صفحه نخست

فیلم

عکس

ورزشی

اجتماعی

باشگاه جوانی

سیاسی

فرهنگ و هنر

اقتصادی

علمی و فناوری

بین الملل

استان ها

رسانه ها

بازار

صفحات داخلی

خاطرات کارگردان بچه‌های گروهان بلال از روزهای دفاع مقدس

۱۴۰۱/۰۶/۲۹ - ۲۳:۰۵:۰۰
کد خبر: ۱۳۷۹۳۰۶
عبدالرحمن شلیلیان کارگردان دفاع مقدسی که از آثار او می‌توان سریال بچه‌های گروهان بلال را نام برد، خاطراتی را از دوران دفاع مقدس روایت می‌کند. سریال زمین آسمانی ، خط صاف ، تکیه ، ماه وشب و... از آثار این کارگردان است .

به گزارش خبرنگار گروه فرهنگ و هنر برنا؛ خاطرات عبدالرحمان شلیلیان کارگردان جانباز هفته دفاع مقدس اینگونه آغاز می‌شود:

از آخرین باری که مادرم به عیادتم آمده بود چند روزی می گذشت . سوز و سرمای پائیز شروع شده بود- اینجا مثل خرمشهر نبود خرمشهر مهر و آبان هم که کم و بیش گرم یا نهایتاً ملایم بودند روزها را می شمردم یادم  می آمد پائیز سال گذشته مثل همچین روزهایی سرکلاس درس بودیم و چند وقتی بود که از شروع فصل درس و مشق می گذشت. با خودم فکر می کردم «حالا همکلاسی هایم کجایند؟» بچه هایی که با بعضی هاشان از دوران ابتدایی در دبستان شرافت همکلاس و هم مدرسه ای بودیم و بعد بیشترمان باهم آمده بودیم مدرسه دریابدرسایی چندسالی همه باهم بودیم و حسابی همدیگر را می شناختیم، «سیدقصی- نضال- محمد- مازن- مسعود» و بقیه اما حالا هرکدام مثل ترکشهای همان خمپاره هایی که شهرمان را زیرو رو کرده بودند به یک طرف پرتاب شده بودیم و هیچکدام از دیگری خبر نداشتیم من اینجا گوشه بیمارستان خورشید اصفهان و بقیه هرکدام یک طرف که فقط خدا می دانست کجایند و چه اوضاع و احوالی دارند. خیلی دلم می گرفت، از همه چیز«از لباس گَل و گشاد و بدقواره  که به تنم زار می زد تا غذاهای بی مزه بیمارستان و غم غربت و آوارگی و دوری از شهر و رفقا و همکلاسیهایم، خیلی وقتها بغض می کردم اما جلوی گریه ام را می گرفتم نمی دانم شاید غرورنوجوانی بود که راه به این حرفها نمی داد حالا همه اینها یک طرف غصه ی دست وپایم که دیگر مثل سابق نبودند هم طرف دیگر. چه توی مدرسه و زنگ ورزش و چه توی محله و موقع بازی هفت سنگ کسی در دویدن به َگردم نمی رسید موقع یارکشی بازی- من همیشه اولین یار بودم که انتخاب می شدم. اما حالا پای راستم به زحمت همراهم می آمد کمی لَخت و تا حدی هم بی حس شده بود هر دو پنجه ی دستهایم هم زور و قدرت قبل را نداشت . گاهی از حرفهای دکترها متوجه می شدم آنها هم نمی دانند که چه بلایی سرعصبهای دست و پایم آمده و برایشان خیلی عجیب بود انگار تا حالا همچین چیزی ندیده بودند . کاتیوشای لامصب وقتی نزدیکی هایم به زمین خورد مثل پرکاه به هوا پرتابم کرد برای یک لحظه از میان گرد وخاک سربازی را که داشت سنگر درست می کرد دیدم که روی دست راست خودش افتاد نزدیکی های او به زمین خوردم شکمش از شدت موج انفجار پاره شد و دل و روده هایش کنار گودی همان سنگری که داشت می کند ریخت بیرون . صدای داد و فریاد آدمهای اطراف خیلی کشدار و ناواضح به گوشم می رسید تصویرشان هم خیلی عجیب و غریب بود انگار انفجار گلوله کاتیوشا قد و قامت بعضی ها را خیلی بلند و کشیده کرده بود و بعضی دیگر خیلی کوتاه و کوتوله شده بودند انگار که تن نداشتند و پاها مستقیم به سرهایشان چسبیده بود.

