صفحه نخست

فیلم

عکس

ورزشی

اجتماعی

باشگاه جوانی

سیاسی

فرهنگ و هنر

اقتصادی

علمی و فناوری

بین الملل

استان ها

رسانه ها

بازار

صفحات داخلی

افشای اسرار گنج یاب های عتیقه

۱۳۹۴/۰۹/۰۷ - ۱۷:۱۴:۴۶
کد خبر: ۳۴۴۵۴۲
«20 کیلومتر مانده به شهر، راه باریک آسفالتی جدا می‌شود که روستایی‌ها از آن استفاده می‌کنند؛ با سرعت 40 تا 50 بروید تا برسید به یک راه خاکی که رد ماشین دارد. از همان‌جا دقیقاً سه کیلومتر بروید می‌رسید به یک دشت بزرگ. شمال‌غرب دشت چندتا درخت می‌بینید، بروید جلو از کنار درخت‌ها رو به سمت غروب 500 متر بروید. وقتی رسیدید، تخته سنگی هست که روی آن با رنگ زرد نوشته شده S. همان‌جا را بکنید، گنج آنجاست.»

به گزارش گروه روی خط رسانه های خبرگزاری برنا به نقل از روزنامه ایران، این ادعای کسی است که نقشه را ترجمه کرده تا به قول خودش ما را به گنجی 400 - 300 ساله برساند. قرار است با تیمی از قاچاقچیان عتیقه بروم دنبال گنج! سفری جالب و جذاب و البته خطرناک.

با هزار ترفند و دوز و کلک با یکی از گنج‌یاب‌های غیرقانونی قرار گذاشتم با گروهشان سفری چند روزه برای یافتن گنج به یکی از مناطق مرکزی کشور بروم. بماند که همراهی با آنها با ریش گرو گذاشتن‌های فراوان میسر شد. روی این پروژه مدت‌ها کار کردم تا بالاخره اعتمادش را تا حدی جلب کنم. کسی خبر ندارد که همراه آنها یک خبرنگار است؛ حتی آن آشنای اینترنتی من. آنها فکر می‌کنند من هم یک قاچاقچی گنج هستم اما از نوع ناشی‌اش.

نقشه را 50 میلیون خریده‌اند؛ نقشه‌ای که روی یک پوست قدیمی با علائم و نشانه‌هایی عجیب و غریب نقاشی شده است. درست مثل فیلم‌ها و کارتون‌های قدیمی که در کودکی با دیدن آنها میخ می‌شدیم جلوی تلویزیون و فکر می‌کردیم هرجای زمین علامت ضربدر بکشیم زیرش گنجی پنهان شده است.

 

به دنبال گنج با گروه قاچاقچیان عتیقه

 

قرار بود چند هفته پیش برویم ولی باران و برف سفرمان را عقب انداخت. حالا که هوا خوب است قرار را گذاشتیم برای ساعت 9 صبح. 4 نفر شدیم. راه را گرفتیم و از تهران زدیم بیرون. راستش چنین سفری را تجربه نکرده بودم. هرچقدر که به روستای موردنظرمان نزدیک می‌شدیم دلشوره‌هایم بیشتر می‌شد. پیش خودم می‌گفتم نکند لو بروم یا پلیس ما را بگیرد؛ آش نخورده و دهان سوخته.

 

وقتی رسیدیم ساعت حدود یک ظهر بود. راه را همان‌جوری که مترجم نقشه آدرس داده بود رفتیم و طبق علائم، تخته سنگ را پیدا کردیم. دوستم همراه شریک‌هایش پایین رفتند و منطقه را وارسی کردند. بعد از 15 دقیقه‌ای برگشتند و دور زدیم سمت تهران. فکر می‌کردم آمده‌ایم گنج را بیرون بکشیم و تمام. اما نمی‌دانستم که قاچاقچی‌های عتیقه برای عملی کردن نقشه‌شان ریسک نمی‌کنند و چند بار منطقه را زیر نظر می‌گیرند تا از موقعیت و رفت و آمد روستایی‌ها اطلاعات کسب کنند.

