نگاهی توحیدی به نامه 31 نهج البلاغه
از پدر به فرزند
رضا کریمی: در حرکتهای پرشور ، در اعتراضات اجتماعی و در مطالبات آرمانخواهانه بهترین فرصت، جوانان هستند. همیشه در آغاز جنبش ها جوانان (با پشت پرده پیران!) طلایه دار هستند. اما این وضع ادامه ندارد و به مرور زمان حتی خود آن جوانان که پیر می شوند به جوانان دیگر مجال حضور آنچنانی نمی دهند. این اتفاق لزوماً از سر توطئه و دشمنی یا هوی وهوس نیست. حقیقت این است که ما وقتی نشاط و توانایی و شگفتی جوان را می بینیم عجله می کنیم و فرصت طلبانه زود تصمیم خود را می گیریم. وقتی درباره جوان بیشتر فکر می کنیم می بینیم جوان جهل و غرور هم دارد. هنگامی که بحث میدان دادن به جوان پیش می آید دو گروه صف آرایی می کنند و یکی مدح می کند و دیگری ذمّ! در طول تاریخ این تضاد وجود داشته و مردمان سعی می کردند تا با سبک و سنگین کردن این دو نوع صفت بنابرمصلحت سنجی ها با احتیاط جوان را جذب خود کنند. نگاه به جوان باید واقع بینانه و واحد باشد و مفهوم جوانی در دستگاه آفرینش شناخته شود. با جوان باید صادقانه برخورد کرد. این نوشته نشان می دهد که در دین توحیدی اسلام و در دید مولی الموحدین جوان چیست و کیست و چگونه باید در راه توحید و بندگی مصرف شود تا به سعادت برسد.
درباره جوان چند روایت داریم؟ وقتی کتب حدیثی را ورق می زنیم ابواب مختلفی می بینیم: عقل ، صبر، نماز، معاشرت، یقین، ایمان، احترام به پدر و مادر، ازدواج، خوراک و لباس و... همگی این اسامی، مکرر در عناوین آمده اند. اما باب جوان چند بار تکرار شده است؟ بهتر است سؤال اساسی تری بپرسیم: جوان در قرآن و حدیث و به زبان عربی با چه کلمه ای تکرار شده است؟ شباب؟ حقیقت این است که این کلمه معادل همیشگی جوان نیست و اگر بود برای یک بار هم که شده در نامه 31 نهج البلاغه می آمد! به نظر می رسد شباب به معنی رویش همه معنی جوانی را به دست نمی دهد و برای همین در قرآن و حدیث از کلماتی استفاده شده که معانی دیگری هم دارند و به طور محض جوان معنی نمی دهند و بلکه سعی می کنند معنی آن را همراه معانی دیگر ترکیب کنند تا برای مسلمان اهل تفکر نشانه باقی بگذارند. مثل فتی، غلام، حدث و حتی ولد!
وقتی این پراکندگی را در مباحث می بینیم جدی تر به فکر فرو می رویم که به راستی جوانی چیست؟!
درباره جوانی
برای جوانی دو نوع صفت می شناسیم دسته اول جوان را مدح می کنند مثل نشاط، توانایی و شگفتی. دسته دوم به جوان هشدار می دهند مثل جهل وبی تجربگی و غرور و حتی بنابر روایات جنون! در گیرودار این دوتصویر از جوان چگونه می شود هویت واحدی برایش تعریف کرد ؟ رسیدن به هویت واحد با نگاه توحیدی ممکن است. جوان هم مثل دیگر مقاطع زندگی بندگی می کند اما با توجه به موقعیت خودش. بر اساس نامه 31 نهج البلاغه می توانیم به طور خلاصه بگوییم: جوانی نو بودن است اما نوبودن به معنی خالی بودن!
حدث ( نو:جوان ) مانند زمین خالی است، هرآنچه در آن بیندازی قبول می کند.
وَإِنَّمَا قَلْبُ الْحَدَثِ کَالاَْرْضِ الْخَالِیَه مَا ألْقِیَ فِیهَا مِنْ شَیء قَبِلَتْهُ
این جمله را باید توحیدی فهمید. جوان موجودی است که خود را برابر یک راه نرفته و کار نکرده و زمین خالی می بیند و باید زندگی کند و بسازد. اگر زندگی وسازندگی اش در ادب وتعلیم بگذرد جوانیش را تأیید کرده و مقتضیاتش را رعایت می کند. اما اگر بی ادب باشد سخت و قسی القلب می گردد.
