صفحه نخست

فیلم

عکس

ورزشی

اجتماعی

باشگاه جوانی

سیاسی

فرهنگ و هنر

اقتصادی

علمی و فناوری

بین الملل

استان ها

رسانه ها

بازار

صفحات داخلی

گفت و گوی اختصاصی خبرگزاری برنا با بهزاد پروین قدس ، عکاس جنگی که ۱۷۵ غواص شهید وصیت هایشان را خطاب به او نوشته بودند؛

نمی شود ۱۷۵ غواص دست و پا بسته زیر خاک زنده به گور شده باشند ، من چنین حرفی را باور ندارم

۱۳۹۴/۰۵/۱۳ - ۱۲:۰۶:۲۲
کد خبر: ۳۰۵۳۳۷
«فقط چند لحظه از رفتنشان به آب گذشت که فرمانده گفت عملیات لو رفته است. دیگر نمی توانستیم کاری کنیم فقط دیدیم که رودخانه دیگر، آبی نبود، رنگ خون گرفته بود، بچه ها مثل ماهی در آب غوطه ور می شدند ، موج آن ها را به ساحل می آورد اما نمی گذاشت که آن هارا از آغوشش جدا کنیم، انگار که اصرار داشت خود، تابوتشان باشد . غواص های دلیر ما در آب شهید شدند اما چه شد که آن ها را دست بسته از خاک پس گرفتیم؟»

به گزارش گروه جوان و جامعه خبرگزاری برنا، 29 مرداد ماه سال 1367 از سوی سازمان ملل آتش بس اعلام و جنگ تمام شد و به تدریج آتش جنگ در جبهه ها به خاموشی رسید. جنگ در آن تاریخ تمام شد ولی شهدای زیادی بر جای گذاشت، شهدایی که اگر نبودند اگر جوانمردیشان نبود، اکنون امنیت و آرامش در کشور نبود. شاید هنوز بر آسمان کشور بمب افکن های دشمن در پرواز بودند و بمب ها بر سر  خانه ها فرود می آمد و ویران می کرد، شاید هنوز صدای انفجار موشک ها به گوش می رسید و ضجه های زنان و کودکان و مردان  که زندگیشان نابود می شد و عزیزانشان جان می باختند همچنان در گوش ها می پیچید.

آن هایی که در هر سن وسال از کودک گرفته تا پیر بودند و نبرد و مبارزه را  دیدند، امروز خوب می دانند اگر آن بزرگ مردان ایثارگر نبودند، ایران این روزها معلوم نبود در دست چه متجاوزی جای داشت و چه روزگاری را می گذراند، گفتن از  جوانمردانی ست  که خیلی هایشان امروز نام شهید دارند، درست مثل 175 غواص شهیدی که همین 40 روز پیش به خاک سپردیم، شهیدانی که خبر یافتنشان در زیر خاک هایی که بر یک گودال ریخته شده بود  موج خبری عظیمی را ایجاد کرد، گودالی که وقتی آنها را یافتند دست و پا بسته بودند، شهیدانی که گفتند زنده به گور شدند.

«نمی شود که 175 نفرشان دست بسته و پا بسته زیر خاک زنده به گور شده باشند ، نه ! من چنین حرفی را باور ندارم ، آمار غواص هایی که دست و پا بسته جان دادند به حتم کمتر بوده است»  این را "بهزاد پروین قدس" گفت ، در نشستی که در خبرگزاری برنا برگزارشد.

پروین قدس آمده بود تا از خود، روزهای جنگ، عکاسی جنگ و غواصان شهید بگوید، گفتن از 175 غواص شهید بهانه ای بود برای آشنایی ما با بهزاد پروین قدس، او که روزهای جنگ در جبهه ها کنار رزمندگان بود، کنارشان با  دوربین عکاسی، دوربینی که لحظه های جوانمردی را ثبت می کرد،  همانی که وصیت نامه خیلی از غواصان شهید که این روزها یک به یک هویتشان شناسایی می شود  خطاب به وی نوشته شده است. در ادامه آنچه می خوانید صحبت های این عکاس جنگ است که از 14سالگی با جعل کردن شناسنامه خود به جبهه رفت تا از میدان سبقت در ایثار کردن عقب نماند. آنچه را که آنجا دید درسی بود برای تمام زندگیش، درسی که باعث شد هر لحظه و همیشه ایران و مردم کشورش را دوست بدارد، زیرا آنجا جان های بسیاری را دید که بی جان شد برای حفظ و امنیت مردمان این خاک و مرزهای این دیار.

بیایید قبل از اینکه از غواصان و روزهای جنگ و عکاسی جنگ بگویید کمی به عقب برگردیم، به زمان کودکیتان، روزهایی که به حتم وقتی به آن  زمان فکر می کنید آنجا را سرآغاز توجه خود به  عکاسی و دنیای هنر می دانید، چه شد که دل به ثبت لحظه ها سپردید؟

_الان که فکر می کنم همه چیز از زمانی شروع شد که نگاهم متوجه نقاشی های مادر شد، مادرم نقاش ماهری بود، تابلوهای زیبایی می کشید، توجه به تصویر گویی ارثی است که از مادر به من رسیده است. زمان انقلاب 13 ،14 ساله بودم، پسر بچه ای  که عشقش نقاشی کشیدن بود، عاشق هنر مادر شده بودم مادر یاد داده بود و  من تمرین کرده و تا حدی نقاشی را می دانستم که بشود گفت نقاشی کردن را بلد هستم. 18 ماه قبل از پیروزی انقلاب برای اولین مرتبه دوربین عکاسی را در دستمانم دیدم.

گفتید نقاشی می کردید، نقاش، تفکر خود را با رنگ ها بر بوم به تصویر می کشد، چه چیزی در دنیای نقاشی کم دیدید که توجه به دنیای عکاسی برایتان پررنگ شد  و فکر می کردید آنقدر که باید تصاویر نقاشی کشیده تان  به حقیقت نزدیک نیستند و ثبت تصاویری را  خواستید که اصل حقیقت باشند؟

در عالم نقاشی اغنا نیست. همیشه برای آدم تشنگی در دنیا نقاشی باقی ست، به تصویر کشیدن زیبایی هایی که خداوند در طبیعت خلق کرده لذتی بی وصف دارد،  با اتودها و رنگ ها و نورها به نوعی شکرانه خدا می کنی. همه هنرهای تجسمی و هفتگانه هنر با هم مرتبط هستند. ممکن است عکاس از نت موسیقی یک رگه ای در ذهنش باشد. یا نقاشی که نقش می کشد  از  عکاسی در ناخودآگاه خود بداند، هنر ها مثل یک زنجیر به یکدیگر  ربط دارند. در نقاشی کادر می بندند در عکاسی هم همین طور. آن نوری که در نقاشی می شناسیم در عکاسی هم باید بشناسیم تا هنر بهتری خلق شود. آن روزهای اول عکاسی، کلاس و استادی نداشتم، حرفه ای  این هنر را نمی شناختم، همه چیز در فضای تجربه و تست و آزمایش شکل گرفت.