 

در این سفر فهمیدم دو جور نقشه داریم؛ وزیری و شاهی. نقشه‌های وزیری از نقشه‌های شاهی معتبرتر هستند. در زمان قدیم نقشه‌ها را روی چرم و سنگ و چوب می‌نوشتند. نمونه‌هایی هم هست که شکل کتابچه‌اند. در هر صفحه بخشی از نقشه و علامت‌هایی نقاشی شده که با رمزگشایی می‌توان فهمید چه مالی پیدا می‌شود و ارزشمند است یا نه. به همین خاطر قیمت نقشه‌ها باهم فرق می‌کند. نقشه داریم 20 میلیون و نقشه‌ای هم داریم که چندصد میلیون ارزش دارد.

 

بیشتر نقشه‌ها به زبان میخی و عبری یا نشانه نوشته شده‌اند. کسی از آنها سر درنمی‌آورد جز خط‌شناس‌ها که برای ترجمه کردن یا پول زیادی می‌گیرند یا با قاچاقچی‌ها شریک می‌شوند. اگر بفهمند که مال خوبی پیدا می‌شود حتماً شریک می‌شوند مثل مترجم همین نقشه.

 

آغاز یک سفر خطرناک

 

دوباره فردای آن روز راه می‌افتیم ولی این‌بار شب و با دو ماشین. ساعت یک شب می‌رسیم و ماشین‌ها را چند کیلومتری پیش از موقعیت گنج پارک می‌کنیم. شش نفر هستیم. هریک از ما از صندوق وسیله‌ای برمی‌دارد. یکی کلنگ، آن یکی دستگاه گنج‌یاب و من هم بسته آب معدنی. پیش از رفتن، سرگروه هشدار می‌دهد کسی حتی سیگار هم روشن نکند. هوا سرد است و البته 45 دقیقه پیاده‌روی ما را بخوبی گرم می‌کند. نور ماه کمی بیابان را روشن کرده و پاییدن جلوی پایمان آنقدرها هم سخت نیست.

 

دل توی دلم نیست و اینکه قرار است چه چیزی پیدا کنیم و چطور مشاهداتم را بعد از اینجا روی کاغذ بیاورم؟ هنوز دست به‌کار نشده درباره نحوه نوشتن خبر این سفر فکر می‌کنم. البته کمی هم ترس چاشنی این حس‌ام شده، دوستم گفته بود برای دست‌ یافتن به گنج، خطرات زیادی وجود دارد. مثلاً حمله مارهایی که از گنج نگهبانی می‌کنند یا حمله جن‌هایی که با سنگ انداختن سعی می‌کنند مانع کار شوند یا شمشیر برگردان‌ها و حوضچه‌های اسیدی و باقی تله‌هایی که صاحب گنج کار گذاشته و رمزش را خودش می‌دانسته و بس.

 

خب کم کم آماده می‌شویم برای کار. سرگروه به دو نفر از همراهانش اشاره می‌کند زمینی را که دورش با گچ خط کشیده، بکنند. کلنگ‌ها با کمترین صدا روی زمین فرود می‌آیند. رفیقم هم چند دقیقه بعد با بیل خاک را به کناری می‌ریزد. صحبت کردن ممنوع است مگر اینکه خیلی خیلی ضروری باشد. ساعت سه شب است و حدود یک متر و نیم از زمین کنده شده و هر 15 دقیقه جایمان را عوض می‌کنیم. کلنگ و بیل زدن نصیب من هم شد و چه کار سختی که دمار آدم را درمی‌آورد. تنها سودش برای من این است که از سرمای خشک استخوان‌سوز و سوزی که پوست را می‌درد نجاتم می‌دهد.