دکتری که مرا معالجه می کرد پیرمرد بلند بالایی بود به نام دکتر موحدیان – آدم با هیبتی بود- فقط دور سرش موداشت و تقریباً کچل بود همیشه با کت و شلوار یکرنگ و کراوات می آمد بیمارستان، یک دوچرخه بزرگ قدیمی غزال هندی داشت که یک خورجین نسبتاً بزرگ روی ترک عقبش بود خیلی آرام و با حوصله رکاب می زد دوچرخه اش را درحیاط پشتی بیمارستان پارک می کرد آنرا روی جک می گذاشت قفلش می کرد و از توی خورجین وسایلش را برمی داشت و از آن سربخش می آمد داخل- همه از او حساب می بردند و جلوی پایش بلند می شدند یک دستیار نسبتاً جوان هم داشت به اسم دکتر شفا او هم مثل موحدیان متخصص مغز و اعصاب بود دکتر شفا هم بیشتر وقتها با دوچرخه می آمد بیمارستان تنها فرق دوچرخه اش با دوچرخه دکتر موحدیان این بود که خورجین نداشت یک زین کوچک هم روی لوله بالایی تنه دوچرخه برای نشستن بچه ها بسته بود وسایلش را توی یک کیسه می گذاشت و آنرا می بست به ترک عقب- مرد خیلی خوب و صمیمی بود قیافته اش مثل سیدحسین موسوی همکلاسی خودم بود«یک بچه درس خوان مؤدب» یک عینک مشکی قدیمی همیشه به چشم داشت- موهایش صاف بود و آنها را کج شانه می کرد- بعضی وقتها که دکتر موحدیان نبود دکتر شفا برای دانشجوهای پزشکی که معمولاً دسته جمعی دنبال دکتر موحدیان راه می افتادند و اتاق به اتاق مریضها را ویزیت می کردند- یکسری توضیحات می داد اما انگار وقتی او حرف می زد زیاد کسی به حرفهایش گوش نمی داد و بیشتر در و دیوار را نگاه می کردند ولی روزهایی که خود پیرمرد می آمد کسی جرأت پلک زدن هم نداشت خیلی شمرده و محکم حرف می زد انگار از همه چیز مطمئن بود هر کاری که می کرد شاگردهایش هم همان کار را می کردند. گاهی وقتها دسته استیل چکش کوچک پلاستیکی که همیشه همراهش بود را کف پایم می کشید و بعد می پرسید الان بگو کجای پایت را بیشتر حس می کنی بعد برای دانشجوها یکسری توضیح می داد دانشجوها هم به نوبت با دسته چکش هایشان کار دکتر را تقلید می کردند. گاهی لبه تخت می نشستم شلوارم را تا بالای زانو جمع می کرد و به کنار کاسه زانو با چکش پلاستیکی یک ضربه می زد پایم بی اختیار بالا می پرید و دکتر باز توضیح می داد و دوباره همه چکش به دست ضربه می زدند اما به نفرات آخری که می رسید دیگر پایم بالا نمی پرید و همینجور ثابت می ماند. یکروز پیرمرد بهمراه شاگردهایش دور تختم جمع شده بودند یک سوزن ته گرد از یقه روپوش سفیدش بیرون کشید پیراهنم را بالا زد و کمی شلوارم را پائین آورد و زیر نافم را با سوزن ته گرد چند ضربه با فاصله زدو بعد از هر چند ضربه می پرسید الان اینجا بیشتر تیزی سوزن را احساس می کنی یا این طرف تر و دوباره یکسری توضیحات و حرفهایی که معنایشان را نمی فهمیدم اما می دیدیم که دانشجوها با تعجب نگاهم می کنند. دکتر سراغ تخت کناری ام که رفت نوبت شاگردهای سوزن ته گرد بدست رسید اولش خیلی درد داشت اما بعد از چند نفر دیگر زیاد جای سوزنها نمی سوخت. نفر آخر که سوزن بدست منتظر بود دختر جوان و قد بلند و خوش قد و قامتی بود که تقریباً همه  دانشجوها دوست داشتند با او همکلام شوند همه هم همه جوره هوایش را داشتند صورت گرد و چشمهایی درشت داشت با دماغی ظریف و خوش تراش روی هم رفته خیلی زیبا و جذاب بود بی خود نبود که همه دوست داشتند کنارش بایستند  «بلکه هم نزدیکتر از کنار» خصوصاً وقتی که دکتر موحدیان حواسش به مریضها بود و یا اصلاً نیامده بود – آن روز قبل از اینکه دختر جوان به طرفم خم شود پیراهنم را پائین کشیدم و با دست شلوارم را محکم گرفتم وچشمهایم را بستم و ساعد دست دیگرم را روی صورتم گذاشتم بوی عطرش که مشامم را پر کرد فهمیدم روی تخت خم شده پیراهنم را بالا زد و آمد شلوارم را پائین بکشد که نتوانست با تمام زورم شلوار را محکم گرفته بودم دوباره سعی کرد بعد آرام گفت: آقا پسر دستت رو بردار- هیچ نگفتم دستم را گرفت و سعی کرد از شلوار جدایش کند اما نتوانست . دوباره گفت پسرجان می خوام معاینه ات کنم دستت رو بردار من دکترم. چشمهایم را باز نکردم و همانطور گفتم: همه معاینه کردن دیگه لازم نیست. گفت: من که چک نکردم دستت رو بردار - گفتم: اصلاً من نمی خوام تو معاینه ام کنی. اما انگار این حرف برایش خیلی برخورنده بود- با تحکم گفت: می گم دستت رو بردار و با یه حرکت پنجه ام رو مثل آب خوردن باز کرد و دستم رو پس زد با خودم گفتم عجب زوری داره ها اصلاً بهش نمی یاد – شلوارم رو که پائین کشید از خجالت صورتم داغ داغ شد ساعد دستم را روی دهنم سُر دادم و حسابی گاز گرفتم با سوزن چند ضربه بالا و پائین زد و هی می پرسید کجاها رو بیشتر احساس می کنی؟ من هم همینطور الکی با اشاره سرجواب آره و نه می دادم.