از اولین روزهای تجربه عکاسی گفتید، بد نیست بگویید اولین دوربین که با آن عکاسی کردید چه بود؟

_اولین دوربین 110 بود، مدت کوتاهی نگذشت  با جمع کردم پول تو جیبی هایم 120 گرفتم ،یک دوربین ساده بود، رفلکس نبود ، لنز نداشت ، در حد این بود که شات بزنی و  فیلم 12 تایی 120 بگیری .

با همین دوربین رفتید جنگ؟

نه ! با دوربین اسپینای روسی به جنگ رفتم . زیاد از عکاسی نمی دانستم ، نگاهم به خاکریز بود ،عشق به اسحله گرفتن و مبارزه برای بیرون کردن دشمن از خاک  و همان لحظه ها را ثبت تصویر کردن. حالا بماند که  با دست کاری شناسنامه  به جنگ رفتم .

دست کاری شناسنامه ؟!

بله ! آن زمان 14 سالم بود ، مجاز رفتن به جبهه نبودم

خانواده وقتی از این کارتان با خبر شدند چه عکس العملی نشان دادند؟

خانواده انقلابی بودند ،حتی برای اولین اعزامم خود پدرم گفت مانعی نیست. تنها ناراحتی که داشت جعل شناسنامه بود، می گفت :«نباید خلاف می کردی » با دستکاری شناسنامه سنم را 17 ساله کرده بودم .بعد از این تغییر در شناسنامه تازه فهمیدم کپی شناسنامه را هم می بردم می شد که اعزام شوم ، خیلی از رزمنده ها روی  کپی شناسنامه تغییر ایجاد کرده بودند و بعد از روی آن کپی گرفته و راهی برای اعزام یافته بودند.

اصل شناسنامه را آن موقع نگاه نمی کردند؟

شگردها را می دانستند ولی جنگ بود .

آنجا جنگ بود، با اینهمه شور وشوق رفتید ،حتی شناسنامه را تغییر دادید تا به رزمنده ها بپیوندید و از خاک کشورتان دفاع کنید  ،چه  شد که  آنجا رسیدید به جای اسلحه ترجیح  دادید دوربین بیشتر دستتان باشد و لحظه ها را ثبت کنید. چرا ثبت را به جای تیراندازی انتخاب کردید؟

 خدا دور کند جنگ را، کمتر انسانی پیدا می شود  جنگ را دوست بدارد .آن روزها به اقتضا زمان باید می رفتیم و مبارزه می کردیم ،  زندگی در جنگ دنیایی داشت پر از  ابتکار ،شور و هیجانی بود، نمی خواهم شعارگونه حرف بزنم ،ولی جنگ  دنیای خاص خود را داشت ، درمیدان جنگ حتی رزمنده ها ورزش را فراموش نمی کردند ، گود زورخانه داشتیم ، مسابقه برگزارمی شد ، تنها جنگ نبود ، زندگی با شکل و شمایل میدان جنگ بود .آنجا  دنیایی هر روز مقابل چشمانم به تصویر کشیده می شد که درذهنم تاکید می کرد، ثبت کن !این تصاویر باید ثبت شود . خاطره نوشتن ،برای ثبت این لحظه ها کفایت نمی کرد ،باید ثبت زنده تری برای این روزها باشد ، و این شد که  عکس گرفتن را انتخاب کردم  ، البته بگویم در کنار عکاسی ، خاطره روزانه نیز می نوشتم ، حال 40 دفتر خاطره از آن روزها دارم.

آن خاطره ها  کتاب نشدند؟

_نه! یعنی هنوز نه ، در مراحل پایانی ویرایش هستند  ،قرار است به زودی کتاب شوند .

از دنیای زندگی در روزهای جنگ و دنیای جنگ می گفتید

_ سعی می کردم نگاهی مضاعف به فضا داشته باشم ، یک نگاه مضاعفی با من  بود که  از دریچه هنری می آمد شاید همان نگاهی که از مادر به ارث برده بودم همراهم در میدان نبرد هم بود .مثلا می دیدم عراقی ها با هواپیما اعلامیه می انداختند که ایرانی ها تسلیم شوید ، برگه هایی که بر آنها نوشته شده بود :« این برگه ها به عنوان پاسپور شماست. »سربازان ما از کنار این اعلامیه ها بی تفاوت می گذشتند ، نرفته بودند که تسلیم شوند ، رفته بودند که نگذارند ذره ای ازخاک کشورشان به دست متجاوز بیفتند و قطره ای خون از بینی هموطنی خارج شود . آنها از کنار آن اعلامیه ها می گذشتند ولی من چند تایی از آن اعلامیه ها را برداشته ام ، نه برای تسلیم شدن ، برای اینکه قسمتی از وقایع آن روزها بود . سربازی بود که به چادر ها سر می زد و تنها برای کمی دلشاد کردن همرزمانش کفش هایشان را واکس می زد . می خواستیم ظرف ها را بشوریم ،می دیدیم بردند، شستند، آوردند تازه چایی هم آماده است.مثلا شش ماه می شد که با هم زندگی می کردیم، با هم در یک بشقاب غذا می خوردیم، یک تکه گوشت در غذا پیدا می شد آنقدر همه به هم تعارف می کردند که آخر  گوشت در بشقاب می ماند . این چیزها خیلی عادی شده بود، همدلی  آنجا رنگی داشت که انگار هیچ کجا جز آن فضا دیده نمی شود . آنجا یک قدم تا شهادت بود ، هر لحظه امکان  داشت ثانیه ای بعد نباشی ، همین فضا دنیای همدلی آن روزها را رنگی می داد که معنای بزرگ انسانیت را داشت.آن لحظه ها ثبت نیاز داشت و من برای ثبت آن دنیا و حال و احوالش عکاسی را انتخاب کردم . خیلی حرفه ای عکاسی نمی دانستم ، مثلا به اصطلاح نگاه جشنواره ای نداشتم ،خیلی ساده تنها عکس می گرفتم ، فیلم را با دو هزار تومان حقوقی که داشتیم تهیه می کردم ، در آن گرمای حاکم بر میدان جنگ ، داخل  یخچال  کائوچویی که  قالب یخ درآن بود  می گذاشتم تا عکس ها از بین نرود ، می شد سه ماه از یک حلقه عکس مراقبت می کردم تا به جایی برسیم و برای ظهور ارسال کنم.

