه ام امروز ولی دور و برم

دختر ِ سوخته یِ شام غریبانی نیست

هرچه شد باز زن و بچه کنارم نَبُوَد

که عبور از وسط شهر به آسانی نیست

دستِ سنگین، دلِ بی رحم، صفات اینهاست

کارشان جز زدن سنگ به پیشانی نیست

دخترم را بغلش کن به کنیزی نرود

چه بگویم که در این شهر مسلمانی نیست

***************

 شاعر ناشناس

باور نمی کردم گذرها را ببندند

من را که می بینند ، درها را ببندند

خورشید بودم ، زیر نور ماه رفتم

جان خودت تا صبح ، خیلی راه رفتم

در شهر کوفه کوچه گردی کم نکردم

این چند شب یک خواب راحت هم نکردم

من شیر بودم ، کوفه در زنجیرم انداخت

کوچه های تنگ آخر گیرم انداخت

حالا که می آیی کفن بردار حتماً

ای یوسف من پیرهن بردار حتماً

حالا که می آیی ستاره کم بیاور

با دخترانت گوشواره کم بیاور

*************

علی اکبر لطیفیان

در کوچه گرفتند اگر دور و برش را

چیدند اگر زخم ترین بال و پرش را

این ارث علی دوست ترین های قبیله ست

جا داشت در این شهر ببیند اثرش را

محراب همین پیر زن کوفه چه خوب است

تا این که به پایان برساند سحرش را

این بار به جای گره سبز نگاهش

می بست سرِ نافله بار سفرش را

این کوفه نشینان که گهی بام نشینند

با سنگ شکستند سرِ رهگذرش را

دلواپس امروزِ غریبی خودش نیست

انداخته بر جاده ی فردا نظرش را

مشغول زیارت شده آهسته بنالید

این مرد که بر دست گرفته ست، سرش را

*************

علی اکبر لطیفیان

در کوچه ها پیچید بوی آشنایش

بوی غریبی نگاه ردّ پایش

در کوچه ای که جبرئیل عرش پیما

می آمد از آن جا صدای بال هایش

وقتی اذان می داد در محراب کوفه

بوی ولایت پخش می شد با صدایش

در پیشواز غربت خود اشک می ریخت

از آسمان چشم های با خدایش

در مغرب این کوچه های نا هماهنگ

دیگر نمی بیند کسی را تا عشایش

بر خاک پای محمل فردای زینب

عرض ارادت می کند دست عبایش

پس کوچه های سنگ ریز متصل را

می رفت با دلواپسی تا انتهایش

دارالاماره بهترین جای تماشاست

بَه بَه بِه حُسن انتخاب چشم هایش

تا که نماز شرعی خود را بخواند

باید بگردانند سمت کربلایش

************

شاعر ناشناس

کوفه حرفش به زبان است نمی دانستم

دشمنی با تو عیان است نمی دانستم

بامهایی که همه گل به رویم ریخته اند

ذاتشان سنگ پران است نمی دانستم

نیتی که همه دنبال ادایش هستند

کشتن تشنه لبان است نمی دانستم

هنر مردم این طایفه مظلوم کشی است

گرگ همدست شبان است نمی دانستم

نذر کردند برویت همه شمشیر کشند

بزمشان روی سنان است نمی دانستم

سر آویز رسیده است به گوشم نرخ

سر ششماهه گران است نمی دانستم

داغ اسب است که بر کشته ی خود می کوبند

نعل هم مهر نشان است نمی دانستم

*************

حسین صیامی

کوفه درد است ولی ای همه درمان تو میا

قسمت می دهم این بار به قرآن تومیا

گیرم اینجا همه مردند ولی غیرت را….

..می فروشند به یک قیمت ارزان تو میا

باز هم نامه نوشتم که نیایی کوفه

آخر نامه نوشتم شه خوبان تو میا

سخن از تیر سه شعبه همه جا می گویند

جان شش ماهه ات آقای غریبان تو میا

کعب نی های عرب در همه جا معروف است

به تن کوچک و بی جان یتیمان تو میا

حرف غارت شد و انگار شنیدم آقا

قصه ای از کفن و یک تن عریان تو میا

جگرم سوخت ولی آب نخوردم هرگز

یاد کردم ز لبت سید عطشان تو میا

دختری گفت که مهریه من؟ خون حسین..

آه ای پادشه بی کس دوران تو میا

بچه ای گفت که سوغات، النگو،خلخال

رحم کن بر جگر زینب نالان تو میا

بعد تو عالم ایجاد عزاخانه شود

بیش از این قلب خدا را تو مرنجان... تو میا

 

نظر شما