 

روبه‌رو شدن با طلسم و جادو جمبل

 

ساعت 3 و 15 دقیقه یکی از بچه‌ها که «حسن» صدایش می‌کنند به سرگروه می‌گوید کلنگش به سنگ می‌خورد ولی سنگی نمی‌بیند. با اشاره سرگروه که «اسی» نام دارد همه از گودال بیرون می‌آیند و مرد 50 ساله‌ای که کلاه بافت مشکی به‌سر دارد و تا حالا از جمع فاصله گرفته بود کارش را شروع می‌کند.

 

این مرد با کسی دمخور نمی‌شود جز اسی. آن هم هر از گاهی چند کلمه‌. هر 10 دقیقه یکبار سیگاری روشن می‌کند و دستش را جلوی آتش می‌گیرد تا کسی قرمزی سیگارش را نبیند.

 

از قرار معلوم رمال و جادو باطل‌کن است. اگر چیزی پیدا شود یک پا شریک است مثل بقیه به‌طور مساوی. دست به‌کار می‌شود و کتابش را باز می‌کند و وردهایی می‌خواند نامفهوم و بی‌سر و ته، آن هم با صدای بم و دورگه‌اش که آدم را در آن بیابان به ترس می‌اندازد. ورد می‌خواند و میخ‌هایی را در فاصله پنج متری و چهار گوشه گودال به زمین می‌کوبد و روی آنها آب‌جوش می‌ریزد.

 

از دوستم علت این کار را می‌پرسم و او می‌گوید: «حاجی دارد اینجا را چهار میخ می‌کند - جویندگان عتیقه اعتقاد دارند که برخی دفینه‌ها طلسم شده‌اند و موقع رسیدن به آنها مدام زیرزمین جایشان عوض می‌شود - تا مال که از آن ابتدا برایش ورد خوانده شده از جایش تکان نخورد و بتوانیم کار را ادامه بدهیم.»

 

این کارش حدود 20 دقیقه‌ای بیشتر طول نمی‌کشد و کتاب وردش را می‌بندد و با دست به اسی اشاره می‌کند که بچه‌ها مشغول کار شوند.

 

قبل از بیل و کلنگ زدن دوستم دستگاه گنج‌یاب را از کاورش بیرون می‌آورد و می‌برد داخل گودال. دستگاه را به اطراف می‌چرخاند و صدای بوق آن کم و زیاد می‌شود تا اینکه در نقطه کناره دیواره صدایش تندتر می‌شود.

 

دوستم آرام به اسی می‌گوید: «اینجاست. طلسم قبل از باطل شدن جایش را عوض کرده. باید شعاع کندمان را بیشتر کنیم تا راحت بتوانیم مال را بیرون بکشیم.» بعد با جستی بیرون می‌پرد و بیل و کلنگ زدن دیگران دوباره شروع می‌شود. کار کم‌ کم خسته‌کننده می‌شود. ساعت 5 صبح است و کارمان خیلی طول کشیده. نیم ساعت بعد بچه‌ها با سرعت از داخل گودال بیرون می‌زنند. بریده بریده حرف می‌زنند. معلوم نیست چه می‌گویند. چیزی که می‌شود فهمید این است «مار، مار.» اسی با چراغ قوه به داخل گودال نوری می‌اندازد و با عصبانیت می‌گوید: «لعنت به این شانس چه جای پردردسری است اینجا. جابه‌جا شدن مال و حالا مار. حتما جن هم هست که سراغمان بیاید. گرفتاری شدیم بخدا. حسن، با بیل سر مار رو جدا کن بیار بیرون و سرشو بکن زیرخاک.»