پیش آمد عکسی گرفته باشید که به موقع به ظهور نرسیده و خراب شده باشد؟

_بله. خیلی اتفاق افتاده است . بعد آن دوربین 120 یک دوربین «آی وان » گرفتم ، بعضی مواقع در آن گرمای هوا ،  دوربین به حدی داغ می شد که  وقتی برای عکس گرفتم به صورتم آن را تکیه می دادم ،صورتم می سوخت .

از نقاشی رسیدید به نوشتن و از نوشتن رسیدید به عکاسی؟

_فیلمبرداری هم از روزهای جنگ دارم  . آن موقع آپارات بود، فیلم را که می گرفتیم باید برای ظهور به آلمان یا فرانسه می فرستادیم ، تا فیلم برگردد دل در دل نداشتم که مبادا خراب شود ، تصاویر بچه ها بود ، تصویر رزمنده هایی که خیلی هایشان وقتی داشتم از آنها فیلم می گرفتم زنده بودند ولی زمانی که فیلم به دستانم می رسید به جمع شهدا پیوسته بودند .

همه فیلم هایی که برای ظهور ارسال کردید  بدون گم شدن برگشت؟

_بله برگشت  ،یک مورد پیش آمد که فیلم را ارسال کردم باید بعد از یک ماه  برمی گشت ولی بازنگشت ،وقتی با شرکت مکاتبه کردم ، گفتند:«بسیار معذرت می خواهیم ، فیلم شما اشتباها به کشور دیگر ارسال شده است » مدتی طول کشید ولی  فیلم را به دستم رساندند ، پنج حلقه فیلم خام هم به رسم عذرخواهی برایم هدیه  ارسال کرده بودند .

گفتید که فضای آن روزها در آن میدان جنگ به شکلی بود که شروع به نوشتن کردید ،بعد عکاسی از آن روزها و در ادامه عکاسی و فیلمبرداری همراه هم ، ثبت زندگی رزمندگان و وقایع آن روزها ، حتی ثبت  همدلی و انسانیت هایی که در آن فضا رنگ خاص خود را می یافت ،  از آدم هایی گفتید که لحظه ای کنارتان بودند و می شد که لحظه ای دیگر شهید شوند ، مثل شهادت 175 غواصی که یافته شدنشان از زیر خاک ،آنهم با آن شرایط تلخ موج خبری ایجاد کرد که حال هر شنونده و بیننده ای را بد می کرد

_نمی دانم احساسی که می گویید حالتان بد می شود چیست؟! این بد را می توان تعریف کرد. یک  بعد ماجرا این است که جوان هایی از دست رفته اند ،بعد دوم این است که آنها شهید شدند ، شهید راه مبارزه برای حفاظت از مرز و بوم ،این صدمات جنگ است.

نه ! فکر کنم منظورم را اشتباه انتقال دادم ، به هیچ عنوان نمی شود از رشادت های آن عزیزان چشم برگرفت .  حضور آن مردان  در جنگ باعث شده که ما الان می توانیم اینجا بشینیم ، نشستنی در امنیت  و احساس آرامش ، زمان جنگ بچه بودم ،ولی هنوز صدای آژیر و انفجار بمب ها و موشک ها در گوشم هست ،قصدم این نیست و اصلا هم نمی خواهم حضور آن دلیر مردان را زیر سوال ببرم ، می خواستم از حس خودتان بگویید ، از حس ازدست دادن مردانی که مقابل چشمانتان بی جان شدند ، شهید شدند ،مردانی که چون برادرتان بودند، برادرانی غیر خونی که این روزها می بینیم که وصیت نامه هایشان را خطاب به شما نوشته اند ، اصولا آدم وصیت نامه را خطاب به عزیزترین هایش می نویسد و آنها شمار ا انتخاب کرده بودند . و حال این سوال که چرا آنها وصیت نامه هایشان را برای شما نوشتند؟

_مصائبی بر جوانان جنگ گذشت که شاید این روزها در پس سال ها گذر زمان وقتی از آنها می گوییم لبخند بر گوشه لبمان می نشیند ولی آن روزها نه طنز بود و نه می شد که لبخندی زد. ما رفته بودیم با دشمنی بجنگیم که به خاکمان رخنه کرده بود ،دشمنی که به خودی هم رحم نمی کرد . قضیه حلبچه و شیمیایی که عراقی ها زدند ، حمله به خودی بود ،  ما رفتیم با عراقی هایی که مردم خودشان را به کام مرگ می دادند بجنگیم ، آنها به زن باردار و بچه هم رحم نمی کردند، عراقی هایی بودند که بچه هایشان را به ما می سپردند ، می دانستند ما آنها به جای امن انتقال می دهیم ،  با چنین دشمنی در جنگ بودیم ، مقابل چشمانمان در حلبچه  پسری عراقی  مادرش را کشت فقط برای اینکه به دست عراقی ها نیفتند. همین پسر وقتی با هم چشم در چشم شدیم و بهت صورتم را از کشتن مادرش دید گفت :« من قصی القلب نیستم ، نمی خواستم مادرم به دست نانجیب بیافتد، دیگر اشکی در دیدگانم نیست  از این قتل ،  آتش در درونم شعله دارد ولی چاره ای نداشتم »، بچه های جنگ در این مصیبت ها زجرها کشیدند. اینکه می گویید از دست دادن برادر ،واقعا درست می گویید ،ما برادرهایمان را آنجا ازدست دادیم.

اینکه الان ما با شما به گفت و گو نشسته ایم بهانه اولیه اش وصیت نامه هایی بود که 175 شهید غواص  برای شما نوشته بودند ،سوال قبلی ام در مورد این بود که چرا وصیت ها خطاب به شما بود و حال این سوال را اضافه می کنم که شما هم در آن عملیات که به اسارت و شهادت این غواصان  انجامید حضور داشتید؟

_بله. در آن عملیات بودم.یادم می آید  قبل از عملیات ، بچه ها ، یک دوره فشرده آموزش غواصی داشتند، دوره ای که برای خودش داستانی داشت،. در شرایط غیر جنگی شاید سه ، چهارسال طول می کشید تا تکمیل شود ولی به دلیل زمان و فضای آن روزها این دوره ، دوماهه آموزش داده شد اما به صورت کامل . به شکلی که هر کدام از آن غواصانی که حال از آنها یاد می شود برای خود لیدرهایی در جنگ بودند.