فَبَادَرْتُکَ بِالاَْدَبِ قَبْلَ أَنْ یَقْسُو قَلْبُکَ، وَیَشْتَغِلَ لُبُّکَ
حال ادب و تعلّم حال بندگی است. نفس ادب تعیین کننده است وجوان مؤدّب، نسبت به همه آدمها و علومی که مثل او جوان نیستند بلکه سالها در جوانی خود خواست پروردگار را به دوش کشیده اند هرگز بی اعتنایی و قساوت قلب نشان نمی دهند. فرصت طلبان جمله «جوان مانند زمین خالی است » را نشانه قدرت می دانند که هرچه در جوان بخواهیم می توانیم. اما باید یک گام به عقب برویم و خالی بودن را نشانه تسلیم بدانیم. بندگی و عبودیت پیش از آنکه نشانه قدرت باشد نشانه ضعف است! جوان با این جمله نیازمند ومحتاج تعریف می شود و به خودی خود از انجام امور ناتوان است. برخورد اولی با جوان تأدیب است نه استخدام واستعمال.
این نگاه مارا به نتایج مهم وجالبی می رساند :
1- جوانی انتظار ودعا و آرزوست و منتظران جوان هستند!
2- جوان بیش از وسعش کار نمی کند وآزاد است خود را به تکلف نمی اندازد!
3- جوان با پیر معنی پیدا می کند و جوانی فرزند بودن است وپیری پدر بودن!
این نتایج در نامه 31 نهج البلاغه قابل ردیابی هستند. در این نامه فضای تربیتی از پدر به فرزند وجود دارد و شاید در حین بحث به پاسخ این سؤال هم برسیم که چرا به نامه 31 نهج البلاغه تنها به عنوان نامه تربیت فرزند نگاه کرده اند تا سند ومنشوری جامع در باب جوانی.
1
جوان مقابل فضای خالی قرار دارد و این نشانه ضعف و جهل است. جوان آرزومند چیزی است که به آن نمی رسد ودر خطر بیماریها و آفات و در گرو روزگار و مورد هدف مصائب است.
برخورد مناسب با این وضعیت دعاست. شنیده ایم که آرزو(دعا) برجوانان عیب نیست و اگر آرزو را دعا بدانیم جوان مأمور به آن هم هست. دعا نشان بندگی است. بنده ای که خواستن از خدا را به همه ترجیح بدهد اهل توحید است و به خدای لاشریک معتقد است که ربوبیتش بالاتر از احاطه قلب و بصر است پس احساس کثرت عجز و حاجت عظیم می کند :
خدای لاشریک و اکبر از توصیف ، سبب می شود که انسان همه چیزش را از خدا بگیرد تنها سلاحش را دعا بداند و خود را این گونه معرفی می کند: من لایملک الا الدعاء! چنین حالی آدمی را جوان می کند و به بندگی می کشاند. جوان زمین خالی است و این خلاء را خودش پر نمی کند بلکه دعا می کند و انتظار می کشد و همه را به خدا می سپارد تا بنده واقعی باشد. منتظران هر کاری را طلب نمی کنند و هر تلاشی نمی کنند. در این نامه فراوان است از کارهایی که نباید انجام داد : خود را به تکلف انداختن ، رنج طلب روزی داشتن، افتادن در شائبه ها و شبهه ها ، آرام و سبک طلب نکردن ، به فکر دیگران (بیگانگان) بودن ، عدم اقتصار ( اکتفا کردن ) بر واجبات ، تعجیل در شرّ و...
جوان وقتی پیر می شود که از عمرش سالهایی بگذرد و اودر گذر زمان چیزهایی به خود بگیرد. اما کسی که از بسیاری امور دوری می کند جوان باقی ماند!
مسلم در چگونه تسلیم شدنش هم تسلیم است.انتظار یعنی : همه چیز زندگی مان را باید به امانت بدهیم. امیرالمؤمنین در پایان وصایای خود به این اصل مهم اشاره می کنند: هم دین و هم دنیایت را به به خدا ودیعه می دهم!
أسْتَوْدِعُ اللهَ دِینَکَ وَدُنْیَاکَ
2
فضای خالی مقابل جوان نشانه جهل است و خطر خودبینی و خودسری دارد ومی تواند او را به توهم رها بودن بکشاند. جوان آرزومند چیزی است که به آن نمی رسد ودر خطر بیماریها و آفات و در گرو روزگار است.
در چنین شرایطی باید از یاد غیر پرهیز کرد و از هوای نفس صرف نظر کرد ه و به امر محض خود پرداخت و به مقام «تفرد» رسید. در اینجا دیگر خبری از شوخی و دروغ ( که بازهم به آن اشاره می شود) نیست.