 

خاطره رئیس از برخورد با جن و مار

 

بعد از کشته شدن مار که یک متر و نیمی طولش بود، نم‌نم خودم را به اسی نزدیک می‌کنم و سعی می‌کنم با او طرح رفاقت بریزم. آدامس تعارف می‌کنم. می‌گیرد. 40 سال دارد با قدی حدود 185 و هیکلی ورزشکاری. صورتش آبله‌روست و سگرمه‌هایش توی هم گره خورده. از او درباره خاطراتی که از این کار دارد می‌پرسم. آنهایی که او را ترسانده یا آنهایی که برایش مشکل درست کرده‌اند. می‌خواهد از جواب دادن طفره برود ولی وقتی پاپیچش می‌شوم چاره‌ای جز جواب دادن ندارد و با حالت دست به سینه‌ که انگار مدل ایستادنش است، این‌طور تعریف می‌کند:

 

«چند سال پیش رفته بودیم یکی از روستاهای شمال غربی کشور. این روستا خالی از سکنه بود و کسی هم حتی گذرش به آنجا نمی‌افتاد. سه نفر بودیم و چون مطمئن بودیم کسی در آن منطقه نیست سر ظهر کارمان را با خیال راحت شروع کردیم. از شانس بد کارمان طول کشید و به شب خورد. به‌خاطر اینکه غذایی همراه نداشتیم و با شهر دو ساعتی فاصله داشتیم چاره‌ای جز ادامه کار نداشتیم تا مبادا کار به روز بعد بکشد. ساعت یک، دو شب به بالشتک سنگی که یکی از نشانه‌های دست پیدا کردن به گنج است، رسیدیم. در حال ور رفتن با این سنگ بودیم که سنگ کوچکی به کمرم خورد. اول فکر کردم بچه‌ها شوخی می‌کنند. وقتی برگشتم، دیدم کسی نیست. آنجا دیوار یا درختی هم نبود که کسی پشت آن قایم شود. برایم عجیب بود. بی‌خیال شدم و باز مشغول کار شدم. دوباره سنگ بزرگتری این بار به پشت پایم خورد. دوستانم دقیقاً جلوی خودم بودند و همراه با من زمین را می‌کندند. وقتی از ترس دست از کار کشیدم سنگ‌های دیگری بسوی من و دو نفر دیگر پرتاب شد. هر سه‌مان از ترس مانده‌ بودیم چه‌کنیم؟ برویم، بایستیم یا به کار ادامه بدهیم؟ در آن تاریکی چیزی مشخص نبود. چراغ‌قوه را برداشتم و نورش را به اطراف انداختم ولی نه چیزی بود نه کسی. سنگ‌ها همینجور پرتاب می‌شدند. چاره‌ای نداشتیم؛ وسایلمان را گذاشتیم و فرار کردیم. آخرش هم نفهمیدیم ماجرا از چه قرار است.

 

یک بار هم سه سال پیش توی یکی از مناطق دورافتاده زمین سفتی را با کلی بدبختی کندیم و به گنج رسیدیم. وقتی ‌خواستیم کوزه سفالی بزرگ را که احتمال می‌دادیم داخلش پر از سکه طلا باشد بیرون بیاوریم، مار خاکی رنگی دوستم را نیش زد و در کمتر از پنج دقیقه چند مار دیگر هم از سوراخ‌های گودال بیرون آمدند و اجازه ‌ندادند به کوزه نزدیک شویم!»

 

