وقتی موهای نیما ریخت، معلم موهای سر خودش را تراشید. دیگر دانشآموزان نیما را مسخره نکردند. حس زندگی در رگهای نیما جاری شد. شاگرد سرطانی کنار معلم عاشقش در کلاس، درس معرفت و انسانیت آموخت.
به گزارش خبرگزاری برنا در کرمانشاه، دی ماه 92 محمدعلی محمدیان معلم کلاس دوم دبستان شیخ شلتوت مریوان، هنگامی که به خاطر یکی از دانشآموزانش، موهای سرش را تراشید تا شاید از رنج و مرارتی که دستان بیرحم غول سرطان؛ تن نحیف نیما را میفشرد و روح نازکش را میخراشید، بکاهد.
اما با انتشار این خبر در رسانهها، بازتاب گستردهای از حس انسان دوستی، مهربانی و عشق معلم و شاگردی در سراسر ایران پیچید و هر انسان صاحب تفکری آن روح بزرگ خدایی را ستود.
با این وصف، کم نیستند معلمان دلسوزی که از جان و مال خود گذشتهاند تا شاید گل لبخند را، هرچند برای لحظهای بر چهره معصوم فرزندان مام میهن، بنشانند، اما دریغ و درد که غبار بیمهری و بیمسوولیتی بر زحماتشان پاشیده شده است. آنها پاداش نمیخواهند؛ جایزه هم نمیخواهند، بلکه خواسته شان این است: دیده شویم. تقدیر شویم، اما! زهی خیال باطل.
نمیدانم آیا مدیرکل آموزش و پرورش استان کرمانشاه هم از احوال معلمان عاشقش با خبر است؟! روح اشتیاق و خدایی آنها را دیده است؟! دستان تلاشگر و پرمهر آنها را دیده است که چگونه نقش هستی را با رنگهایی از جنس جان و دل بر دیوارهای ترک خورده کلاس درس و مدرسه کشیدهاند. که چه مرارتها در راه تعلیم و معرفت کشیدهاند، اما خسته نشده و از رنج بیمهریها و نامرادیها سر خم نکرده و سرافرازتر از همیشه درراه اعتلای رسالت و آرمان خود در خدمت به فرزندان این مرز و بوم، تنها خدا را صدا کردهاند و یاریگر چه بیمنت؛ نظارهگر استقامتشان است و دست یاریشان را گرفته است.
در همین نزدیکی، دو معلم جوان و نانآور خانواده، رنج بیمهری مدیران را به جان خریدهاند، دیده نشدهاند که هیچ حتی از مدرسهای که در آن رنجها کشیده و خون دلها خوردهاند تا تصویری زیبا از درس و مدرسه در ذهن دانشآموان نقش ببندد که به جرم بیامتیازی، فرسنگها دور کردهاند.
تکتم قهرمانی معلم کلاس اول دبستان پسرانه آیندگان شهرستان روانسر است، که نادیده گرفتنش از سوی مدیرمدرسه در لابهلای حرفهایش بیرون میریزد: همیشه دوست داشتیم برای دانش آموزانم کاری انجام دهم.
با همفکری و همکاری معلم همکارم، که هردو دغدغه وضعیت تحصیلی دانشآموزان معصوم را داشتیم، برای پیشرفت تحصیلی بچهها، که با کمترین امکانات در مدرسه درس میخوانند تصمیم داشتیم محیطی آرام و شاد فراهم کنیم وبرای همین راهروهای مدرسه را نقاشی و رنگ آمیزی کنیم. از قضا هردو نیز هنر خوانده و دستی بر آتش داریم.
فکرمان را با مدیر مدرسه در میان گذاشتیم و استقبال کرد. کار کمی نبود. دو طبقه راهرو با راه پلهها. دیوارهای کهنه و لکهلکه. چند سطل رنگ و فرچه تمام ابزار کارمان بود. اجرای طرح هجرت در مدارس نزدیک بود و ما بیخبر از همه جا! کارمان را شروع کردیم.