آن روز واقعه  چه اتفاقی افتاد؟

_یک عملیات بزرگ در پیش داشتیم ، عملیاتی که طراحی کامل شده بود ، بچه ها همه آماده شروع عملیات بودند، همه چیز مهیای حمله بود که  فرماندهان وقت احساس کردند که یک سری تحرکاتی در دشمن احساس می شود و حکایت از آن  داشت که عملیات لو رفته است . برای اینکه  محکی زده باشند، گفتند یک سری نیروها بروند وضعیت را شناسایی کنند. دوستان اطلاعاتی-عملیاتی هم یک شناسایی هایی قبلا کرده بودند. وقت گذاشته بودند هفت ماه، هشت ماه شناسایی محور داشتیم ، اگر آن عملیات به نتیجه می رسید ، نه تنها فاو دست ما بود ،  حاشیه فاو هم برای ما می شد . عملیات مهمی بود و ممکن بود جنگ همان سال تمام شود ،یعنی کمر صدام می شکست. برای همین عراقی ها هم دنبال اطلاعات بودند و همین باعث شده بود که آماده عملیات شوند ، نیروها به کنار ساحل رفتند ، قرار بود سیزده کیلومتر خلاف جریان آب شنا کنند تا به ابوخصیب برسند. در آن منطقه تنگه ای بود به نام ام الرساس ، به آنجا که رسیدند شواهد نشان داد که عراقی ها از عملیات با خبر هستند ، قبل ازا ینکه وقت بازگشتی باشد، نیروهای عراقی بمباران را شروع کردند و منور ریختند ، همه جا مثل روز روشن شد. اینجا بود که فرماندهان قرارگاه به فرماندهان گردان سریع اطلاع دادند اگر نیروها را رها نکردید ، برگردانید و از آب بیرون بکشید. فرمانده گردان  آقای سیدفاطمی بود که دو گردان را وارد عمل کرده بودند از هر گردان دو گروهان غواص بود که رفتند نیروهای رها شده  را سریع برگردانند ، این برگرداندن و عقب نشینی خودش مراحل ویژه ای دارد،اینطور نیست که به سادگی انجام شود. عقب نشینی هم برنامه و استراتژی دارد.

لحظات اولیه که هنوز عراقی ها منور نریخته بودند ما یک حالت اعتراض گونه داشتیم. می گفتیم شایعه نکنید که عملیات لو رفته است ، اما بعد از آن مسئول ستاد تیپ یک آمد و گفت که حتی شده تا اهواز هم فرار کنید ، چون عملیات لو رفته است . پرسیدیم یعنی چه؟ گفت صبح شود عراقی ها اینجا را شخم می زنند ، بمباران شدید می کنند و تلفات بیشتری می گیرند. برای همین  بچه ها سریع شروع کردند به حرکت. آنجا نیروهای رزمی نبودند نیروهای زرهی و پدافند بود که همه می خواستند تا آفتاب طلوع نکرده از منطقه خارج شوند. ورود به آب محورهای دیگر زمانش فرق می کرد. برای همین ممکن بود بعضی نیروها زودتر و بعضی دیرتر وارد آب شده باشند .

این بچه ها نتوانسته بودند فرار کنند ، یعنی در دام افتاده بودند؟

نه. در دام نیافتاده بودند ، بچه ها در یک محوری وقتی وارد شدند حتی خط را هم شکاندند. عراقی ها از لو رفتن عملیات با خبر بودند ، ولی بچه های ما که نمی دانستند عملیات  لو رفته است  و عراقی ها آمادگی دارند. با این حال خط را شکانده بودند و آنجا بود که  دیگرعراقی ها بعضی هایشان را اسیر گرفته بودند. ما هم یک سوالی برایمان بود؛  این که این غواص ها در آب هستند و این 175 نفر مال کدام محور و لشگر بوده. این موضوع را باید شفاف تر بررسی و بیان می کردند.

شما خودتان فکر می کنید که 175 نفر چطور این اتفاق برایشان افتاد؟

من همان لحظه که خبر پیدا شدن 175 غواص دست بسته را شنیدم که گفتند دست بسته و زنده به گورشدند باورم نشد  که بعدا آقای باقرزاده هم  اصلاح کردند این خبر را و گفتند چند نفر از این ها دست بسته بودند .اما ما جنایت های بدتری  را هم از عراقی ها دیده بودیم، اولین بار نبود که خبری میشنیدم از پیدا شدن شهیدان دست بسته. زمانی که من در تیم تفحص کار می کردم ، شهیدی را پیدا کردم که دست هایش را با سیم های مخابراتی بسته بودند و شهدایی هم دیدم که تیر خلاص خوردند وقتی  پیدایشان کردیم ، دیدیم قفسه سینه شان ترکش خوردگی داشت اما علاوه بر آن جمجمه شان هم سوراخ دارد و از همین جا معلوم است که تیر خلاص خورده اند .

 

باز هم این سوال برای ما مانده که چرا این ها وصیت های خود را برای شما نوشتند؟

این بحث وصیت نامه داستانش از این قرار است که بچه های جبهه با علاقه می آمدند در اتاق کوچکی که من در جبهه داشتم  و من از آن ها یک عکس پورتره می گرفتم ، یک دستخط وبا زور هم که شده  یک مصاحبه ازآن ها می گرفتم.

چرا این کار را می کردید؟

چون می دانستم اینجا جبهه است و ممکن است بچه هایی که امروز هستند فردا دیگر نباشند. حتی یک جنبه رقابتی هم بین ما ایجاد شده بود ،با رزمنده ها شوخی می کردم و  به بچه ها می گفتم از فلانی دستخط می گیرم اما آن ها می گفتند نمی دهد، من می گفتم من می روم و می گیرم و در نهایت دستخط ها را هم می گرفتم.

من دنبال عکس از بچه ها  بودم و آن ها فرار می کردند و می گفتند برو از فرمانده بگیر. فرمانده می گفت برو از بسیجی ها بگیر. خلاصه که همه از من و عکس گرفتن هایم فرار می کردند .رزمنده ها روحیه شان طوری بود که نمی خواستند آدمی مثل من واسط ثبت باشد. معامله شان را برای خدا گذاشته بودند. و من هم حرص می خوردم می گفتم من با مصیبت و کمبود فیلم دارم عکس می گیرم و این ها ناراحت می شوند. آخرهای جنگ همه من را می شناختند و می گفتند ببین دوربین ندارد دستش؟ و خودشان جواب می دادند که نه این هر جایی باشد یک دوربین حتما همراهش است. به خاطر همین اکثرا عکس هایی که گرفتم حالت مخفی بوده است.

چرا دوست نداشتند عکس هایشان ثبت شود؟

این بچه ها خودشان را از تعلقات دنیوی رها کرده بودند و می گفتند اگر اینجاییم  واقعا برای خداست. یک عکس دسته جمعی از غواص ها گرفتم ، که چند علت داشت. یکی اینکه اگر به عنوان عکس جشنواره ای نگاه کنیم می بینیم این یادگاری است و نه بیشتر. اما من دغدغه ی اصلی که داشتم این بود که با این کمبود نگاتیو حداقل یک بارهمه بچه ها در این  تصاویر باشند .

