به گزارش گروه روی خط رسانه های خبرگزاری برنا، پدرم میگفت تو که دانشگاه رفته و درس خواندهای، ببینیم چه تاجی به سر خودت خواهی گذاشت.
یک جا برایم کاری جور شد. چون غرور بیش از حد داشتم و آنجا هم شاخ و شانه میکشیدم؛ طاقت نیاوردم.
از کارم دست کشیدم. بیکار بودم و یک روز به دیدن پسر داییام رفتم. او مغازهای دارد و استاد کار ماهری است. درآمدش خیلی خوب بود اما عقل کاملی نداشت. حرفهای الکی میزد و یکی از آرزوهایش این بود که روزی به خارج از کشور برود. چون خاطرخواه خواهرش هم بودم، رفتوآمدهایم به مغازهاش بیشتر شد.
یک روز گفت اگر پولی به جیب بزنیم، میتوانیم برای همیشه به جای دوری برویم و زندگی جدیدی شروع کنیم. موضوع علاقهمندیام به خواهرش را به او گفتم. قول داد کمکم میکند این ازدواج سر بگیرد. نمیدانم با کدام عقل خام حرفهایش شدم. من که تا آن موقع از صدای میومیوی یک گربه میترسیدم یک پای ثابت دزدیهای شبانه شدم. ما وسایل و قطعات ماشینهای مردم را شبانه سرقت میکردیم. یک شب در حال دزدی دستگیر شدیم. حرفی برای گفتن ندارم. من چوب غرور و ندانمکاریهایم را میخورم. برادر بزرگم کارگری ساده و زحمتکش است. همیشه نصیحتم میکرد. حرفهایش را به مسخره میگرفتم و به پدر و مادرم دهنکجی میکردم. حالا نمیدانم با چه رویی به صورتشان نگاه کنم. سرنوشتم را خراب کردم.
منبع:رکنا