به گزارش خبرگزاری برنا، محمود دولتآبادی در مراسم تشییع کوروش اسدی در سخنانی گفت: فکر آزاردهندهای به من میگوید بنشین به گوشهای مانند تمام نیاکانت؛ برای اینکه رابطه اجتماعی به نحوی تغییر کرده است که شخص احساس میکند در آن جایی ندارد. من به آقای اسدی به عنوان یکی از چهرههای خوب "ادبیاتِ در حال شدن" نگاه میکردم و حیرت کردم، البته من تعجب نمیکنم؛ زیرا داغهای زیادی از نوجوانی تا به حال تجربه کردهام.
او با بیان اینکه نزدیکی چندانی با اسدی نداشته اظهار کرد: نمیتوانم درباره شخص او صحبت کنم. هستند در این جمع دوستانی که با او رفاقت داشتند. من به شخصه عمیقا متأسفم که آدم خوب و نویسندهای که میرفت تا درخششاش از چهاردیواریهایش به بیرون ساطع شود، از دست ما و از دست جامعه نه چندان ثروتمند ادبی ما رفت. برای من سوال است که چرا و چه اتفاقی میافتد؟ به این ترتیب تأثیر عمیق خود را به خاندان خلوت ادبیات بیان میکنم. تسلیت میگویم ابتدا به همسر ایشان "آتفه چهارمحالیان"، خانواده چهارمحالیان و خانواده اسدی. نمیدانم چرا زمانی که خبر از دست دادن کوروش را شنیدم، به یاد وقایع جنوب و غرب کشورم افتادم که همهچیز را شخم زد. کوروش یکی از تکههای پراکنده شده جنوب بود که در تهرانِ عجیب و غریب نتوانستند دوام بیاورد. به خانوادهاش تسلیت میگویم، به دوستانش، شاگردانش و به خودم.
این نویسنده افزود: من چیز زیادی برای گفتن ندارم، دوستان من، ظرفیت بردباری خود را بالا ببرید. ما باید این دورهها را بهتر تحمل کنیم. ما همیشه در معرض بیهودگی هستیم، در ترکیب بیهودگی و رنج و در ترکیب بیهودگی و دشواریها. لحظاتی که همگان آن را احساس نمیکنند، بلکه دوستانمان این لحظات را حس میکنند. خراشیده میشوند و زخم برمیدارند. همه زخمها را باید تحمل کرد. من توصیه دیگری ندارم.
در بخش دیگری از این مراسم فرزانه طاهری، مترجم و مدیر بنیاد گلشیری درباره زندهیاد اسدی گفت: از لحظهای که خبر را شنیدهام، واژهای مدام در ذهنم میچرخد. همان که اسدی در خرداد ۷۹۹ در رثای گلشیری گفت؛ عفونت! عفونتی که گشیری را از پا انداخته بود. از او خواسته بودم سخن بگوید. در آن دوران بهت و حیرانی آن روز هم به خوبی یاد داشتم که جنس کلام او همان است که باید باشد. جنس زندگی و زیستنش همان است که هرچه میگذرد کمیابتر میشود و جنس شرافتش او را یکی از بهترین انسانها و نویسندههای دوران خود کرده است.
او افزود: اسدی نویسندهای که گریخته از آبادان جنگزده، نوشتنش را به صورت جدی در زمانهای شروع کرد که بایست مینوشتند و کنار میگذاشتند. آن سالها در دهه ۶۰ و پنجشنبههایش و تمام زندگیاش به این تناوب فرساینده گذشت که بنویسد و و نوشتههایش رنگ چاپ نبینند، منتظر بماند و باز بنویسد تا دورهای کوتاه برسد و داستانهای نابش را به دست داستانخوانها برساند. اما تلختر میشود ذهنمان که در دورهای رفت که کارهای او پس از ۱۰ سال انتظارِ مجوز بیرون آمدند تا نشان دهد چه داستاننویسی است.
این مترجم در ادامه اظهار کرد: او انتظارِ طاقتفرسا را تاب آورد و تن به حذف نداد و از اصولش دست نکشید. به روشهای باب شده برای معیشت که به روح داستان زخم میزند دست نیازید. هرگز ندیدم شکوه و ناله کند. انگار همه آنچه را که میآزردش و آن لعنتی که به قول خودش نویسنده ایرانی گرفتارش بود، در کنار کابوسها و خیالبافیهایش به داستانش میریخت و زخمهایش را به گوشای میبرد و تیمار میکرد.