دنبال سوژه عکاسی می گشتم ، از عملیات های غواصی بچه ها سوژه های نابی پیدا کردم ، مثل اینکه وقتی غواص ها از بین گل ها در می آمدند لای دندان هایشان لجن و گل بود و این واقعا شرایط سختی است . وقتی در خیابان حرکت می کنید اگر ماشین با سرعت برود و آبی بزند به لباستان  ناراحت می شوید اما این بچه ها  تا خرخره در گل و لای بودند و دم نمی زدند ،  وقتی از آب درمی آمدند از سردی هوا فکشان قفل می کرد و کمرهایشان می گرفت.اما با همه این ها تازه لباس هایشان را می شستند که تا صبح خشک شود.

بچه های غواص در روز سه وعده تمرین داشتند. کنار رودخانه محل آموزش حوضچه هایی بود که وقتی باران می آمد آبی در آن  ته نشین می شد که زلال بود و بچه ها بعد از اینکه از گل و لای رودخانه خارج می شدند ، با آن آب خودشان را می شستند.آن هم  در آن سرما. از شدت  سرما دچار لرز می شدند و دو سه نفر با خرما و عسل کمک می کردند تا غواص ها دهن هایشان را باز کنند.

کمی از غواص ها فاصله بگیریم و به داستان شما برگردیم ، هشت سال را در جنگ بودید؟

بله اما دراین مدت ، چهار،  پنج بار مجروح شدم ، می رفتم بیمارستان و دوباره به جبهه بر میگشتم.

اولین مجروحیتتان کی بود؟

اولین مجروحیتم عملیات مطلع الفجر در گیلانغرب بود. در این عملیات شوهر خواهرم نیز همراهم بود . در حین عملیات پانزده ترکش خورده بودم ، دامادمان من را به شیاری آورد و می خواست زخم هایم را ببندد ، هر دو به هم  قول داده بودیم که هر کدام شهید شدیم یا پایمان قطع شد ، یا هر اتفاق دیگری که برایمان افتاد ،  دیگری منتظرش نماند و برود جلو. اما او اصرار می کرد که مرا به جان پناه برساند . به خاطر همین من را آورد در یک شیاری که از ترکش های اضافی در امان باشیم. در همین زمان که از تپه پایین می رفت ، مقابل چشمانم شهید شد. پیکرش را هم بعد از 28 روزبه عقب آوردیم . این مجروحیتم در جریان بنی صدر و خیانت اواتفاق افتاد . سه روز روی زمین تشنه ، گرسنه و  زخمی افتاده بودم و فردای عملیات یک سری مشکلات پیش آمد ، ما مجروح ها به بچه ها می گفتیم فرار کنید ، بکشید عقب ، ما زخمی ها جلوی عراقی ها را می گیریم . فشنگ هایمان که تمام می شد ، از جنازه عراقی ها فشنگ بر می داشتیم یا از خشاب بچه های شهید برمی داشتیم. وقتی فشنگ ها تمام شد به سنگ رسیده بودیم و سنگ به طرف عراقی ها می انداختیم.

نهایتا هلیکوپتر های کبری آمدند و وارد عمل شدند ، عراقی ها خیلی از این هلیکوپترها می ترسیدند ، این هلیکوپترها چند بار آتش بر عراقی ها ریختند که باعث شد عراقی ها صد متر عقب بکشند. هلیکوپترها می خواستند فرود بیایند و زخمی ها را بردارند ولی عراقی ها آتش می کردند. به همین دلیل خلبانان لای شیارها روی زمین نشستند و به ما می گفتند بیایید ته دره و این در حالی بود که  ما رمقی نداشتیم ، یکی پایش قطع شده بود ، یکی صورتش آسیب دیده بود ، یکی دستش و من هم با آن  وضعیتی که داشتم ،  خون زیادی از بدنم رفته بود و فقط می توانستم سینه خیز حرکت کنم . این پنج شش نفری که مانده بودیم قرار گذاشتیم انرژیمان را دست به دست بدهیم که بتوانیم دو سه متر خیز برداریم تا نوک قله واز آنجا خودمان را ته دره بندازیم. می گفتیم یا زنده می رسیم پایین یا تلف می شویم. از شش نفری که بودیم سه نفر رسیدیم پایین و خلبان ها با سختی ما را به داخل هلی کوپتر کشیدند . طوری که پاهای من از آویزان بود و هلی کوپتر در حال پرواز. بعد ازآن ، مدتی بستری بودیم.

مجروحیت دومم در عملیات والفجر یک بود. از ناحیه قفسه سینه. از مسیر 135 حمله می کردیم که مسیرمان را بسته بودند. قرار بود سه تیم از سه محور به دشمن بزنیم ، من آنجا فرمانده دسته بودم. یک گروهان داشتیم که سه گردان داشت ، گروهانی که به آن شهادت طلب می گفتند دست من بود. که اگر توانستم  خط را بشکنم این سه گروها را وارد عمل کنم. نیروهای زرنگی بودند. من این گروهان را در سه تیم آماده کردم که به ارتفاع زدیم . اولین لحظات ، عراقی ها من را با تیر زدند. ترکش به قفسه سینه ام خورد. قلت خوردم و افتادم در میدان مین . یک نفر آمد که من را لز میدان بردارد ، من فریاد می زدم که نیا ولی متاسفانه نشنید ، روی مین رفت و شهید شد. شهید ابراهیم قادری که اهل مراغه بود.سه چهار روز آنجا مانده بودم. در آن سه روز یک سری بچه هایی که در لشگرهای دیگر بودند می آمدند و کسانی که زخمی و شهید شده بودند را در تاریکی می بردند وقتی بالای سر من رسیدند با هم حرف می زدند من حرف آن ها را می شنیدم ولی نمی توانستم حرف بزنم، می شنیدم که می گفتند این دارد تمام می کند. وقتی به هوش آمدم دیدم بین شهدا هستم. بعد از دو روز دیدند من زنده ام. من را از آنجا درآوردند  و به بیمارستان بردند. در بیمارستان هم می گفتند این وقتش گذشته است و من را رها کردند اما پدرم آمد با دکتر درگیر شد و همانطور خونی من را در آغوش گرفت و به یک بیمارستان دیگر برد. آنجا قفسه سینه من را باز کردند قلب و ریه و شکمم را عمل کردند. گفتند پرده دیاگفرام ات خوشبختانه آسیب ندیده. ولی ریه ات عفونت کرده ، بزرگ شده و قلب را از جایش درآورده بود که این تعادل قبل و ضربانش را به هم می ریخت.

به وضعیت من دکتر ناسی زاده رسیدگی کرد ، دکتر بزرگی که در جنگ ویتنام و جنگ سرخ پوستان آمریکا هم بود ، در عملیات ها می آمد در منطقه و در خط مقدم یک کانتینر می گذاشت و قلب را همانجا موقت عمل می کرد تا مجروح به عقب برسد. آن عملی که روی من کرد باعث شد من کم کم راه افتادم.

