صفحه نخست

فیلم

عکس

ورزشی

اجتماعی

باشگاه جوانی

سیاسی

فرهنگ و هنر

اقتصادی

علمی و فناوری

بین الملل

استان ها

رسانه ها

بازار

صفحات داخلی

سخنی با منتخبین مردم محمودآباد

محمودآباد را به آغوش خودش بازگردانید

۱۳۹۶/۰۳/۰۵ - ۱۲:۰۳:۱۳
کد خبر: ۵۶۴۰۱۰

هیاهوی آدم ها، ریسه های رنگارنگ، نواهای شورانگیز، پوسترهای زیبا و بنرهایی که شبیه بادبان ها، پرچم ستاد ها را به اهتزاز در می آوردند و  شربت و شیرینی که برای لحظه ای از تو کام می گرفت تا زکام روزهای بعد از انتخابات نگیری...!

کم کم کلمه انتخاب در سرسرای ذهنم قدم می زد و مرا به خودش مشغول کرده بود عجیب، این حال و هوا همگی گواه از روزهای پر هیجان و پر التهابی داشت که انتخابات پر شوری را نوید می داد. این بار انتخابات به سر محله های مان رسید و در خانه های مان را کوبید و ما که روی ایوان نشسته بودیم فرصت خوب انتخابات را در شهر فراهم دیدیم.

جلدی زدیم و با لبخند به دوستان مان در میدان شهر ملحق شدیم، هر کسی به فراخور چیزی می گفت، صدای بوق ماشین ها،  صدای دست فروش ها، صدای اذان حواس مان را به سمتی سوق می داد، در این میان میلاد که جان نجیبی داشت جستی زد و روی سکو رفت و داد سخن داد ، گفت : شورا یک پارلمان محلی است، شورا جای وعده و ادعا نیست ، شورا محفلی برای ابراز خرد جمعی است. ما که گوشهای مان تازه به حرف هایش تیز شده بود بیشتر به حرف هایش دل دادیم و برقی عجیب در چشم های مان می درخشید، با حرف های میلاد انگار  احساس کردیم آغاز انتخابات همین فرداست، شوق عجیبی پیدا کرده بودیم، میلاد که حرف هایش در دل ما تازه گر گرفته بود گفت: باید با همین دست های خالی مان شهرمان را بسازیم، همه یک صدا هورا  می کشیدند و فریاد می زدند و عابران برای ما کف میزدند ، کم کم  مردم دور ما جمع شده بودند و موج عجیبی در دل ما اوج  گرفت.

میلاد که روی سکوی آزادی ایستاده بود دوباره گفت: وقت آن است سقف شهرهای مان را بشکافیم و طرحی نو در اندازیم، مردم از همه به خودشان نزدیک ترند و می دانند که چه می خواهند، این مسئولین هستند که باید بدانند برایشان چه خواهند کرد، تا نیمه های شب حرف های میلاد دور سرم می چرخید، انگار دچار هزیان شده بودم، عقلم قد نمی داد و حرف هایش را مدام در ذهنم مرور می کردم، انگار می بایست اتفاق تازه ای در شهرمان می افتاد، من که روبروی پنجره اتاقم ایستاده بودم و به شب زل می زدم به حرف هایش ایمان آورده بودم.

تمام شب به این فکر می کردم که میلاد چگونه می خواهد شور و نشاط را به شهر بازگرداند؟ میلاد چگونه می تواند سالخوردگی را از چهره شهرم بزداید؟ میلاد برای بیکاری دوستانم چه خواهد کرد؟  اصلا میلاد برای توسعه همه جانبه و یکسان شهر چگونه عدالت را رعایت خواهد کرد؟ با خودم می گفتم میلاد و سایر دوستانش آیا اصلا دل سوخته ای برای شهر دارند و واقعا آمده اند افق های روشن آینده را دل تاریکی این شهر روشن کنند؟ چرا میلاد قول انجام کارهایی را می داد که نه سوابق مدیریتی و اجرایی و نه توان عملیاتی آن را داشت و نه در چارچوب وظایف و اختیارات جایگاهی بود که بدنبالش بود؟ به راستی چرا میلاد و سایر دوستانش این همه هزینه مالی می کردند و از وقت و زندگی خودشان می زدند تا فقط برای ما شهروندان خدمت کنند؟ واقعاً چقدر آدم خوب و دلسوز و پاکدست دورمان زیاد بود و ما نمی دیدم!!! آیا حتماً برای خدمت به مردم و همنوعان باید سمتی اداری داشت و نمی شود در لباس شهروندی معمولی و ساده نسبت به شهر و شهروندان احساس مسئولیت و تکلیف داشت؟ چرا میلادها در این ایام زخم های اصلی شهر را خوب می دیدند ولی برای درمان آن نسخه ای نداشتند؟ تمام شب ذهنم پر شده بود از سوال های متعدد از میلاد و دوستانش، با خودم می گفتم  براستی برای ساختن شهرمان و برای تقویت خردجمعی حاکم بر پارلمان محلی از کدام میلادها باید بهره جست؟ میلادهای برنده انتخابات یا میلادهای بازنده رقابت؟ آیا بدون در نظر گرفتن مطالبات اکثریت جامانده از رقابت می توان به صرف  موفقییت اقلیت پیروز بر کل مشکلات شهر فایق شد یا اینکه  میلادهای جدید را فرا بخوانیم ؟ بالاخره با یک دنیا تشویش شب را به صبح رساندم. مثل همه روزهای قبل از خانه آمدم بیرون و جلوی درب خانه تعداد زیادی پوستر که بیشتر به آلبوم عکس نامزدی شبیه بود و وعده های قشنگی به آن الصاق خورده بود دیدم و تا شهر پیاده قدم زدم و تصور می کردم وعده های که قرار است برای شهرم اتفاق بیافتد را.