حالا دیگر تمام بچههای مدرسه بچههای ما شده بودند. شهریورماه بود. هر روز صبح زود، با همکارم از کرمانشاه که محل زندگیمان بود با هزینه خود به روانسر میآمدیم. لباس کار میپوشیدم و شروع میکردیم. غروب، اما نه خسته از کار که به امید چهره شاد دانشآموزان درماه مهر، دست از کار میکشیدیم و مدتها در کنار خیابان معطل میشدیم تا شاید ماشینی از روانسر به کرمانشاه برود؛ تازه تنگ غروب با ترس و نگرانی به خانه میرسیدیم. دم در خانه، مادرهایمان در انتظار تسبیح به دست ایستاده بودند: خدا را شکر برگشتی!
اما هرروز دیوارهای راهرو نقش تازه میگرفت. آهویی در کنارمادرش شادمان در صحرا میخرامید. قاصدک رقصان درباد میچرخید و درخت هر روز جوانهای تازه میداد و نور خدا در دلهایمان، تا وقتی که ماه مهر میآید بچهها پشت نیمکتهای مدرسه او را بهتر بشناسند.
یکروز، دوروز، سهروز، بیستروز گذشت. دیگر نمازمان را شکسته نمیخواندیم. کنار دیوارهای رنگی، ناهاری که مدیر مدرسه برایمان میخرید، میخوردیم و دوباره رنگ بود و قلم مو که در دستان ما میچرخید.
پاییز با پروژه مهر آمد
حقوق ماهانهمان، خرج رفت و آمد شد. مهر از راه رسید. راهروهای مدرسه جان گرفته بودند. نو شده بودند. دانشآموزان راهروهای مدرسه را غرق در گل و درخت و پرندگان زیبا در لابلای شاخهها میدیدند. هیجان در چهره معصوم بچهها دیدنی بود و شاد و خندان به کلاس درس وارد میشدند. همهاش دغدغه داریم: بچههای گلم یواش، آرامتر. نکند گلهای روی دیوارها را خراب کنید به پرندهها کاری نداشته باشید. روی دیوارها چیزی ننویسید. مدرسه خانه دوم شماست.
مهر با همه مهربانیهایش رفت. آبان از راه رسید. مدیر مدرسه از ما خواست کرد که کلاسهای مدرسه را هم رنگآمیزی کنیم. دیگر شرایط فرق کرده بود: بچهها هرروز صبح به مدرسه میآیند و تا ظهر درس میخوانند پس کی کلاسها را رنگ کنیم؟ خودمان هم تا ظهر سر کلاسیم. چکار کنیم. کی به خانه برگردیم.
بازهم عشق به فرزندان آمد سراغمان. دوری راه، خستگی، بیماری مادر پیر و سالخورده، تنهاییاش، ترس و دل نگرانیاش، پولی که باید خرج خانه میشد. همه را به جان خریدیم. به عشق معصومیت شاگردانم که با امید در شرایط سخت خانه و مدرسه درس میخوانند. خوب برای بچهها باید کاری کرد.
شش کلاس را باید رنگ میکردیم. کار آسانی نبود. با سرویسی که هر روز از کرمانشاه به روانسر میرفتیم به خاطر شرایط کاری راننده، هفت صبح به مدرسه میرسیدیم. یک ساعت وقت داشتیم تا ساعت هشت که بچهها به کلاس بیایند و ظهرها که ساعت 12 و نیم مدرسه تعطیل میشد و تا ساعت دو که سرویس ما به سمت کرمانشاه حرکت میکرد یک ساعتونیم دیگر زمان داشتیم.
به اتفاق همکارم تصمیم گرفتیم برای تمرکز و حواس بچهها در کلاس درس، دیوارها را تک رنگ بزنیم و آقای صادقی هم قبول کرد.