مجروحیت بعدی من در عملیات بیت المقدس بود . آنجا ترکش به سرم خورد. طوری شد که عراقی ها از بالا ما را می زدند اما ما از رو نمی رفتیم. بغل دستی من شهید شد. من سرم خونی بود احساس کردم خونریزی مغزی کردم . با خودم می گفتم شهید شدنم قطعی است. دست هایم یخ زده بود ، اما با مصیبت دوربینم را بیرون کشیدم انداختم سمت آقای منافی که همراهم بود و گفتم عکس من را بیانداز. آن هم حرصش درآمد گفت دارد می میرد می گوید از من عکس بگیر!

یکی دیگر از آسیب دیدگی های من ، مربوط به موج انفجار بود. درآن عملیات یک تپه ای بود که من ازآنجا به شهید اسماعیل عبدالله دوست ،  آر پی جی می رساندم. عراقی ها با توپ و تانک ما را می زدند. و یکی از توپ هایشان بغل صخره ای که من در آن بودم فرود آمد که موج انفجار من را پانزده متر پرتاب کرد و باعث شد یک مقطعی مشکل عصبی داشته باشم که علتش همان موج انفجار بود.

آدم وقتی یک جایی برود و آسیبی ببیند دیگر به آن محل  باز نمی گردد ، اما شما در جنگ بارها مجروح شدید ، چه چیز باعث می شد که دوباره برگردید؟

من از بیمارستان فرار می کردم که به جبهه برگردم ، نمی توانستم از آن فضا دور باشم .

بعضی از فضای جنگ تصوری مردانه دارند ، فکر میکنند فقط مردان در جبهه بودند . آیا واقعا اینطور بود؟

نه اصلا اینطور نبود که فقط پسرها در جبهه باشند . دخترها هم بودند مثل خواهر من. دخترهایی که به جبهه می آمدند در خرمشهر از آن ها عکس  می گرفتم.خانم ها در بیمارستان صحرایی امدادگر بودند. یک سری پشتیبان جنگ در مساجد و خانه ها هم بودند مثل مادر و خواهرهای من. سه تا از خواهرهای من جبهه آمده بودند. آن زمان فضا طوری  بود که واقعا همه احساس می کردند باید حضور پیدا کنند .در جنگ مرخصی مفهومی نداشت. همه بچه ها زیبایی و محبت را دوست داشتند. بعضی ها فکر می کنند کسانی که می جنگیدند، خشن بودند.اما اینطور نبود ، با دشمنی که قصی القلب بود ، مهربان بودند و به آن ها آب و لباس می دادند.

جنگ را همیشه تیره و تار می بینیم ولی شما از فضایی گفتید که بچه ها آنجا ورزش می کردند حتی زورخانه درست کرده بودند، شوخی می کردند، ورزش می کردند. اگر بخواهید از بین این همه خاطره سه تا از خاطرات تلخ و شیرینتان را از جنگ بگویید ، کدام را تعریف می کنید؟

یکی از خاطراتی که دارم مربوط به زمانی است که در ترابری لشگر بودم ، دیدم که دو میگ عراقی به حدی پایین آمدند که کم مانده به سیم برق بخورند. می خواستم دوربین را دربیاورم و عکس بگیرم. دیدم عراقی ها موتور خاموش آمدند به سطح شهر و بعد موتورها را روشن کردند و همان موقع بود که بمب ها را رها کردند. من به آنجا نزدیک بودم ، به محل حادثه دویدم و دیدم یک خانمی شهید شده است درحالی که فرزندش در آغوشش بود. مادری که ترکش قفسه سینه اش را باز کرده بود ، بچه اش زیر چادرش با خون مادر بازی می کرد ومادر با اینکه قفسه سینه اش تیر خورده بود اما فرزند خود را محکم گرفته بود. این صحنه در قالب عکس نمی آمد ، آدم نمی دانست چه تعبیری برای این صحنه داشته باشد. آن مادر آن لحظه بچه را آنطور نگه دارد بچه ای که داشت با خون مادرش بازی می کرد. خیلی مصیبت بزرگ و تلخی بود و ماه ها از ذهنم پاک نمی شد.

یکی  از دیگر خاطراتی که در ذهنم باقی مانده است ، مربوط به زمانی است که در ارتفاعات جبهه غرب ، یک دفعه بارش برف شروع شد ، برفی که در حد دو متر بود . قبلش هم یک مقداری برف آمده بود و باعث شد سه نفر زیر برف شهید شوند . برف آنقدر سنگین بود که چادر روی ما  خم شده بود . مثل اسکیموها از برف ها می آمدیم بیرون. کل منطقه زیر برف بود. درآن عملیات که بارش شدیدی در ارتفاعات شروع شد بعضی از بچه ها که زخمی می شدند سعی می کردند به جان پناهی برسانند و جلوی خونریزی را بگیرند. ولی بعضی از بچه ها شهید می شدند ، یک سری نیروها دنبال مجروحان می رفتند و یک سری نیروهای تعاون به دنبال شهدا . تا زمانی که نیروهای تعاون وارد عمل شوند، برای اینکه شهدا زیر برف گم نشوند اسلحه شان را به عنوان نشانه در برف می زدیم که بچه های تعاون بفهمند اینجا شهیدی قرار دارد.در همان زمان که داشتم نشانه در زمین می گذاشتم که جای شهید گم نشود، دیدم یک تونل قرمز رنگی در زمین باز شده است حساس شدم تا بدانم مبدا خون از کجاست که دیدم خون  شهیدی است تازه بر زمین افتاده بود ، از حرارت خون این شهید یک حلقه خون باز شده است ، با اینکه  دوربین هم دستم بود ولی دلم نیامد عکس بگیرم.

به غواص ها برگردیم ، چرا اینقدر با غواص ها عجین تر بودید؟

برای اینکه می دیدم این کاری که می کنند خیلی کار بزرگی است. از نظر سنی، سن کمی داشتند، اکثرشان شانزده ساله بودند اما  کار خیلی بزرگی می کردند ، کاری که شاید در حد توان  یک آدم سی ساله بود. اراده ای که داشتند اراده خیلی بزرگی بود.اگر مسوولیت یا ایمان یا هرعنوان دیگری بود ، خیلی کار بزرگی بود. واقعا هم با اراده ، باور و عشق قدم بر می داشتند ، حتی برای شهادت با خنده می رفتند. با طنز و دیالوگ های خنده دار.