هنوز گرم صحبت هستیم که سعید به بهانه‌ای صدایم می‌کند و می‌گوید اسی قابل اطمینان نیست، آدم خطرناکی است و آن روی خودش را زمانی که مالی از زیر خاک بیرون بیاید نشان می‌دهد و باید سعی کنم با او گرم نگیرم. حرف دوستم ته دلم را خالی می‌کند. پیش خودم می‌گویم که من برای چی اینجا آمدم و اینها درباره من چه فکری می‌کنند؟ اسم و فامیلم را می‌دانند، یکی از آنها وقتی بعد از کلنگ زدن استراحت می‌کند مدام می‌گوید که اسمم برایش خیلی آشناست، انگار جایی شنیده یا خوانده! اگر بفهمند که من خبرنگارم چه اتفاقی می‌افتد؟ در حالی که جویندگان گنج سخت مشغول کارند من در حال فرضیه‌سازی هستم که اگر بفهمند چه می‌شود؟ فرضیه اول، ناراحت می‌شوند و من هم قول می‌دهم به کسی نگویم. فرضیه بچگانه‌ای است. فرضیه دوم، یک دل سیر کتکم می‌زنند و همانجا رهایم می‌کنند تا پیاده برگردم. فرضیه سوم، از ترس اینکه مسأله را برای کسی بازگو کنم بی‌خیال کار می‌شوند و می‌روند و فرضیه آخر اینکه مرا سر به نیست می‌کنند. خنده‌ام می‌گیرد که چه افکار و توهماتی را توی سرم می‌پرورانم.

 

تغییر برنامه با روشن شدن هوا

 

رشته توهماتم را زوزه گرگ‌ها پاره می‌کند. شب بیابان چه عجیب و ترسناک است. تا همین الان به این موضوع فکر نکرده بودم. به جز صدای زوزه گرگ‌ها، صدای ضربات بیل و کلنگ به دل زمین و نفس نفس‌زدن جویندگان عتیقه داخل گودال که حالا ارتفاعش به دو و نیم متر می‌رسد، شنیده می‌شود. آنطرف‌تر هم طلسم باطل‌کن سیگارش را بیخ گوشش گذاشته و ورد می‌خواند. برای چند لحظه به نظرم می‌آید همه‌چیز اینجا عجیب هستند و نمی‌دانم با من چه نسبتی دارند؛ بیابان، اسی، حسن، طلسم باطل‌کن، سعید و آن دو نفر دیگر که اسمشان را نمی‌دانم.

 

هوا گرگ و میش است و اسی به همه استراحت می‌دهد. یکساعتی همه در آن سرمای آزاردهنده روی زمین از خستگی دراز می‌کشیم. سیگار پشت سیگار روشن می‌کنند و تنها چایی است که ما را گرم می‌کند.

 

وقتی آفتاب می‌زند سرگروه افراد را به دو دسته تقسیم می‌کند و قرار می‌شود هر تیم برای سه ساعت کار کند و تیم دیگر بروند توی ماشین‌ها استراحت کنند. از شانس، من و سعید و طلسم باطل‌کن برای استراحت به سوی ماشین‌ها می‌رویم. طلسم باطل‌کن به سوی ماشینش می‌رود که با آن آمده‌بود و ما هم به ماشین خودمان. از خستگی و شب بیداری چشمانم نایی برای باز ماندن ندارند. صندلی را می‌خوابانم، اختیار چشم‌ها با من نیست ولی سعید نه. دوربینش را از داخل داشبورد بیرون می‌آورد و ششدانگ منطقه را دید می‌زند. وقتی چشمانم کم کم گرم خواب می‌شود می‌شنوم که سعید به من می‌گوید: «تو این اسی موزمار را نمی‌شناسی که چه آدم هفت خطیه. شاید ما را دک کرده که مال را بعد از اینکه پیدا کرد با دونفر دیگه که از رفیقاشن بالا بکشه. باید حواسم بهشون باشد.»

 

اسرار جویندگان عتیقه

 