البته اگر جوان خالی است به معنی تکلیف نداشتن نیست. خداوند به سهم هرکس اورا «دچار» می کند تا خود به فکر رأی خود نباشد و به تکلیفش مشغول شود. اما فرق جوان با پیر در این است که او بسیار در خطر تفسیر به رأی و خودسری و خامی و به تعبیری تکلّف است.
تکلّف یعنی تکلیف تراشی بدون توجه به حقیقت وجود آدمی. متکلف به آنچه خدا به اوداده است و به آن علمی که چشمانش به آن باز شده بی اعتنایی می کند و استکبار می ورزد و از تاریکیها و نادانیها و شائبه ها و شبهات ( و به تعبیری همان فضای خالی !) سوء استفاده می کند و برای خود برنامه می ریزد اما امیر المؤمنین (ع) چند بار تذکر می دهد که از راه مبهم و مشوش دوری کن و مبادا به آنچه علم نداری عمل کنی ودر آنچه تکلیف نداری وارد شوی.
جوان در مقابل این راه طولانی و این زمین خالی باید بداند که بسیار چیزهاست که نمی داند و در آن دچار تحیر می شود. آدمی در اول راه، جاهل است وبعد از آن است که عالم می شود. اگرچیزی بر او مشکل شد آن را بر جهالتش حمل می کند.
این وضعیت جوان را به بندگی می کشاند و معتصم به خالقِ رازقِ سامان دهنده می شود و فقط برای او عبادت می کند و فقط از او می ترسد.
جمله لا یکلّف نفساً الا وسعها بیش از همه در باره جوان است و به این ترتیب : جمله «به آنچه علم دارید عمل کنید تا خدا علم آنچه را به شما بدهد.»
اینگونه جوان توانا می شود و برخلاف پیر قدرتمند است چون به آنچه که هست و خداداده با صفای بهتری دل می دهد و کمتر درگیر توهمات و آراء و وابستگی های شخصی است. جوان ادعایی ندارد و به حقیقت خود رسیدگی می کند. مدعی ضعیف است چون درگیر خانه عنکبوتی خود است وبه آنچه تحقق پیدا کرده است ( حق) استکبار می ورزد.
جوانی با عشق پیوند خورده است. عشق فانی کردن خود است و جوانان وطفلان مثل مفلسان اول زندگی هستند و از خودهیچ ندارند اینگونه جوانی بهار زندگی است. حافظ به زیبایی 4 کلمه را در یک مصراع می آورد :«عشقست و مفلسی و جوانی و نوبهار !» پیامبر حسنین را سید شباب اهل جنت معرفی کردند و با جملاتی نشان می دادند که آن دو مایه حرات زندگی پیامبر هستند ودر امالی شیخ صدوق آمده که حسن و حسین ریحانه های من هستند.
نشاط نقطه مقابل کسالت وتنبلی است و با نشاط مشغول و درگیر عمل است و به آنچه می کند دل می دهد. جوانان با نشاط هستند چون به غیر خودشان و به غیر تکلیفشان مشغول نمی شوند و جدی و بی ادعا کار می کنند. وقتی کسی مسئولیت دیگران را به عهده می گیرد پیر می شود. همانطور که وقتی پیامبر استقامت امت را به عهده گرفت فرمود سوره هود مرا پیر کرد : فاستقم کما امرت و من تاب معک.
آدمی عبارت است از آنچه که می تواند. این «آنچه می تواند» را همان آنچه هست باید معنی کرد. بنده خدا به طاقت خود به عنوان تکلیف نگاه می کند و خود را می بیند که خواست خداست. بنده اگر به غیر خودش بپردازد به غیر تکلیفش پرداخته است ودر کار خدادخالت کرده است! بنده مدعی چون نمی تواند(بیش از وسعش)کاری کند به هلاکت می رسد و اسیر می شود اما با ادب فضول نیست ودر روابطش با دیگران خودش را معیار قرار می دهد و آنچه که برای خود می پسند برای دیگران می پسندد و آنچه نمی تواند و آنچه دوست ندارد به او بگویند نمی گوید.
تقوی توصیه ای کلید برای جوان است. تقوی یعنی نگهداری کردن. نگهداری مربوط به چیزی است که باید نگهداری شود.تقوی عمل به تکلیف است. امیر المؤمنین (ع) فرزندش را به تقوای خدا ولزوم امرش توصیه می کند.
و بازهم وصیتش به تقوی خدا و به اکتفا کردن واجبات و اخذ آنچه معرفت دارد، است.
جوان راهی طولانی در پیش دارد و باید نیک بخواهد و قدر بداند و فوق طاقتش عمل نکند.