چقدر قشنگ بود، پارک ها و شهربازی شهرم، مملو از کودکان و نوجوانان شاد و سرخوش که در حال بازی کردن بودند و درختان سر به فلک کشیده و گل های زینتی که فرصت خوب مهربانی و لطافت و با هم بودن را به شهروند می داد، ساحل شهرم پاک و میزبان مسافران و گردشگرانی بود که از هر گوشه ایران با دلی شاد و فارغ از هر نگرانی غرق در خوشی و خلق لحظه های ناب بودند، خودم را به سه راهی شهر رساندم و مات و مبهوت ماندم، جلوه ی تازه ای به خود دیده بود و دیگر خبری از آن صورت پیر و فرسوده و نظامی که افسردگی را در شهر طنین انداز کرده بود نبود،  هر چه بیشتر دور می زدم ندیدم جوانی بیکار در سه راه محمودآباد تابلو به دست و منتظر مسافر و یا کارفرما برای یک روز کارگری، کمی جلوتر که رفتم پرده سینمای شهرم خبر از اکران فیلم جدیدی می داد و جمعیت مشتاق و منتظر برای خرید بلیط و ورود به سینما را دیدم، به قدری پیاده روهای شهرم دل انگیزشده بود که دیگر نیاز نبود با ماشین به شهر رفت و چاله های شهر را حس کرد و چراغ های زیبای عابر پیاده و بوی بهار نارنج و سنگ فرش های بی نظیر همگی هوش از تو می برد و ناگهان به خودم آمدم و خود را در کنار وقفی رودی دیدم که جریان آب در آن تلاطم داشت و ماهی ها و آب نماها و فضای سبزش دل می برد و لحظه های خوب عاشقی را می توانستی در کنار آن تجربه کنی و دیگر خبری از بوی تعفن نبود. مسیرم را ادامه دادم تا برای صرف چای به کافه ای برسم و ناخودآگاه شهرودی را دیدم که حیات در رگ های خشکیده اش جریان داشت و اطرافش پر بود از کافه و مجموعه های پذیرایی و اسکله ای را دیدم در دل شهرود که شهروندان با قایق های پاروئی عمق این رودخانه را طی مسیر میکردند و از زیر سایه درختان بید مجنون کاشته شده در حاشیه رودخانه سلفی می گرفتن و سرمست بودند.

قابل توصیف نبود تلاقی دریا و شهرود وقتی که غروب دریا را از پس طبیعت دلنواز اطرافش و قایق های تفریحی پهلو گرفته در اسکله شهرود می دیدی.  مات و مبهوت محو تماشای شهر رویایی محمودآباد در پس وعده های میلاد و دوستانش که در پوسترهایشان زده بودند بودم که به یکباره با صدای بوق راننده پرایدی که کوچه شهید شکوری را خلاف می آمد به خودم آمدم.

چیزی که در پوسترها دیده بودم با واقعیت حاکم بر شهرم خیلی فاصله داشت و دلم می خواست به رویا برگردم. با خودم می گفتم این جمله های تکراری میلاد و دوستانش را در چهار دوره قبلی پارلمان شهری از سایر دوستان شنیده بودیم و پای صندوق رای آمدیم ولی چرا اکنون سهم ما از گذشته و امروز و فردا تنها مشتی افسوس است؟ چرا همه حرف زدند و وعده دادند و امروز کسی پاسخگوی بی مهری های وارده به شهرم طی چند سال گذشته نیست؟ چرا من و دوستانم برای تحصیل، تفریح، کار و... نگاهمان به شهرهای اطرافمان معطوف باشد و سهم مان از شهر جز شرمساری و نامش در صفحه اول شناسنامه قسمت نام محل تولد باید باشد؟ پشیمان از مسیر طی شده و هیاهوی شیرین تبلیغات کاندیدا به خانه برگشتم و در راه با خودم می گفتم، مردم فهیم و ساده و مهربان شهرم در این انتخابات هم به مانند سایر آزمون های قبلی حضور یافته و به وعده های میلاد و برخی از دوستانش اعتماد خواهند کرد و رای خواهند داد و میلاد به کرسی شورای شهر خواهد رسید ولی ای کاش وعده های امروزشان را پشت میز شورای شهر فراموش نکنند و فرصت خوب تحول و تغییر و خدمت واقعی به شهروندان را به یغما نبرند و با اقدامات و عملکرد خوب خود احساس تعلق را به شهر و شهروند بازگردانند و محمودآباد را به آغوش خودش داده و شاهد آشتی مجدد شهروندان با محمودآبادی آباد باشند.

نظر شما