هرمز علیپور و یارعلی پورمقدم نیز ضمن تسلیت به خانواده و جامعه ادبی، شعری در رثای کوروش اسدی خواندند.
همچنین حسین سناپور متنی را که برای زندهیاد اسدی آماده کرده بود قرائت کرد که در بخشی از آن آمده است:
«من نمیخواهم تسلایی به کسی بدهم، نه به خانواده، نه به دوستان و نه به اهل قلم. تسلایی نیست که بدهم. هر چه هست، خشم است از این مرگهایی که مرگ نیستند، نفله شدناند، قربانی شدناند. گمان میکنم حتی بهتر است گریههایمان را نگه داریم تا مبادا خشممان خالی شود. خشم از این همه مصیبت، از مرگی که نویسندههایمان را جوانمرگ میکند و هر کدامشان را به کام خود میکشند. بیآنکه واقعا هنوز زندگی کرده باشند، بیآنکه واقعا عرضه کرده باشند آنچه را که میتوانستند داشته باشند. بگذارید خشمگین باشیم از این وضعیت و از این سیاست و فرهنگی که مدام اهل قلم را جوانمرگ میکند، چه در کار و چه در حیات عادیشان. کوروش اسدی نه جمعهشب گذشته، که ذره ذره در تمام سالهای این چند دهه مرگ را تجربه کرد. وقتی که با آتشِ جنگ از زادگاهش کنده شد و وقتی که خانوادهاش از اطرافش پراکنده شدند. مجموعه "باغ ملی" را بخوانید تا ببینید حسرتهایش را. از آن گذشته، چطور در چند باغ نمادین کرده و با چه حسرتی و با چه زیبایی و فشردگیای هم.
کوروش وقتی حضور مرگ را تجربه کرد که اولین مجموعه داستان مجوز گرفتهاش در اواخر همین دهه ۶۰ را قبل از انتشار و به حکم همان ارشادی که مجوز داده بود خمیر شده دید و حسرت انتشارش به دلش ماند. مرگ را وقتی روز به روز و سال به سال تجربه کرد که تا حدود ۴۰ سالگی منتظر ماند تا «پوکهباز»اش چاپ شود، تا بتواند ببیند که شکل دادن به حسرتهای جوانی و پرسههای تنهایی جوانیهایی خودش و بسیار جوانهایی مانند خودش باید تا چند سال در کشوهای میزی که شاید نداشت، خاک بخورند. وقتی که دوباره برای انتشار همان «باغ ملی»اش که قرار بود یکی از بهترین مجموعههای دوران خودش باشد باز چند سالی صبر کردن، صبر کردنهایش که تمامی نداشت و در کار فرسودن روح و جانش بود. مثل حدود ۱۰ سال صبر کردن برای انتشار رمانش «کوچه ابرهای گمشده» و رد شدنهای مکررش در ارشاد و از این ناشر به آن ناشر بردن تا مگر به ترفند تغییر ناشر، این اولین رمانش مجوز بگیرد تا مگر آن همه حسرتها و دریغها از گمشدن کودکی و جوانی و زادرود محل دیده شدن پیدا کند ... »
در بخش دیگری از این مراسم «یونس تراکمه» با گفتن تسلیت به خانواده کوروش اسدی و افراد حاضر در مراسم، متنی را برای قرائت آماده کرده بود، اما به دلیل تالم زیاد نتوانست به صورت کامل بخواند.
بخشی از این متن این نویسنده به شرح زیر است:
دو سال پیش که برای وداع آخر با ابوالحسن نجفی به بهشت زهرا رفتم به این باور رسیدم که جلوی رویم دارد آرام آرام خالی میشود و من هم در صف انتظار هستم. حالا کمی زودتر یا دیرتر، اما ما در صف قرار گرفتهها تنها دلخوشیمان به پشت سرمان است؛ به جوانان و میانسالانی که قرار است عرصه حیات را با وجودشان، با تخیلشان و با خلاقیتشان پر از نشاط کنند. آنچنان که جهان قابل زیستتر از آنچه که هست باشد. به آخر خط رسیدهها فقط وقتی با رضایت چشم بر جهان میبندند که از پشت سرشان مطمئن باشند، اما غمانگیز زمانی است که برگردی و پشت سرت را خالی ببینی. ببینی کسی یا کسانی که قرار بود باشند تا تو آسودهخاطر خداحافظی کنی، زودتر از تو رفتهاند و تو ماندهای با حفرهای در مقابلت که گریزی از آن نیست و حفرهای مهیبتر پشت سرت. جهان بدون این پشتوانهها چه بیهوده و مهمل است...»