بچه ها بین خودشان یک شوخی می کردند می گفتند پروین قدس از هر کسی که عکس گرفته ، آن فرد شهید شده است . اخیرا هم از یکی از دوستانم عکس گرفتم که او هم به سوریه رفت و شهید شد. بعضی ها گفتند عکس ما را هم بگیرشاید  برویم و شهید شویم. آن بچه ها بودند که کشش داشتند تا دریچه دیاگفرام دوربین من بچرخد به سمت چهره آن ها. به جرات می توانم بگویم  واقعا نور بودند.خیلی ملاحظات همه جانبه داشتند. مثلا شهید محمدرضا علیزاده می گفت من سرجمع 2000 تومان درآمد دارم خمس و زکاتش را دادم..حتی خاطرات خودم از آن زمان را که می خوانم حس می کنم اخلاص و محبتم بیشتر می شود. آن زمان و در آن فضا ، موضوع مذهبی و حزب اللهی بودن مطرح نبود ، ما شهید ارامنه داریم از بچه های ارتش ، سپاه ، نیروی هوایی و عشایر، از هر طیفی  همه بودند، جنگ برای همه است ، نباید آن را صنفی کرد.

آن روزی که گفتند جنگ تمام شد ، چه حسی داشتید؟

جنگ تمام شد ،زمان ، زمان خوشحالی بود ولی فضای جنگ را از دست دادن برایم سخت بود. نه تنها من ، همه بچه هایی که در جنگ بودند همین حس را داشتند . مخصوصا فراغ شهدا هم حس ناراحتیمان را مضاعف می کرد.

بعضی موقع ها بچه ها به من می گویند فلان عکسی که گرفتی یا فیلمی که ساختی خیلی موثر بود. یک فیلم ساختم به نام «بیر عالم سوز» که ترجمه فارسی آن می شود « یک دنیا حرف » ، این فیلم هنوز که هنوز است دست به دست می چرخد. همرزمانم  می گویند خدا امثال ما را نگه داشته است که این روزها را روایت کنیم و به تصویر بکشیم.

در جنگ عکاسان دیگری هم بودند که شاید اسم هایشان را نشنیده ایم. خیلی برای من جذاب بود که با شما صحبت کنم چون فرصت نبود با یک نفری که آن هم در جنگ به یک نوع دیگری حضور داشت  ، صحبت داشته باشیم و آن هم آقای کاوه گلستان است . شما با هم دیدار داشتید؟

نه توفیق نشده بود. بالاخره آقای گلستان برای خود استاد بودند. عکاس هایی داشتیم مثل آقای گلستان ، مثل احمد ناظری. یک اتفاق خوبی که در این سال ها افتاد این بود که آقای عباس میرهاشمی ، انجمن عکاسان دفاع مقدس را احیا کردند. به دلیل اینکه سروسامانی به عکس های آن دوره دهند چون ما نه توان مالی داشتیم و نه امکانات. اما انجمن سازماندهی  و هزینه کرد تا عکس ها ساماندهی شوند.

من دو هزار فایل نگاتیوی داشتم ، که همه را شماره و تاریخ زده بودم ولی با این حال انجمن آن ها را هم ساماندهی کرد. که  یک رزومه ثبت شده برای بچه های عکاس آن دوران  و عکس هایشان شد . معلوم شد که چه کسی در حلبچه عکاسی کرده، یا چه کسی در والفجر هشت بوده. یا از آبادان چه عکس هایی داریم ، از خرمشهر چه عکس هایی داریم. خروجی آن هم آلبوم هایی است که چاپ شده . آلبوم خرمشهر، آلبوم شهدا.

در حال حاضر با هیچ خبرگزاری در ارتباط نیستید؟

نه من کارت خبرنگاری هم ندارم.

برای گرفتن کارت اقدام کردید؟

بله اقدام کردم.

و نتیجه آن چه شد؟

به من کارت ندادند.

از روز تشییع جنازه غواص ها برایمان بگویید

در تشییع شهدا وقتی میدیدم همه با موبایل های دوربین دار در حال عکس گرفتن هستند با خودم گفتم ای کاش یکی از این موبایل ها زمان جنگ دست من بود، تمام جنگ را عکاسی می کردم .

یکی از صحنه هایی که از روز تشییع این 175 نفردر ذهنم ثبت شد مربوط به این است که  دیدم دویست نفر در پشت بام خانه ایی در حال عکاسی از مراسم تشییع هستند و صاحب خانه با لذت از همه پذیرایی می کند. جای خوشحالی داشت . اکثرعکاس ها هم جوان بودند و جنگ را ندیدند. این جوانان دنبال تجربه هستند. چطور می شود بستری فراهم شود که تجربیاتمان را انتقال دهیم؟

عکاسی جنگ چه فرقی با عکاسی های دیگر دارد؟

عکاسی جنگ ، برای خودش سختی هایی دارد. در فضای امروز،  تعلقات خیلی چیزها می تواند باشد. ولی در جنگ تنها تعلق یک عکاس یک شاتل دوربین ، لنز و ساکش است. عکس زمان جنگ ، زمان ندارد ، لحظه ای است. ثبت کردی ، کردی . اگر نکردی دیگر نمی شود صحنه را تکرار کرد. آن اتفاق را توانستی بگیری گرفتی، اگر نگرفتی ،  فرصت تکرار برای شما نیست. که بروی و فردا بیایی. زمان در عکاسی جنگ مهم است. تکرار نشدنی است.

این زنده نگه داشتن آن تصاویر چه رسالتی برایتان داشته است؟

برای اینکه نسل های آینده لعنت به قبرهای ما نفرستند ، نفرینمان نکنند و مواخذه مان نکنند، باید این تصاویر را ثبت می کردم .  یک کشوری که بعد از انقلاب رها شده و دارد خود را احیا می کند ، حال توسط کشوری مورد هجوم قرار گرفته و ابرقدرت هایی مثل آمریکا و شوروی از آن  حمایت کنند. در زمان جنگ از سی و چهار کشور اسیر گرفتیم که در خدمت نیروهای عراقی بودند. از کشور سودان، مصر و غیره. به عراقی ها کمک می کردند و نیرو به عراق  می دادند. هشت سال جنگیدیم ، آن ها با مدرن ترین سلاح ها و تاکتیک ها می جنگیدند و ما با موانع، با یک آرپی جی ، هشت سال مقاومت کردیم و یک ذره هم از خاک ایران را ندادیم ،

