سایر زبان ها

صفحه نخست

فیلم

عکس

ورزشی

اجتماعی

باشگاه جوانی

سیاسی

فرهنگ و هنر

اقتصادی

هوش مصنوعی، علم و فناوری

بین الملل

استان ها

رسانه ها

بازار

صفحات داخلی

در سوگ بهرام بیضایی/ روز واقعه؛ این‌بار برای ما

۱۴۰۴/۱۰/۰۷ - ۰۳:۴۴:۲۹
کد خبر: ۲۲۹۶۰۱۴
برنا- گروه فرهنگ و هنر: بیضایی رفت و جهان بی‌دقت‌تر شد. این یادداشت سوگ کسی است که تاریخ را بازجویی می‌کرد، نه اینکه تنها روایتش کند.

تبسم کشاورز- روز واقعه رسید. نه آن روزی که او نوشت، روزی که ما به نبودنش رسیدیم. غمناکیم؛ نه فقط از مرگ یک تن، که از خاموشی نگاهی که جهان را هنوز می‌شد با آن دقیق‌تر دید. بیضایی دور از وطن مُرد؛ تنش تنهایی را تجربه کرد و در لحظه‌ای که باید تولد هشتاد و هفت سالگی را لمس می‌کرد، مرگ بر آخرین کلماتش نازل شد و او را با خود برد.

البته فقط او را نه؛ ما را هم... به قول یدالله رویایی: «همیشه آن‌که می‌رود، کمی از ما را با خویش می‌برد...»

بهرام بیضایی از غبار بود و شیشه و آهن و زخم. این جمله‌ها برای قدیس‌سازی نیست. از بت‌سازی بیزارم اما نمی‌شود از کنار وسواسِ بی‌رحمانه‌اش در جست‌وجو، در تحقیق، در چیدن واژه‌ها کنار هم ساده گذشت. این همان وسواسی است که آرش را به جان اسطوره انداخت، طومار شیخ شرزین را از دل تاریخ بیرون کشید، مرگ یزدگرد را بدل به دادگاه وجدان کرد و در روز واقعه، ایمان و تردید را هم‌زمان به صلیب کشید. بیضایی تاریخ را روایت نمی‌کرد؛ آن را بازجویی می‌کرد.

او جهانش را فقط روی کاغذ نساخت. طرب‌نامه را به صحنه برد و ما ندیده، از پشت تلفن و روایت دوستانِ خارج‌نشین، حظش را بردیم. سگ‌کشی را ساخت تا نشان دهد خشونت همیشه فریاد نمی‌زند، گاهی آرام و مرتب با کراوات می‌آید. عیار تنها، تنهایی انسانِ اخلاق‌مدار را فریاد زد و باشو… باشو… مگر می‌شود این اسم را از حافظه‌ی جمعی پاک کرد؟ کودکِ جنگ‌زده‌ای که وطن را نه در خاک، که در زبان و آغوش یافت.

بیضایی فقط فیلم‌ساز یا نمایشنامه‌نویس نبود؛ او به ما «دیدن» آموخت. در کنار نام‌هایی چون داریوش مهرجویی، ناصر تقوایی، عباس کیارستمی، کیانوش عیاری، اکبر رادی و دکتر رفیعی ما را آلوده‌ی سینما و تئاتر کرد. تجمیع این نام‌ها بود که قاب تصویر را در ذهن ما کاشت و بعضی‌مان را خبرنگار کرد؛ با این خیال خام اما شریف که نوشتن شاید بتواند چیزی را نجات دهد.

تن‌ها از میان می‌روند. تنِ بیضایی هم تمام شد اما اندیشه‌اش نه. واژه‌هایش، نگاهش، جهانی که ساخت، پله‌های این سینما و تئاتر باقی می‌مانند. سانسور، او را از کشورش دور کرد؛ چون خوب می‌دانست فکر را اگر ببندد به دست خود نابود شده است. تبعید بیضایی، تبعید یک نفر نبود؛ حذف یک شیوه‌ی اندیشیدن بود.

از سوگ‌های همگانی و اسطوره‌سازی گریزانم اما ارزش نام‌هایی چون بیضایی به این است که حتی اگر ندیده باشی‌شان، برایشان اندوهگین می‌شوی. هنرمند به امضا و عکس نیست؛ به لحظه‌ای است که با خودت می‌گویی: «آه، یک نفر در این جهان درست فکر می‌کرد؛ که او هم مُرد...» این فهمِ ناگهانی، درد دارد.

آن‌جا که بیضایی می‌گوید: «گویی مردمان دیگری وارد کرده‌اند و ما در وطن بیگانه‌ایم...»، درد تشدید می‌شود. اگر بیمارِ کلمات باشی، می‌فهمی هر واژه چگونه اشک می‌ریزد؛ چگونه جمله‌ها افتان و خیزان، بار اندوه یک تاریخ را می‌کشند.

از امشب، در کتاب‌ها، نمایشنامه‌ها و عکس‌هایش قدم می‌زنم و می‌گویم: «تو مرده‌ای...» در حالی که هر صفحه زنده‌تر از بسیاری از ما نفس می‌کشد. دیگر در صف انتظار بازگشت هنرمندانی که سرنوشت‌شان با این سرزمین زاده شد، منتظر بیضایی نمی‌نشینم. این صف هنوز نام‌های بلندی دارد و همین، ترسناک است.

به بیضایی نیاز بود. چون هنوز چشم‌هایش شبیه هنر بود. چون انگار طوطیِ زبان در او تخم گذاشته بود. سلامش حتی از دور بوی آشنایی می‌داد. و حالا به قول خودش از او چیزی مانده که تولید کرده بود و مگر برای یک هنرمند چیزی بیش از این می‌شود خواست؟

انتهای پیام/ 

نظر شما