توی بخشی که ما بودیم هم بیماران عادی بستری بودند وهم مجروحان جنگ تخت کناری من جوانی دزفولی بود حدود هیجده ساله موشک نزدیک خانه شان خورده بود خانه نیمه ویران شده بود و جوان از نیمه بدن به پائین تقریباً توان هیچ حرکتی نداشت پدرش خیاط بود و در بازار کهنه دزفول دکان خیاطی داشت اما فامیلشان بزاز بود بیشتر وقتها پدریا مادر و بعضی وقتها هم هردو کنارش بودند. بیمار تخت دیگر نوجوانی بود حدود یازده ساله که ضربه مغزی شده بودو حالت بیهوشی یا کما داشت گاهی سرش را کمی تکان می داد مادرش که زن کم حرفی بود همیشه کنار تختش می نشست پدرش کارگر شهرداری بود که عصرها می آمد سری می زد و می رفت اما مادر همیشه با پسرش حرف می زد و نوازشش می کرد همیشه به پسر سرم وصل بود دکتر گفته بود نباید بگذارید که بیمار یک حالت بماند و روزی یکی دو مرتبه هم باید با دستگاه ساکشن خلط سینه اش را می کشیدند اما پرستارها زیاد اهمیت نمی دادند مادر هم بلد نبود و یا شاید هم دلش نمی آمد که اینکار را بکند من یکبار دیدم که پرستاری که به اصرار و خواهش مادر پسرک آمده بود چطور با دستگاه ساکشن آب و خلط سینه او را کشید از  روز بعد خودم برایش ساکشن می کردم و مادرش آرام برایم دعا می کرد.

