به گزارش گروه روی خط رسانه های خبرگزاری برنا به نقل از روزنامه شهروند، گوشه چادر کهنه را که بالا میزنند، چهره سه مرد و یک زن پیدا میشود: «چیه باز، چی شده؟» روشنایی، خلوتشان را به هم میزند. یکی اما با یک ترکه چوب، گوشه چادر را بالا نگه داشته و داد میزند: «زود باشید، سریع بیایید بیرون، یالا.» گوشه چادر پارچهای، همچنان بالاست، زیرانداز یکمتری و چند بالش، با یک عالم خرت و پرت، از لای چادر پیدا میشود. سیدی، عروسک، پارچه، لباسهای کهنه، کتابهای پاره، کفشهای زهوار دررفته، روی زمین ولوست. هر چهار نفرشان از آن دخمه یکمتری بیرون میآیند و با آن حالت نشئگی، وسایلشان را جمع و جور میکنند. بقچهها را از قبل آماده کردهاند. اینبار اولشان نیست، یک عمر طول میکشد تا خرتوپرتها را داخل بقچه جا دهند. اهالی محل، بالای سرشان ایستادهاند تا آنها، کارتنخوابهای پارک حقانی، خانههای پارچهای و پلاستیکیشان را داخل یک کیسه کنند، بگذارند روی کولشان و بروند؛ دور شوند. از دور اما میبینند، خرت و پرتهایشان روی کوپهای از آتش است و دود میشود.
صبح جمعه، پارک حقانی
زمین بازی کودکان محل قرارشان است. تاب و سرسرهها خالی است. چند مرد بزرگجثه منتظر بقیه اهالی محلند. برخی کت و شلواری و تعدادی هم با شلوار و گرمکن آمدهاند. آنها قدیمیهای هرندی هستند؛ همانها که وقتی چشمشان را باز کردند، دروازهغار را با یک گود بزرگ شناختند؛ گود که خراب شد و بعدش ساختمانهای ساختهشده، پایین آمد، پارک حقانی جایش را گرفت. پارکی که حالا به معتادان و کارتنخوابهایش معروف است.
بیست سی نفری میشوند. راه میروند و معتادان و کارتنخوابها را از دخمهها بیرون میآورند. دو سه ماهی میشود ساکنان هرندی، محله معروف به دروازهغار، روزهای تعطیل، کارشان همین شده است: «خانم خیلی زیاد شدن.» میپرسم: «دفعه پیش شما بودید چادرهای کارتنخوابها را آتش زدید؟» میگویند: «بله ما بودیم، چیه؟ آدم که آتش نزدیم، همهاش آشغال بود. چادرهاشون که نبود.»
دو هفته پیش بود که خبر رسید اهالی محل به کارتنخوابها و معتادان حقانی، حمله کرده و چادرهایشان را آتش زده و با چوب آنها را زدهاند. خبری که اهالی هرندی، درستیاش را تأیید نمیکنند: «به نظر شما اینجا پارکه؟ اون روز (روز حادثه)، پلیس و شهرداری خودشان آمدند و گفتند که بروید ما هستیم. ما هم نه چادری آتش زدیم و نه کسی را کتک زدیم. کارگرای شهرداری آتشسوزی راه انداختند.»
مردان، عصبانی و خستهاند. برخی ریشسفیدهای محل هم هستند. یکیشان به سمت ضلع جنوبی پارک اشاره میکند: «خودتان بروید آنجا، اگه الان صد تا چادر میبینید، آن موقع دو هزار تا بودن.» اشارهاش به دریاچه بزرگ پارک است؛ جایی که یک قطره آب هم در آن پیدا نمیشود اما تا دلت بخواهد، چادرهای سفری است که رنگ به رنگ بر پا شده است. داخل هر کدامشان خانوادهای، زن و بچه و مردی زندگی میکند: « اینجا شده سیزده بهدر. صبح تا شب، هر چی آشغاله از سطلها جمع میکنن، شب آتش میزنن. باید بیایید ببینید چه وضعی میشود. دود همه محله را میگیرد، آن خانه را میبینید (با دست اشاره میکند)؟ بین این دودها گم میشود.»
میریم قبرستون!
اهالی محل راه میافتند، راه میروند و معتادان هم بلافاصله بار و بندیلشان را جمع میکنند و دور میشوند. اما کجا؟: «نمیدونم، میرم یه قبرستون دیگه. بدبختی داریم به خدا.» با ترشرویی اینها را میگوید، معتادی که چند دقیقه قبلش، از ساقی موتوری، شیشه میخرید. گونی خرت و پرتها را میاندازد روی کولش. آن یکی هم روی زیراندازی کفش و لباسهای کهنه را روی زمین میکشد: «اینها را از همین سطلها جمع کردیم، میاریم اینجا میفروشیم.» میپرسم: «اهالی محل به حضور شما در پارک اعتراض دارند.» میگوید: «بله حق هم دارند، ما هم از جای دوری نیومدیم، خونهمون همین جاست.»
