صفحه نخست

فیلم

عکس

ورزشی

اجتماعی

باشگاه جوانی

سیاسی

فرهنگ و هنر

اقتصادی

علمی و فناوری

بین الملل

استان ها

رسانه ها

بازار

صفحات داخلی

پستی برای تلگرام

۱۳۹۴/۰۵/۲۸ - ۱۳:۲۰:۱۲
کد خبر: ۳۰۹۵۹۳
خلاصه،تو همین فکر بودم که به جوانان تلگرام بگویم که بچه ها، این روش درست گفتگوی علمی نیست و.... که ناگهان دیدم یکی از آنها «وینستون چرچیل» را با خَر وخورجینش، وارد بحث کرد.هر چی از بیوگرافی و نوشته ها وگفته های آن مرحوم و تاریخ جنگ جهانی اول ودوم ،کپی کرده بود،یکجا ریخت روی صفحۀ تلگرام .بی انصاف اصلا مجال نداد من هم چیزی بگویم.

چندی پیش، برای جستجوی مطلبی در دنیای اینترنت بودم که به یکباره، گذرم به فضای مجازی تلگرام افتاد .

عجب دنیایی است،این تلگرام ، واتس آپ و....

همۀ اندشمندان عالم را از عمق تاریخ وپهنۀ جغرافیا، گرد هم می آورند و در مقابلت به صف می کنندتا برایت سخنرانی کنند،عین بلبل .

از «هراقلیت» تا «کنفوسیوس » واز«شکسپیر» تا «گارسیا مارکز»هرچه از تاریخ وادبیات وفلسفه میدانند،می ریزند پیشت.بار کن ببر،هر چقدر که دلت می خواد.

سقراط به افلاطون گفت و او به«گزنفون» که چنین وچنان و....

آخرش چی؟هیچ.خَر ما ازکُرّه گی دُم نداشت.

هر کسی از هرجا و موضوعی که دلش می خواهد وارد گفتگوست. جغرافیا را با تاریخ پاسخ می دهند وفیزیک را با متافیزیک ،آزاد آزاد.

 خلاصه، هیچ ترتیب وآدابی مجوی،هر چه می خواهد دل تنگت بگوی.

کپی و فور وارد کن به هرجایی که می خواهی.به همین راحتی!در انتها هم، ربط وبی ربط ،نیم بندی به مطلب اضافه کن که یعنی تحقیق کرده ام و رفرنس می دهم .کی به کیه؟!

نه روش مشخصی برای گفتگو  لازم است و نه محتوای روشنی برای موضوع.

عمراً، اگر حلال کنم این «حسین بشیریۀ» پر افاده را که بابت دو واحد درس روش تحقیق ،هفده بار مرا کشاند به دفترش،آخرش هم چند بدهد خوب است؟!

سیزده !

هر چی هم گفتم آقای دکتر ،سیزده نحس است ،اقلا چهارده بده .گفت:

-تو بگو سیزده وده صدم .امکان ندارد.دقیق حساب کرده ام، نمره ات سیزده  است والسلام.

نوبرش را آورده بود، با آن نمره دادنش .

همان بهتر که گذاشت رفت،امریکا.یک دانشکده از دستش راحت شد .

تازه، آقا را باش که روی جلد بهترین کتابش را با موضوع جامعه شناسی سیاسی، هدیه کرده بود به «محمد رضا شجریان».

با آن خشکی ودیسیپلین،لطافت روحش را  نگاه کن .بچه گول می زند انگار!

نمره را با ترازوی زعفران می کشد ،آنوقت روحش را تقدیم میکند به غزل، موسیقی و آهنگهای شجریان !

دوگانگی از این بالاتر !؟

همۀ فک وفامیلهای خودم ،کیلو کیلو نمره میاورند ، آنموقع مرا باش که یک عمر، به سیزده او دلم را خوش کرده ام. یکیش همین پسر خودم، مادرش قربانش برود،به همین زودی انشالله دکترایش را هم می گیرد وبه جمع افاضه کنندگان می پیوندد. کنکور می دهد مثل آب خوردن.حرّاج ، با سایزهای مختلف برای همه.برای مدیران، پیمانکاران،بساز بفروشها و...

همین اخیرا، یکی از بستگانم که قصد شرکت در کنکور  برای ورود به  یکی از دانشگاههای معتبر مرکز بخش خودمان را داشت راهنمایی می خواست که چگونه پرسشها را پاسخ دهد.

گفتم ،هر کدومشو که بلد نیستی علامت نزن، نمره منفی دارد .

الحمدلله، رتبه اول را احراز کرد. می گفت راهنماییهایت ،خیلی به دردم خورد. هیچکدام را بلد نبودم، علامت نزدم ،پاسخنامه را سفید تحویل دادم .استادشان هم ،شکر خدا ،هیچ کم وکسری از «پروفسور حسابی» ندارد با چنان اعتماد به نفسی می گوید

«دانشجویانم»

که آن مرحوم در طول عمرش، یکبار نگفت.

خلاصه،تو همین فکر بودم که به جوانان تلگرام بگویم که بچه ها، این روش  درست گفتگوی علمی نیست و.... که ناگهان دیدم یکی از آنها «وینستون چرچیل» را با خَر وخورجینش، وارد بحث کرد.هر چی از بیوگرافی و نوشته ها وگفته های آن مرحوم و تاریخ جنگ جهانی اول ودوم ،کپی کرده بود،یکجا ریخت روی صفحۀ تلگرام .بی انصاف اصلا مجال نداد من هم چیزی بگویم.