چند اتاق پائین تر اتاق خانمها بود که بستری بودند من هر وقت قرار بود آزمایش بدهم از در پشتی اتاق که ُمشرف به حیاط بود می رفتم آزمایشگاه  و هیچ وقت دوست نداشتم از جلوی اتاق آنها رد شوم. در اتاق بغلی هم یک پیرمرد کشاورز روستایی تک و تنها بستری بود اهل روستاهای اطراف شهرکرد بود چهره مهربان و آفتاب سوخته ای داشت گاهی وقتها هم برادرش که تقریباً هم سن و سال خودش بود می آمد و پیشش می ماند اما زیاد خوش اخلاق نبود یکبار که آنجا بود از او پرسیدم شما مال کجائید؟ خیره نگاهم کرد و گفت: «مال» به حیوان و حشم می گن اول بفهم چی می گی بعد سوال کن... اما پیرمرد خودمان یک جور بیماری عصبی پوستی گرفته بود دست و پاهایش قرمز و صورتی شده بود و تاولهای ریز و درشت زده بودند. گیوه هایش را نصفه و نیمه می پوشید و با درد و زجر راه می رفت دکتر برایش یک ماده بی رنگ لزج تجویز کرده بود که باید روزی چند بار دست و پایش را به آن آغشته می کرد اما هیچکس حاضر نبود برایش این کار را بکند و یا حداقل کمکش کند مریضی اش همه را می ترساند . آقای بزاز می گفت مثل اینکه جذام گرفته- یکبار از او پرسیدم چطور این مریضی را گرفته ای؟ گفت: از کشاورزی و خاک این بلا سرش آمده می گفت موقع کشاورزی بخاطر اینکه گیوه هایش پاره نشوند پابرهنه کار می کرده و به همین خاطر دچار این مریضی شده- پاهایش بیشتر از دستهایش چندش آور بود اما با این همه آدم دلش برایش می سوخت، یادم می آمد آن موقع ها که پیشاهنگ بودیم مربی پیشاهنگی ما مرد جا افتاده ای بود به نام آقای دل آرام همیشه می گفت بچه ها «روزی یک کار نیک انجام دهید» اصلاً این شعار پیشاهنگی بود. یک روز با خودم گفتم می روم توی اتاق پیرمردو اینقدر به پاهایش نگاه می کنم که دیگر چندشم نشود. همین کار را هم کردم  اولش چند با چشمهایم را بستم صورتم مورمور شد و سرم به خارش افتاد اما باز نگاه کردم بعد گفتم عمو میخوای پاهات رو از این مواد بزنم گفت: نه بابا زحمتت می شه گفتم نه عمو می تونم بعد کنار تختش نشستم و  گیوه هایش را آرام درآوردم و با یک تکه پنبه پاها و بعد دستهایش را از آن مواد بی رنگ زدم خیلی خوشحال شده بود و پشت سر هم میگفت خیر ببینی، خدا حفظت کنه. باخودم گفتم : «امروز یک کار نیک انجام دادم» برگشتم اتاق خودم آقای بزاز عصبانی و بی مقدمه گفت تو دستات رو شستی که همینجور راه افتادی اومدی؟ اصلاً به تو چه که رفتی از این کارها می کنی مگه خودش کس و کار نداره تو خودت خیلی اوضاعت میزونه که حالا می خوای یه مریضی پوستی هم بگیری؟ من فقط نگاهش کردم و هیچ نگفتم. عصر آن روز پیرمرد روستایی آمد اتاق ما لبه پیراهنش را بالا گرفته بود و چند گردو ریخته بود توی آن لبخندی برلب داشت و آمد به طرف تخت من اما آقای بزاز پرید وسط  و جلویش را گرفت گفت: بفرمائید عمو بفرمائید اتاق خودتون پیرمرد با دست به من اشاره کرد و تا آمد حرفی بزند آقای بزاز گفت ما اینجا ملاقاتی نداریم بفرمائید، تو با این وضعیتت که نباید راه بیفتی از این اتاق به اون اتاق بری- دلم به حال پیرمرد سوخت حرفی نزد و از اتاق بیرون رفت آقای بزاز هم درحالی که غر می زد رفت روی صندلی بغل تخت پسرش نشست خیلی ناراحت شدم- یک شنل سرمه ای بیمارستان به ما داده بود که به عنوان بالاپوش روی دوش می انداختیم آنرا برداشتم و از در پشتی مشرف به حیاط رفتم بیرون گفتم بروم یه خرده حال و هوام عوض بشه یه چند دقیقه ای هم چشمم به این آقای بزاز نیفته بهتره. رفتم روی نیمکت آهنی کنار باغچه بیمارستان نشستم برگ درختها زرد شده بود و آرام آرام روی چمن ها می افتادند- دو سه تا کلاغ لابلای چمنها دنبال چیزی می گشتند راه رفتنشان برایم خنده دار بود ما توی خرمشهر کلاغ نداشتیم عوضش تا دلت بخواهد کفتر کاکایوسف داشتیم توی خلوتی ظهرهای تابستان خرمشهر که شهر حتی از نصف شب هم خلوتر و بی سروصداتر بود وقتی که می خواندند آدم خوابش می گرفت- نیمکت آهنی خیلی سرد بود کمی جابجا شدم. یکی گفت: آقا آقا - اطرافم را نگاه کردم صدا از بالا می آمد یکنفر که مثل من لباس بیمارستان تنش بود و یک شنل سرمه ای بزرگ روی دوش انداخته بود پشت نرده های بالکن که کف را به سقف بالکن وصل کرده بودند نشسته بود پاهایش را توی سینه اش جمع کرده بود و سر تراشیده شده اش را به نرده چسبانده بود ابروهای بهم پیوسته ای داشت و چشمهایش خیل گود بود صورت استخوانی و لاغری داشت ریشش سیخ سیخی و کوتاه بود و کله اش یک جور خاصی بود انگار از وسط به دو قمست تقسیم شده بود اگر خرمشهر توی محله ما بود مثلاً اگر اسمش کریم بود حتماً بهش می گفتیم کریم دو کله- دوباره گفت آقا- خیره به من شده بود مطمئن شدم منظورش منم گفتم: بله – گفت: آقا بیا برو برام یه پاکت سیگار وینستون چهار خط بگیر. باتعجب نگاهش کردم- دوباره گفت آقا ترا خدا برو یه پاکت سیگار برام بگیر- گفتم : من خودم اینجا بستری ام نمی تونم برم بیرون - کمی با غیض نگاهم کرد و من دوباره مشغول تماشای کلاغها شدم دوباره گفت آقا ترا خدا جون بچه هات برو برام یه پاکت سیگار چهار خط بگیر- سه خط نگیری ها. با خودم گفتم این بابا یعنی نمی بینه من هنوز نه ریش دارم  نه سیبیل که به من می گه جون بچه هات من هنوز خودم بچه ام از اون گذشته من پولم کجا بود که براش سیگار بگیرم تازه اگه بتونم برم بیرون . اما انگار او این حرف آخرم را از توی نگاه متعجبم خواند گفت: ها پول می خوای بیا اینم پول بعد دست کرد از توی جیب پیراهنش یک اسکناس ده تومانی در آورد دوباره گفت: بیا اینم پول سیگار بعد ده تومانی را ریز ریز کردو از لای نرده ها ریخت پائین و ادامه داد: زود اومدی ها. دستت درد نکنه.