چرا تمام عکس هایی که گرفتید و مطالبی که نوشتید را در جایی ثبت نکردید؟

خیلی جاها این مطلب را گفتم و ممکن است تکراری باشد. درکشور کره موزه جنگ هست، خیلی چیزهایی در آن موزه وجود دارد اما درقسمتی از آن  یک میز بزرگی گذاشتند که رویش یک پارچه است ، وقتی از مسئولان موزه می پرسند که در همه سالن ها سلاح و تجهیزات است اینجا می خواهید چه چیزی بگذارید؟ می گویند همین میز و همین پارچه است. گفتند پارچه چیست؟ جواب دادند نیروهای ما که پیروزمدانه به راه آهن رسیدند ، هر کسی به یک نوعی از آن ها استقبال میکرد ، یک نفر گل به سمت آن ها می انداخت ، کسی دیگر شیرینی اما در این میان  یک دختری هیچ چیزی دستش نداشت و  دامنش را پاره کرد ، این پارچه همان تکه دامن است که از جنگ مانده و در موزه جنگ قرارش دادیم. اما ما  بچه هایی داشتیم که قرآن در جیبشان گلوله خورده است ، امروز این قرآن ها کجاست ؟ چرا در موزه ها نیست ؟ کی می خواهیم موزه ها به سرانجام برسد؟ نسل جنگ تمام شد و خانواده شهدا هم تمام می شوند. آزاده ها هم هر کدام خبر فوتشان را می شنویم.اگر این ها را برای جوان های این نسل نگوییم و اینکه نگوییم جوان هایی که آن موقع هم سن و سال شما بودند این کارها را برای کشورشان انجام دادند ، فکر می کنید چه اتفاقی برای دیدگاه جوانان ما می افتد؟ جوانان باید غرور خودشان را بشناسند، به شخصیت خود واقف شوند. قدر مملکت و قدر امنیت خود را بدانند. امنیت خیلی مهم است.امروزه همه دنیا با مشکلات اقتصادی درگیر هستند ، در جامعه ما هم هست و نمی توان منکر بود که این آقایانی که هر روز خبر اختلاصشان می آید، وجود دارند. ولی آن غیرت و غرور و جوانمردی و شجاعت دینی است که در رسالت دینی و آموزه های دینی آموختیم یک طرف و قدرت جوان ها و دانشمندان ما هم یک طرف ، نمونه قدرت را در مذاکرات هسته ای دیدیم . برای آیندگان ما باید چیزی گرانبها بگذاریم و چه چیزی گرانبهاتر از خود دفاع مقدس که پیروزمندانه یک ذره از خاکمان را از دست ندادیم ودر آخر هم عراق را متجاوز اعلام کردند.

نظرتان نسبت به جوانان امروزی چیست؟

بعضی دیالوگ ها وجود دارد که می گویند این جوان نسل چندم انقلاب است ، من هیچ اعتقادی به این نسل چندم بودن ، ندارم. در همین تشییع جنازه غواص ها ، بیشتر حاضران ، جوانان بودند. جوان هایی که اصلا در جنگ نبودند.من در سایت ها و فیس بوک و وبلاگ ها صفحه دارم و هر روز مطلب می گذارم بیشتر مخاطبان من در این صفحات آن هایی هستند که جنگ را ندیدند و وقتی به صفحاتشان می روم حتی اسم وبلاگ ها و سایت هایشان با اسم شهداست.

فکر می کنید این جوان ها ، می توانند مثل همان جوانان زمان جنگ باشند که اگر یک کسی به کشورشان حمله کند همانطور بروند و مبارزه  کنند؟

بله ، من معتقدم مثل همان جوانان می روند و دفاع می کنند و از آن ها هم قوی تر خواهند بود. اعتقاد راسخ دارم. خدا نکند آن روز بیاید. ممکن است شیوه ها فرق کند، ابزارها و سلاح ها فرق کند. ممکن است با تکنولوژی و تجهیزات و طرز فکری که جوانان امروزی ما دارند ، خیلی راحت تر به جنگ دشمن بروند.

تا امروز شده از روی این عکس هایی که شما گرفتید کسی بچه اش را پیدا کرده باشد؟

بله ، خیلی ها هستند . از ارومیه تا میانه ،بانه ، زنجان ، اردبیل ، قزوین و مغان .

من از خیلی از بچه ها مصاحبه دارم. با نوار کاست در شب عملیات با اصراراز بچه ها مصاحبه ها می گرفتم .یک فردی  به نام شهید سید محسن مرتضی بود که به برادرش گفتم من مصاحبه ای از برادرت دارم.مورد بعدی که اتفاق افتاد این بود که  در یکی از صفحات مجازی ام ، پسری پرسید ، شما دایی من را می شناسید؟ گفتم دایی شما کیست؟ گفت شهید زوار. ده تا از عکس های دایی شهیدش را برایش گذاشتم. بعد گفت پیکرش را به ما نشان ندادند حتی به همسرش. گفتم اگر ناراحت نمی شوی من عکس پیکرش را هم می گذارم.

 بحث مطمئن شدن در تفحص زیاد پیش می آید. من تصویرهایی دارم از مادران شهدا که برای دیدن پیکر فرزند شهیدشان آمده بودند و به آن ها گفته می شد ، مادر این استخوان ها و پیکر رانمی توانی ببینی ، حالت بد می شود . اما بالاخره مادر است، می خواهد بچه اش را ببیند.یکی از خاطره هایم مربوط به یکی از همین مادران است . آن مادرشهید بلند شد چادرش را بست و پارچه پیکرفرزند شهیدش  را باز کرد ، استخوان ها را این طرف و آن طرف می کرد. من هم فیلم می گرفتم.نگاه که به استخوان ها کرد گفت خود پسرم است. بعد استخوان را گذاشت بر سرش و گفت این استخوان ها برای من مثل مهر است و بعد که دوباره پیکر شهید را کفن کردیم ، برایش لالایی می خواند .

مورد دیگر ، همسر شهید تقی زاده است ، می گفت چرا نمی گذارید من شوهرم را ببینم. من یازده سال است انتظار کشیدم. نه سال است پسرش را بزرگ می کنم. من حرف و درد دل با شهید دارم. این ها همه صحنه هایی بود که آدم در برابرش کم می آورد.. پیکر را که گذاشتیم جلویش ، من احساس کردم نامحرم هستم. درد و دل هایی با همسرش می کرد و دردهایش را می گفت . از پسرش می گفت . حتی از مریضی خودش گفت . بعد حرف های عاشقانه زد. به شهید می گفت پیش امام حسین هوای من را داری؟ اشک نمی گذاشت. با دوربینم شات بزنم . در نهایت جمجمه را بوسید و در تابوت گذاشت ، از خاک قفسه سینه اش در سرش می ریخت و می گفت اجازه  دهید  یک مقداری از این خاک را برای خودم و پسرم به یادگار بردارم.

سوالات ما تمام شد ، شما حرفی ندارید؟

من به ورزش خیلی علاقه دارم. در زمان جنگ ، بچه هایی بودند در غواصی که صبح ها ورزش می کردند ، شهید حاج رضاییان مداحی زورخانه ای می کرد و بچه ها با آن  ورزش می کردند. ورزش کشتی انجام می دادند . تیم های فوتبال داشتیم ، گردان به گردان هر کدام یک تیم فوتبال داشت که با هم مسابقه می دادند. تعدادی از بچه ها  ورزش شنا  انجام می داند از جمله شهید جاویدی که نفر اول می شد من عکس هایی هم از او دارم.در جنگ  مسابقه هم داشتیم. جزیره به جزیره.

نظر شما