به روح همان چرچیل که احترامش برای همه ما واجب است ،آنچه را که می خواستم به آنها بگویم،بی کم وکاست به شما خواهم گفت.اینجا هم فضای تلگرام نیست که «ریمووو» بکنند.دو برگ کاغذ است ویک قلم ،که جفتش هم مال خودم است، نه وامدار کسی است ونه مدیون وچشم انتظار  کسی که به کامش بچرخد.

چند سال پیش،به همراه دوستی به یک مراسم عروسی،دعوت بودیم که به حکم ادب،اجابت کردیم.میزبان که محبت ویژه ای به حقیر داشت ،سرزده وبی پرسش وپاسخی مارا به اتاقی هدایت کرد که جمع کثیری از پیر وجوان،دورهادور نشسته بودند.تعداد اندکی به احترام ما نیم خیز شدند والبته راستش، کثیری هم محل نگذاشتند.گویی مزاحمی به جمعشان پیوسته بود، برّ وبرّ نگاه می کردند.

گیج ودستپاچه از اینکه  همه نگاهها متوجه من است با عجله در گوشه ای نشستم وهنوز به خود نیامده بودم که بلافاصله جوانی با صدای بلند گفت:

-به افتخار وسلامتی استاد (که ناسلامتی من باشم) یک دستگاه «سه گاه» بخوان.

با کمال هول ودستپاچگی تا گفتم:

آقا .....من ..... خوانندگی .... بلد ....

که دوستم یواشکی گفت

-آروم باش! با تو نیست.با خواننده است.

چشم بر گرداندم ودیدم در صدر مجلس، یک نفر روی صندلی نشسته وکراوات پهنی، روی سینه اش دارد.در کنارش هم با همان شکل وشمایل،مرد تنومند دیگری تاری به دست داشت.بغل دست او هم پهلوان دیگری  نشسته بود که تنبکی بزرگ مقابلش بود.دانستم که اکیپ هنری مراسم هستند.

ناگهان در اجابت درخواست جوان که به آن «زاگاست »می گفتند، صدای مهیبی از تار بر خاست که به صدای هر جانوری شبیه بود جز پیش در آمد سه گاه.  اکوهای چهار گوشۀ اتاق هم صدای آنرا تقویت می کرد.بلافاصله،خواننده هم با صدایی که  هیچ شباهتی به صدای خواننده نداشت، غزلی را آغاز کرد که ابیات و مصراع آن در هم می لولید.نمی دانم راست پنجگاه بود یا شَدّ شهناز، اما هر چی بود سه گاه نبود.

 مرد تارزن،از شدت حرارت ،دستگاه را به جای سینه،بالای سرش گرفته بود .تار در دستانش همچون جوجۀ پر کنده ای پر پر می زد.تنبک زن هم چنان ضربه ای به تنبک می زد که هیچ پهلوانی به آن قادر نبود .

نمیدانم یکباره ،دست تارچی خسته شد یا چه شد که خدا خواسته، صدای تار، اندکی پایین آمد ولطیفتر شد.احساس کردم که اکنون به پردۀ سه گاه وارد میشود و طبعا خواننده نیز،هماهنگ با آن خواهد خواند.اما ناگهان، نعره ای از خواننده برخاست که شیر  از  شنیدنش، زَهرِ تَرَک میشد.

عرق شرم بر سر و رویم نشسته بود که این دستگاه به افتخار من اجرا  می شود.با پایانش نفس راحتی کشیدم.اما این خود،آغازی برای زاگاستی دیگر و زاگاستی دیگر بود.سه پهلوان هنرمند، مجلس را به سرشان گرفته بودند .غوغایی بپا بودکه بلا نسبت،سگ صاحبش را نمی شناخت.یک هَشل هَفی که نگو ونپرس .

همه جور،صدایی از اکو بلند بود، جز موسیقی.

نه توان ماندن داشتم و نه  روی بر خاستن که به یکباره ،مرد میانسالی در مجلس،کاری کارستان کرد.ده هزار تومن،میان دوانگشتش بالا برد که یعنی «زاگاست» دارد.

همه ساکت شدند .معلوم بود که احترامش را دارند.ده تومن را اندکی هم بالاتر برد وبه میزبان امر کرد،این را بدهید به آقای خواننده و بگویید که ده دقیقه ،چیزی نخوانَد. زاگاستم اینست.

جوانی از آنسوی مجلس گفت

-یعنی چی کربلایی دَدَش؟! اینکه زاگاست نیست .چیزی نخوانَد یعنی چی؟!

که کربلایی با صدای تحکم آمیزی گفت:

-یعنی چی نداره،آقاپسر ! وقت خودم است و پولشو هم دادم، می خواهم نخوانَد،تمام.!

چه سکوت فرحبخشی !

در عمرم چنان لذتی تجربه نکرده بودم .دقایق، به تندی برای  من و به کندی برای آن جوان سپری میشد که در واپسین لحظه،فکر بکری هم  به ذهن انیشتینی خودم رسید.

من هم ده هزار تومن در میان انگشتانم بلند کردم وبا صدای لرزانی که ترس آشکاری از آن جوان داشت گفتم:

- آقا، من هم ، زاگاست کربلایی دَدَش را دارم .

راستی،تو چقدر می گیری تا دست از سر کوروش ، سقراط ، افلاطون،کنفسیوس واین بیچاره ها برداری و با کپی پیست و اینجور چیزها،اینهمه روح آنها را در گورشان نلرزانی؟

چقدر می گیری بابت این آسودگی خودت و دیگران؟!

نظر شما
نظرات
حجت
|
|
۱۳:۲۰ - ۱۳۹۴/۰۵/۲۸
مثل همیشه عالی بود...
ای کاش در مورد مهار این بی سروسامانی راهکاری هم ارائه می کردید.