بعد از یک ساعت خواب و بیداری صحبت‌هایم را با سعید سر می‌گیرم؛ اینکه چند وقت است در این کار فعالیت می‌کند؟ این شغل چه خطراتی دارد و از کجا می‌دانند کجاها گنج دارد؟ او در حالی که از خستگی روی صندلی راننده ولو شده و نگاهش از دور به اسی است چیزهایی می‌گوید که خیلی وقت است می‌خواستم از دهانش بشنوم: «آدم در2 صورت می‌آید توی این کار، یا باید بیکار باشد یا حریص! من خودم پنج بار برای عتیقه درآوردن با این و آن آمدم ولی فقط یکبار نتیجه خوبی داشت. البته باید بگویم این کار خیلی خطرناک است. باید حواست به تله‌های شیطانی و تله‌های فیزیکی باشد. آدم‌هایی را می‌شناسم که گرفتار تله شدند و از دنیا رفتند. خود من یکبار کم بود با شمشیر برگردان بمیرم که خدا بهم رحم کرد. از اینها که بگذریم باید حواست به دور و بری‌ها باشد یا مال را بالا می‌کشند یا از روی طمع حاضر می‌شوند دخلت را بیاورند. از اینها هم بگذریم، آدم‌فروش زیاد است، آدمی که تو را لو بدهد. اگر گیر کنیم از 10 سال تا حبس ابد زندانی می‌شویم. تازه، گشت‌های پلیس میراث فرهنگی هم هست که بارها دوستان مرا دستگیر کردند. من خودم دوست ندارم این عتیقه‌ها را به واسطه بفروشم و آنها هم ببرند خارج از کشور دوبله سوبله بفروشند. اگر توی ایران دولت به کسانی که عتیقه‌ها و زیرخاکی‌ها را پیدا می‌کنند پول خوبی می‌داد هیچوقت حاضر نمی‌شدیم حتی یک‌ذره از این خاک برود آن‌ور مرز، ولی چه فایده پول و امتیازی نمی‌دهند. جایی می‌خواندم کشورهای دیگه برای هر عتیقه‌ای که مردم کشف می‌کنند در ازای تحویل آن به میراث فرهنگی یک سوم از ارزش آنها را پول هدیه می‌گیرند. یادم می‌آید چند سال پیش یکی از بچه‌ها یک جام طلا و یکسری عتیقه دیگر از زیر خاک درآورده بود و نمی‌توانست آنها را بفروشد. رفت جام طلایی را که به‌خاطر قدمتش حداقل یک میلیارد می‌ارزید ذوب کرد و به قیمت طلای خام فروخت وحدود 150 میلیون دستش را گرفت. این سرزمین همه جایش پر از عتیقه است.می‌گویند زمان‌های قدیم مردم از ترس مأموران دولتی یا راهزنان پول و هر چیزی راکه قیمتی بوده توی دل زمین چال می‌کردند تا در امان بماند بخصوص توی جاده‌هایی که راهزن زیاد بوده.»

 

گنج بود یا نبود؟

 

سعید با دوربین منطقه را نگاه می‌کند و یکدفعه در ماشین را باز می‌کند و بیرون می‌دود، به من هم هشدار می‌دهد از ماشین پیاده نشوم تا زمانی که به من نگفته. معلوم نیست چه خبر شده. با چند دقیقه تأخیر، طلسم باطل‌کن هم به‌سوی محل می‌دود آن هم سراسیمه. نیم ساعتی می‌گذرد و از سعید خبری نیست. لحظه‌های پر از آشوب و دلشوره‌ای دارم دست‌هایم می‌لرزد. دوربین سعید را که روی صندلی افتاده بر‌می‌دارم و به دور و برم نگاه می‌کنم؛ چیزی پیدا نیست. تمام آنچه را که پیش از این از ماجراهای گنج‌یابان شنیده و خوانده‌ام به ذهنم می‌ریزد، از قال گذاشتن و فرار کردن تا قتل یکدیگر و پایان دوستی پس از پیدا شدن اولین سکه و ... اما نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده است آیا گنجی در کار بوده یا نه؟ آیا به هویت من پی برده‌اند یا نه؟ آیا دقایقی دیگر به سراغم خواهند آمد؟ در را باز می‌کنم، تمام قدرتم را در پاهایم جمع می‌کنم و می‌دوم.

نظر شما
نظرات
تقی
|
|
۱۷:۱۴ - ۱۳۹۴/۰۹/۰۷
فیلم هندی بود خوب تهش چی شد