درسرمای سوزناک آذرماه کارمان را شروع کردیم. صبحها ساعت هشت قبل از این که سر کلاس درس برویم با تینر وآب سرد دستهایمان را از رنگ و نقاشی دیوارها پاک میکردیم لباس کار از تن در میآوریم و با لباس مقدس حاضر میشدیم.
علی با همه زرنگی و تیزیاش میگفت:خانم معلم، چرا دستهایت سفید است نکند صبحها خمیر درست میکنی؟! نه پسرم کلاسهای مدرسه را با خانم معلم کلاس پنجمی رنگ میزنیم تا قشنگ شود تا شما بهتر درس بخوانید. خوب چرا شما رنگ میزنید شما معلمید! یا نقاش مدرسه و در و دیوار؟! تا ظهر که زنگ خانه به صدا در میآمد و بچهها با شور و هیجان از مدرسه بیرون میرفتند، تازه کار ما شروع میشد. دوباره رنگ، قلم مو و چهار پایه را به کلاس میآوردیم. زیرسازی و بتانهکاری نصف دیوارها. بعد رنگ و دوباره رنگ. کار هرروزمان شده بود و ساعت دو با عجله خود را به سرویس میرساندیم که جا نمانیم.
روزها پشت سر هم آمدند و رفتند و کلاسها جان تازه میگرفتند و مدیر مدرسه هر روز راضیتر از گذشته. کلاسها کمتر از یک ماه رنگ شد تا دانشآموزان بهتر از همیشه در کلاسهای مرتب و رنگ شده، علوم، ریاضی و تاریخ بخوانند و فارسی را پاس دارند شاید قدر ما هم بدانند شاید؟!
برای کلاسها خیلی زحمت کشیدیم، اما حالا نمیدانم امسال چه کسی میخواهد به جای ما در آن کلاسها درس بدهد. چه کسی مواظب بچههاست که راهروها را خط خطی نکنند. دلم برای کلاسم تنگ است. دو سال با بچههای کلاسم در یک کلاس درس خواندیم. چهارم و پنجم.
ما دیگر آن جا نیستیم. قرار است به مدرسه دیگر برویم. چون هیچ کار خوبی برای بچهها انجام ندادهایم. در پرونده ما خبری ای از تشویقی و امتیاز نیست. در پرونده ما نوشته مجرد هستیم. امتیاز متأهلی نداریم. فرزندی نداریم، اما نوشته؛ معدل دانشگاهم 19 است اما امتیازش؟!
در ساماندهی معلمان چون امتیاز نداشتیم؛ نفر آخرحق انتخاب داشتیم. بچههای باهوش کلاس میگفتند: خانم معلم مدرسه چه سودی میکند شما کلاسها را رنگ میکنید، اما علی شاگرد درس خوان کلاس میدانست که معلمی یعنی از خودگذشتگی. آنها، با قلبهای کوچکشان خوب قدر ما را میدانستند. این را میشد در ورق ورق مشقهایشان فهمید که چه مرتب و خوش خط مینوشتند. سرکلاس سراپا گوش میشدند و شعر فردوسی را از بر میخواندند شاید چون میدانستند صبحهای زود وقتی همه در خوابند، مادر ناتوان وبیمارم نگران از سر سجاده قسمم میدهد: دخترم با شاگردات مهربان باش و من به او قول میدادم خیالت راحت مثل تو هستم برای آنها و او را تک و تنها به خدایش میسپردم. در گرگ و میش صبحگاهی در باران و سرما از خانه بیرون میزدم و دریغ از ماشینی که پیدا شود و چه لحظههایی که دلهرهآور بیرون خانه گذشت تا به مدرسه برسم. شاگردان کوچکم، درکم میکردند این را در نگاه کنجکاو و مهربانشان میخواندم: بچهها درس بخوانید تا در آینده به کشور خود خدمت کنید.(چشم خانم معلم مثل شما که معلم شدین و به ما سواد یاد میدهی.)