صفحه نخست

فیلم

عکس

ورزشی

اجتماعی

باشگاه جوانی

سیاسی

فرهنگ و هنر

اقتصادی

علمی و فناوری

بین الملل

استان ها

رسانه ها

بازار

صفحات داخلی

ماجرای فرار حضرت موسی(ع) از مصر و خوردن علف‌های بیابان

۱۳۹۰/۰۳/۱۶ - ۱۵:۳۷:۰۰
کد خبر: ۵۴۱۲۴
بین مصر و مدین حتى لقمه‏‌اى نان خشك نداشت، علف بیابان مى‏‌خورد كه بعد از مدتى گویا سبزى علف از شكم ایشان خود را نشان مى‏‌داد.
پای درس شیخ حسین انصاریان

اگر انسان چند دقیقه درباره كلام خدا فكر كند، متوجه مى‏‌شود شخصى گلیم به دوش و بیابانگرد ده ساله را به كلیم الله تبدیل كرد. مگر قبل از كلیم اللهى چه كسى بود؟ ایشان شخصى فرارى از مصر بود كه به دنبالش مى‏‌گشتند تا او را اعدام كنند. البته اعدام به ناحق.

خدا در قرآن مى‏‌فرماید:

«خائِفاً یَتَرَقَّبُ» با اضطراب و ترس از جانش فرار كرد. علت ترسیدن او نیز این بود كه نباید كشته مى‏‌شد، ولى به دنبالش بودند كه او را بكشند.

از ابن عباس نقل شده: بین مصر و مدین حتى لقمه‏‌اى نان خشك نداشت، علف بیابان مى‏‌خورد كه بعد از مدتى گویا سبزى علف از شكم ایشان خود را نشان مى‏‌داد.

در مدین به انسان والایى برخورد كرد به نام شعیب پیغمبر (علیه السلام) كه گلّه دار بود. با هم قرارداد بستند. خدا در قرآن مى‏‌فرماید" به او گفت: مهریه دختر من این است كه هشت سال حیوانات مرا به بیابان مى‏‌برى، مى‏‌چرانى و برمى‏‌گردانى، بعد از هشت سال، دخترم را به ازدواج تو مى‏‌دهم."

هشت سال گاو و گوسفند به بیابان مى‏‌برد و برمى‏‌گرداند. آن وقت این چوپان گلیم پوش، با آن چوب دستى بى‏‌ارزش چوپانى خود، وقتى از پدر زن خود خداحافظى مى‏‌كند كه با خانواده‏‌اش به مصر بیاید، در مسیر، هوا سرد بود، به آنها مى‏‌گوید: آتشى را در بیابان مى‏‌بینم، شما اینجا بنشینید، من بروم براى شما آتش بیاورم، بعد چوب‏ها و خارهاى بیابان را جمع كنم و آتش روشن كنم:

به دنبال آتش رفت، ولى آن دل و آن روح چه بود كه بدن به دنبال آتش رفت، اما دل و جان او وقتى نزدیك آنجا رسید، این صدا را شنید:

« من خداى تو هستم كه با تو حرف مى‏‌زنم. این آتش نیست، بلكه جلوه‏اى از نور من است. من تو را به پیغمبرى انتخاب كردم، اما فعلًا وظیفه تو این است كه مرا عبادت كنى و اگر مى‏‌خواهى در یاد من باشى، نماز بپادار و بدان كه من قیامت را حتماً برپا مى‏‌كنم. براى این كه هر كسى را به پاداش اعمالش برسانم».

از این ژنده پوش و گلیم پاره چوپان، كلیم الله بیرون آمد. بعد خدا به او گفت:

در دست تو چیست؟ عرض كرد: چوبدسى و عصا است، به آن تكیه مى‌‏دهم و گوسفندهایم را با آن مى‏‌رانم و براى این حیوان‏ها برگ درخت مى‏‌ریزم. خطاب رسید: چوبدستى خود را رها كن. وقتى چوب روى زمین افتاد، به اژدها تبدیل شد كه نظیرش را ندیده بود. آمد فرار كند، خطاب رسید: در محضر من، بندگان من به من پشت نمى‏‌كنند.

برگرد و این اژدها را بگیر. دستش را به طرف اژدها برد، همان چوبدستى شد.

خطاب رسید: این اسلحه تو است، برو فرعون و فرعونیان و مردم خواب زده مصر را بیدار كن.

منبع: پایگاه اطلاع رسانی حجت‌الاسلام والمسلمین انصاریان
نظر شما