مات و متحیر نگاهش کردم ده تومانی را طوری ریز ریز کرد که دیگر با هیچ چسبی نمی شد بهم چسباندش. خرده های پول کاغذی آرام آرام روی چمنها پخش شدند. دوباره گفت دِ برو چرا نشستی؟ با خودم گفتم یعنی حالا خبر مرگم مثلاً اومدم یه خرده حال و هوام تازه بشه ببین گیرکی افتادم- تازه یادم آمد که هم اتاقی ها گفته بودند که طبقه بالا بخش بیماران  روانی است بلند شدم بروم توی اتاقم که گفت کجا می ری پس چرا نمی ری سیگار بگیری؟ جواب دادم: من که گفتم خودم اینجا بستریم - مریضم نمی تونم جایی برم. گفت: پس پول رو پس بده سرجایم خشکم زد گفتم: کدوم پول ؟ گفت پول سیگار ده تومنی رو پس بده- گفتم تو که پول رو پاره پاره کردی ریختی پائین ایناها نگاه کن و تکه های پول را روی چمنها نشانش دادم اما او سرش را چسباند به نرده ها و با صدای بلندتر گفت: می گم پول رو پس بده- جواب دادم پول رو خودت پاره پاره کردی ریختی پائین. پولی نمونده- نرده ها را با دستهای لاغر استخوانیش گرفت و انگار که می خواست سرش را از فاصله کم بین نرده ها عبور دهد فریاد کرد: دزد می گم پولم رو پس بده دزد- صدای نکره اش بقدری بلند بود که کلاغها از ترس پریدند و رفتند از پایین که نگاه می کردم بیشتر سفیدی چشمهاش معلوم بود خیلی چهره اش ترسناک بود حتی از تمام صحنه های وحشتناک جنگ که تا آنروز دیده بود هم  وحشتناک تر بود. دوباره داد زد: پولم رو بده اطرافم را نگاه کردم گفتم حالا هر کی ندونه فکر می کنه من راستی راستی پول این احمق رو برداشتم منم داد زدم: کدوم پول  خر نفهم تو که خودت پولت رو پاره پاره کردی ریختی پائین حالا هی الکی پول پول می کنی. ولی او گوشش اصلاً بدهکار حرفهای من نبود و مدام و بی وقفه فریادمی کرد که: دزد پولم رو بده- منم دیگه محلش نگذاشتم و بطرف اتاقم رفتم از در پشتی که وارد شدم هر کسی مشغول کار خودش بود خیالم راحت شدکه سروصدای بیرون به گوششان نرسیده  هنوز به تختم نرسیده بودم که صدای جیغ سرپرستار که بچه ها اسمش را گذاشته بودندجناب سرهنگ بلند شد  : کجا بودی تاحالا؟ سرخود و بی اجازه کجا راه می افتی می ری؟ یعنی ما بخاطر اینکه شماها سروقت داروهاتون رو بخورید باید دوره بیفتیم دنبالتون یا باید خواهش و التماستون بکنیم- زبانم بند آمده بود و نمی دانستم چه بگویم فقط با دست به بیرون اشاره کردم اما او منتظر نشد و در حالی که جیغ و داد می کرد از اتاق بیرون رفت زنی میانسال و کمی هم چاق بود. دندانهای جلوئیش کمی بزرگ بودند وقتی عصبانی می شد عادت داشت گوشه های روسری اش را از هر دو طرف می کشید انگار می خواست خودش راخفه کند. بین پرستارها فقط او لهجه اصفهانی نداشت پرستارها همه از او می ترسیدند حتی دکتر شفا هم که دست راست دکترموحدیان بود از او حساب می برد- اتاق ما روبروی ایستگاه پرستاری بود و صدای غر زدنش همچنان به گوش می رسید بدجوری حالم گرفته شد رفتم روی تختم دراز کشیدم حساب کردم دیدم از صبح همینطور یک بند اتفاقات عجیب و غریب برایم پیش آمده یکی بعد از دیگری داشت کم کم خوابم می گرفت که پرستارشیفت شب با بداخلاقی و تشر صدایم کرد بلند شدم و سر جایم نشستم دو سه تا قرص گذاشت کف دستم و رفت از حرصم قرصها را باهم انداختم توی دهنم و سعی کردم بدون آب قورت بدهم اما قرصها توی گلویم گیرکردند نزدیک بود خفه شوم نفسم بند آمد پریدم و از روی میز پارچ آب را برداشتم و همینجوری سرکشیدم خوب شد کسی ندید وگرنه حتماً اعتراض می کردند که چرا با لیوان آب نمی خوری آن شب شام  هم نخوردم فکر می کردم کسی سراغم می آید که چرا شام نخوردی؟ ولی هیچکس نیامد انگار برای کسی مهم نبود. پتو را کشیدم روی سرم دلم برای همه چیز تنگ شده بود برای پدر و مادرم، خواهرهایم، برادرم، محله مان حتی برای ظهرهای داغ و شرجی های نفس گیرخرمشهر دوست داشتم یواشکی گریه کنم اما نفهمیدم کی خوابم گرفت.