هرجا میخواهند ببرند، فقط اینجا نباشند
میگوید ٣٠ سال است اینجا (هرندی) زندگی میکند، یکی از اهالی محل است که به کارتنخوابها برای ترک پارک، تشر میزند: «باور کنید روز یه دردسر داریم، شب یه دردسر. شبها پنج شش نفری یه کوپه آتش درست میکنن، لاستیک آتش میزنند، دورش میشینن، اینجا را دود میگیره، صبحها تا ساعت ٨ اصلا نمیتونیم نفس بکشیم، این وضع هر روز ماست، زنم ریههاش از بین رفته.» از کنده آتش بزرگی که کارگران پارک درست کردهاند، شعلهها زبانه میکشد: « اینجا را میبینید، بازم نگید ما آتش زدیم، کارگران شهرداری هستن که دارن آتش میزنن. ما کاری به کار کسی نداریم.» آن یکی عصبانی است: «خود مسئولان خوششان میآید، هر روز جلوی در خانهشان، چنین منظرهای ببینند؟ آقای قالیباف (شهردار تهران) قبول میکند جایی که زندگی میکند، چنین پارکی باشد؟ ما چه تقصیری داریم؟ بچههایمان را نمیتوانیم بیرون بیاوریم، اینجا منشاء ایدزه.» اشارهاش به سرنگهای استفادهشدهای است که روی زمین افتادهاند: «الان سه چهار سالی میشود که وضع اینجا این طوریه، هیچکس هم دخالت نمیکند، هر چه با شهرداری و نیروی انتظامی صحبت کردیم، فایدهای نداشت، آخر سر مجبور شدیم خودمان وارد عمل شویم.» آنها روی یک موضوع اتفاق نظر دارند: «این معتادان و کارتنخوابها را از اینجا ببرند، هر کجا میبرند، ببرند، فقط اینجا نباشند.»
معتادان این محل، برایشان دردسر زیاد درست کردهاند، خیلیهایشان خاطرات تلخی از سرقت و آتشزدن خودرویشان دارند: «خانم همین دیروز بود که به زور گردنبند دختر همسایهمان را زدند. چند وقت پیش هم گوشواره دخترم را به زور از گوشش درآوردند.» آن یکی دنباله حرفهای همسایهاش را میگیرد: «چند وقت پیش ماشین ما را آتش زدند، هر چی زنگ زدیم، کسی نیامد. اینها هر کاری از دستشان برمیآید انجام میدهند. الان برای خانهمان چند قفل بزرگ زدهایم تا دزدی نکنند اما بازم میآیند، کفشهایمان را میدزدند، به پلاک خانه هم رحم نمیکنند، قالپاق میدزدند، لاستیک، باتری ماشین.» آنها از تجمع معتادان درست در همین پارک ناراضیاند و میگویند: «قبلا خیلی از معتادان در پارک بالایی بودند اما چون آنجا نزدیک شهرداری منطقه است، اطرافش را دیوار کشیدهاند و همه معتادان را فرستادهاند اینجا (حقانی).»
پارک نیست، شیرهکش خانه است!
اهالی در ضلع شمالی پارک، دور هم جمع شدهاند و میگویند: «یا باید پارک را خراب کنند یا کانکس انتظامات بگذارند تا کسی جرات نکنه بیاد اینجا.» پارک حقانی، حکایت زندگی است؛ زندگی کارتنخوابهای درمانده. آنها میروند، دو ساعت بعد، سه ساعت بعد، باز سر از همین جا در میآورند: «اینجا برایشان خوب است، هر شب یکی غذا میآورد، یکی چادر میدهد، پتو و لباس و ... چه جایی بهتر از اینجا.»
صدای دعوا بلند میشود، سه مرد و یک زن، سر یک بقچه با هم درگیر میشوند، خوب که همدیگر را زدند، میروند. اهالی محل تنها نگاهشان میکنند. هیچکس جلو نمیرود.
کارگران پارک مشغولند، یک به یک وسایل معتادان را جمع میکنند، روی هم میاندازند و آتش میزنند: «شب که بیایید اینجا، بساطشان را میبینید، وضع طوری شده که کسی خانههای اینجا را نمیخرد، مستاجر هم نمیآید، به خدا شرممان میشود وقتی برایمان میهمان میآید، وقتی گزارش این محله از تلویزیون پخش شد، همه به ما زنگ میزدند، کسی باورش نمیشد چنین مکانی زندگی کنیم، برای دخترای این محله هم به خاطر همین معتادان، خواستگار نمیآید. اینجا شده شیرهکشخونه.»
کجا داریم بریم؟ یه پارک دیگه!