جوان با صفاست و قلبش خاشع است و رأیش را تمام و مجتمع می کند و به جهت واحد می رسد.
این نوع نگاه به جوان مجموعه ای از نتایج مهم را دور هم گرد می آورد. در اینجا امیرالمؤمنین (ع) پی در پی مجموعه ای از وصایا را به فرزندش تقدیم می کند:
انسان به بیش از اجلش نمی رسد پس باید در طلب سبک و آسان عمل کند و در اکتساب میانه رو باشد.
چنین کسی کرامتش را نمی فروشد و بنده دیگری نمی شود چون آزاد است و می داند خیری که با شر به دست بیاید خیر نیست و آسانی که با سختی به دست بیاید آسانی نیست. جوان خود را به اضطراب و هلاکت نمی اندازد و تا می تواند بین خودو خدا واسطه ها را برمی دارد چون می داند به سهمش می رسد!
در این نامه می خوانیم... رزق دونوع است رزقی که ما می طلبیم و رزقی که مارا می طلبد. اگر اولی نباشد دومی می آید پس خشوع در اظهار حاجت و جفا کردن هنگام بی نیازی هر دو بسیار زشت است.
همه این وصایا بر این پایه است که حفظ از طلب بهتر است و آدمی را در چهار چوب اراده الهی می داند. همه اینها به نوعی به شکر نعمت و ادای تکلیف رجوع دارند و می خواهند بگویند بندگی با خودسری و طمع و لجاجت نمی سازد و انسان نمی تواند خودش راهش را به تنهایی بفهمد و هر چیزی را بیش بینی نمی کند.
3
جوان تسلیم چه چیزی می شود؟ خدا همیشه از طریق حجاب با بندگان حرف می زند و موجودات، هم نشانه خدا هستند و هم حجاب او. پس جوان به آنچه که در این دنیا برایش مقدر است با توجه به نشانه بودن آنها ارتباط می گیرد. مهمترین چیز و اصل آنچه که جوان باید نسبت به آن ادب داشته باشد و تسلیم شود «پیر » است. جوانی و پیری با هم معنی پیدا می کند و پیری پدر بودن و جوانی فرزند بودن است ! پیر مظهر گذر عمر و غبار زمانه است. زمانه چیزی جز قضا و قدر الهی نیست. جوان اگر نسبت به پیر مؤدب است به خاطر تسلیم به امر خدا و مجموعه انباشته ای تقدیرات زمانه است که امیرالمؤمنین از آن به تجربه و گذشته و گذشتگان تعبییر می کنند: ایشان عقل را حفظ تجربه معنی می کنند و هنگام معرفی خود به عنوان پدر و نسل قدیم اینگونه تعبیر می کنند: مقرّ به زمان و گذرنده عمروتسلیم دهر...
امیر المؤمنین (ع) به فرزندش می فرماید تو را جزء خودم یافتم بلکه تو را همه وجودم یافتم گویا اگر چیزی به تو اصابت کرده است به من اصابت کرده است.
مسئله گذشتگان هم بسیار مورد تاکید است. امیر المؤمنین (ع) آنقدر در اعمال و اخبار و آثار گذشتگان نظر و تفکر و سیر کردند گویی که یکی از آنها شده اند. می گویند بلکه گویا با آنچه از امورشان به ما رسیده از اول تا آخر با آنها زندگی کرده ام.
این وجود فرزانه پیر داناست که فشرده تاریخ و مظهر زمانه است. دل دادن به چنین کسی بندگی خداست. احسان به پدر و مادر هم از آن جهت واجب است که در کنار دستور به توحید قرار گرفته است. چون والدین اراده الهی و رسولان پروردگار هستند که بر ما فرود آمده اند. همانطور که برادر این چنین است و باید حفظش کرد و حتی بدی اش را با خوبی داد گویا که بنده او و هستیم و او صاحب نعمت ماست.
زمانه و راه و خانه هم در وجود آدمها تجلی می کنند. با تغییر سلطان زمانه هم تغییر می کند، قبل از طریق به رفیق و قبل از خانه به همسایه فکر کرد، خانوده و عشیره هم این گونه است. آنها پر پرواز واصل مصیر زندگی و دست رسیدن هستند.
نامه 31 نهج البلاغه نامه پدر به فرزند است. شکاف نسلها اتفاقی است که با بدفهمیدن جوانی و پیری مناسبت دارد و نشانه بحران هویت است. جان جوان پند پیر داناست و بلکه جوان جوانی اش را از وجود پیر می گیرد. نصیحت گوش کنی جوان صرفاً یک امر اخلاقی نیست و با حقیقت وجود جوان تناسب دارد.