صبح زود دکترموحدیان آمد برای ویزیت کسی همراهش نبود تنهای تنها بود یکی یکی به مریضها سرکشی می کرد پرونده ها را از پائین تختها برمی داشت خیلی با حوصله ورق می زد و همه چیز را می خواند بعد خود بیمارها را معاینه می کرد  و چند سوال کوتاه می پرسید زیاد اهل خوش و بش با کسی نبود یک اخم و جدیتی انگار همیشه توی چهره اش بود از پر حرفی خوشش نمی آمد بعضی وقتها همراهان بیمار الکی از او سوالهایی می پرسیدند او یا جوابی نمی داد و یا خیلی کوتاه چیزی می گفت خدائیش هم شوخی و خنده به چهره اش نمی آمد. به تخت من که رسید سلام کردم و دکتر با سر جواب سلامم را داد پرونده را برداشت و جلد فلزی اش را برگرداند زیر پرونده و مشغول مطالعه شد چندورق که زد ناگهان روی یکی از صفحه ها ماند دوباره پرونده را بالا و پائین کرد انگار چیزی شکه اش کرده بود معلوم بود خیلی عصبانی شده رنگ چهره اش به سرخی می زد مرا نگاه کرد و بعد دوباره به پرونده چشم دوخت سری تکان داد و بطرف در برگشت هنوز از اتاق بیرون نرفته بود که پرونده را ازهمانجا پرت کرد روی پیشخوان ایستگاه پرستاری که روبروی اتاق ما بود صدای برخورد جلد فلزی پرونده با پیشخوان توی بخش پیچید. دکتر فریاد زد: این چه مسخره بازیه؟ این چه اهمال و احمق بازیه؟ صدای وحشت زده سرپرستار (جناب سرهنگ) بگوش رسید: چی شده آقای دکتر- موحدیان دوباره فریاد زد: یعنی یه نفر توی این بخش نباید پیدا بشه که کارش رو درست انجام بده یه نفر نباید پیدا بشه که شعور کار کردن داشته باشه. سرپرستار با صدایی لرزان گفت: خب شما بفرمائید چی شده؟ دکتر داد زد جواب آزمایش بارداری توی پرونده این بچه چکار می کنه؟ سرپرستار با لحنی التماس گونه جواب داد بخدا نمی دونم من از صبح که اومدم هنوز چیزی از آزمایشگاه دریافت نکردم لابد شیفت شب جواب آزمایش ها رو زده تو پرونده ها بخدا من بی اطلاعم دکتر  موحدیان که انگار این جوابها قانعش نمی کرد با غیض بیشتر فریاد زد: حالا به هر کدوماتون که بگم یه بهونه و جواب مسخره ای برای شونه خالی کردن از زیر بار مسئولیت دارید که بدید. «معلوم بود بقیه پرستارها و حتی نیروهای خدماتی ازترس قایم شده اند انگار هیچکس جز سرپرستار توی بخش نبود» دکتر همچنان داد و فریاد می کرد و سرپرستار که کم مانده بود گریه کند با دستپاچگی پرونده را ورق می زد و دنبال جواب آزمایش بارداری می گشت وقتی که دکتر بسمت اتاقش که پائین بخش بود رفت. سرو کله بقیه پرستارها یکی یکی پیدا شد و صدای جیغ و داد سرپرستار که انگار می خواست دق دلیش را سر بقیه خالی کند بلند شد تقریباً کسی را از فحش و نفرین نصیب نمی گذاشت اما درمقابل از کسی صدا در نمی آمد.