پارک در حال خالیشدن است، محلهها و پارکهای اطراف، مقصد بعدی معتادان است. وسایلشان را پای درختها بستهاند، تا شب دوباره برگردند. همانها در آتش میسوزد. امید با زنی که حداقل دهسال از خودش بزرگتر است، مشغول جمعو جور کردن وسایلشان است. روی یکی از سکوهای پارک، بساط کرده بودند: «به نظر شما ما باید کجا بریم، اگه شما بودید چیکار میکردید، الان ما رفتیم، بعدش چه؟ نمیتوانند که ما را غیب کنند، حرف اهالی هم درست است، پارک برای خوابیدن نیست، اما چیه این مملکت درسته که ما درست باشیم.» زن ادامه حرفهای امید را میگیرد: «اونهایی که خونه دارند و میآیند اینجا اذیتمان میکنند، اگر زود بروند، اینجا هم شلوغ نمیشود.» میپرسم: «حالا کجا میروید؟» میگوید: « قبرستان. همه کجا میروند، ما هم همان جا.»
آن طرفتر، جنوب پارک، کنار فنسهای زمین فوتبال، ماجرایی است. شبیه مجتمع مسکونی است، از همه جایش رخت و لباس و تکههای پارچه آویزان است. تجمع اهالی محل آنجاست، لابهلای تکههای بتون، خرت و پرت معتادان پیدا میشود: «ما به مردم حق میدیم، اما چارهای نداریم، اینجا نشد میرویم جای دیگه.» مشغول جمع کردن وسایلاش است، ٣٠ سالی میشود که اعتیاد دارد: «میریم یه پارک دیگه، یه محله دیگه.»
یکی یکی چادرها خالی میشود. میپرسم: «کجا میروید؟»: «یه ناکجاآباد دیگه.» این جواب یکی از ساکنان پارک حقانی است: «من فوقلیسانس فیزیک دارم، گرایش کوانتوم. بازنشسته ارتشم، خریت کردم معتاد شدم، اشتباه کردم، الان هم دارم تاوانشو پس میدم.» اینها را میگوید و با دقت، زیراندازش را تا میزند: «من کفاش بودم، اما بازار کفش خوابیده، چرا؟ چون بازار چین را خریدن. ما رو هم بیکار کردن.»
حضور این معتادان، تنها گلایه اهالی محله هرندی نیست، آنها از موسسههایی که برای این افراد، چادر و پتو و غذا میآورند هم انتقاد دارند: «ما به آنها میگوییم به جای اینکه برای این معتادان چادر و پتو و غذا بیاورید، دستشان را بگیرید، ببرید ترک کنند، بهشان کار بدهید، آنها با این کارشان، محل امنی برای معتادان درست کردهاند، آنها هم از اینجا نمیروند، کجا بهتر از اینجا.» احمد کثیری، یکی از معتمدان محل اینها را میگوید و فرانک را میآورد تا حرفهایش را بزند؛ زن معتادی که دو سه سالی است، در همین پارک زندگی میکند: «هر چند وقت یک بار برای ما چادر و پتو میآورند، اگر اینها را نیاورند، ما هم اینجا نمیمانیم، وقتی من این همه آدم اینجا میبینم، خودم هم میمانم، اگر اینها نباشند، من هم میروم.»
معتادان زن، در اولویت جمعآوری
هاشمی، مدیر محله هرندی نیز در میان جمعیت دیده میشود. او میگوید: «به ما میگویند ١٨٠ میلیارد تومان برای این محله هزینه شده، اما کجا؟ ما هم نمیدانیم، برای معتادان حمام درست کردند، اما اهالی اعتراض کردند، آمدند جمعاش کردند، بههرحال مردم از مسئولان ناامید شدهاند، به همین خاطر هم در حرکتی خودجوش آمدهاند سراغ معتادان.» هاشمی حرفهای دیگری هم میزند: «دیگر زمان آن رسیده تا شهرداری و بهزیستی، وارد عمل شوند، البته وعدههایی هم دادهاند و گفتهاند تا سه روز دیگر زنان معتاد و کارتنخواب را از اینجا میبرند و تا سه ماه دیگر بقیه معتادان را. اما اهالی نمیتوانند بیشتر از این صبر کنند.» او از اینکه این معتادان در همین پارک جمع شدهاند، گلایه میکند: «اگر میخواهند این افراد در یک مکان باشند، آنها را ببرند داخل یک سوله، یک سوله همین نزدیکی است، بهتر از این است که داخل پارک باشند، اگر کاری نکنند، ما مجبور میشویم، اطراف پارک را با هزینه خودمان دیوار بکشیم، تا دیگر این افراد وارد پارک نشوند.»
آنها آمدند، کارتنخوابها و معتادان را بیرون کردند و رفتند. در پارک حقانی اما زندگی همچنان جاری است، این را از بقچههای بسته شده، کنار درختان و پیتهای خالی و بستههای سیگاری که این طرف و آن طرف، پنهان شده، میشد فهمید. آنها، ساکنان پارک حقانی، منتظرند، هوا تاریک شود، دوباره خودروهای پر از غذا باز گردند و پتو و چادر برایشان بیاورند، تا دوباره خانههای ویران شدهشان را برپا کنند.