روی تختم دراز کشیده بودم سرو صداها خوابیده بود چشم دوخته بودم به سقف اتاق و به اتفاقات دیروز و امروز فکرمی کردم و به دلتنگی هایم با خودم فکرمی کردم«حالا که خرمشهر دست عراقیها افتاده  خانه ومحله مان چه بلایی سرش آمده الان وضع کوچه چطوری است، مدرسه مان چه حال و روزی دارد » توی همین فکر ها بودم که صدایی آشنا گفت: بیا احمد اینجاست سربرگرداندم دیدم دایی محمود است که دم در اتاق ایستاده و برادرم را که داشت اتاقهای دیگر را دنبال من می گشت صدا می زد حسابی ذوق زده شدم بلند شدم سرجایم نشستم داداش احمد از همان دم در گفت : بابا تو اینجایی و ما بیمارستان رو زیرو رو کردیم دستانش را باز کرد و به طرفم آمد اما صدایی بلند شد: آقا کجا؟ همینطور راه افتادین با این وضع – هم دایی محمود و هم برادرم جا خوردند- سرپرستار پشت سرشان بود: گفت این نگهبانی کور شده کدوم گوریه که گذاشته شما با تفنگ بیایید داخل بیمارستان – داداش احمد که فکر نمی کرد وقتی لباس پاسداری به تن دارد کسی بابت اسلحه به او گیر بدهدجواب داد: این کلتِ ، تفنگ نیست- اسلحه سازمانی خودمِ- سرپرستار گفت: حالا هر چی که هست نباید با این بیایید تو بخش- بده من ببینم- برادرم کمی خودش را عقب کشید و دستش را گذاشت روی غلاف اسلحه – سرپرستار روسری اش را از دو طرف کشید و دوباره گفت: می گم بده من اسلحه رو - برادرم به دایی محمود نگاه کرد و منتظر بود او به کمکش بیاید اما او که به حاضر جوابی معروف بود فقط دستانش را کرده بود توی جیب شلوار گشادِ بسیجی اش و انگار که زبانش بند آمده بود هیچ نمی گفت. سرپرستار گفت: اسلحه رو می دی یا خودم برش دارم، بده وقتی خواستی بری بهت می دم- داداش احمد مستأصل و درمانده در حالی که ی لبخند زورکی به لب داشت کلتش را از غلاف بیرون کشید و خشابش را در آورد و کلت  خالی را تحویل سرپرستار داد او هم آنرا گرفت و از اتاق بیرون رفت . خودم را به روی لب تخت کشاندم برادرم به طرفم آمد و یکدیگر رادر آغوش گرفتیم از وقتی که جنگ شروع شده بود تقریباً همدیگر را ندیده بودیم. چقدر بوی خرمشهر را   می داد سرم را روی شانه اش گذاشتم و آرام آرام گریه کردم.

انتهای پیام/

 

نظر شما