نود وُ شش پاییز از آن پاییزِ سرد وُ سربی گذشت. از آن خزانِ گُل سوزی که در هیأتِ زمستان آمده بود. که دوره، دوره ی یخ بندانِ آزادی وُ آرمان خواهی وُ ایمان داشتن به حق وُ عدالت وُ عشق به مردمانِ زحمتکش وُ ستمدیده ی این دیارِ سبز بود.
در نود وُ شش پاییز پیشتر، سردار جنگل ، به محاصره قزاق ها افتاد و برای سرِ بُریده ی او جایزه گذاشتند…
اما، سردار بزرگِ گیلانی کجا وُ ترس از سرِ بُریده کجا … ؟
او بود وُ اسبی وُ تفنگی وُ قطارِ فشنگی وُ دلی که برای خداوند و بندگانِ دربندِ او می تپید… و میرزای رزمنده ، میرزای عارف ، میرزای روحانی ، میرزای متجدد وُ دانشمند، به این حقیقت رسیده بود که باید عَلَمَ مبارزه با حکومتِ رضاخانی و بیگانگان را در جنگل های شیر پرورِ گیلان برافرازد و حقِ مظلومان را از ظالمان بستانَد …
و الحق که در این نبردِ نابرابر ، فتوحات بسیار کرد و حکومت وُ حکومتی یان را ، در برابر اِراده خود ، عاجز گذاشت.
آری …در چنین ایامی ، سردارِ تنها ، در محاصره افتاده بود.
پیشتر از آنکه ، به سوی کوه های پُر برف عزیمت کند با یاران اتمام حجت کرد . آنها را در ماندن وُ رفتن مخیر گذاشت . ماندن در کنارِ او مرگ بدنبال داشت ، و رفتن ، نجات بود وُ زندگی ی دوباره با زن وُ فرزندان و خانواده …
و اینگونه بود که یاران، در تاریکی فرو رفتند تا کسی چهره شرمسارشان را نبیند.
سردار، تنها ماند. در تاریخ است که گائوکِ – آلمانی اما او را رها نکرد وَ تا پایانِ عُمرِ کوتاهش که سراسر در مبارزه گذشت، پا به پایش تا ارتفاعاتِ ماسوله رفت . آنجا که در کولاکِ برف شبانه ، غریب وُ بی زاد راه، گرفتار آمدند وُ دوشادوش هم، به فیض عُظمای شهادت رسیدند تا امروز ما گیلانی یان و ایرانیان به داشتنِ چنین سردارِ نام آوری که قُلّه های ایثار و جوانمردی را فتح کرد افتخار کنیم .
بی گمان دیگر هرگز میرزایی نخواهد آمد. آن اسب وُ تفنگ وُ قطار فشنگ و کلاهِ نمدی وُ چوقای یگانه، برای همیشه به تاریخ پیوسته است. اما یاد وُ خاطره ی میرزای بزرگ تا همیشه، پُر شور وُ پُر نوا در دِل هر ایرانی وگیلانیِ غیرتمند ،باقی خواهد ماند.
بیدین تو برف و بورانَ کوچی خان
جو خوفتَه شال ، گومارانَ کوچی خان
دوباره تی اوخوانَ ، سَربَدَن تو
باور خاطر تی یارانَ کوچی خان
سیدرضا سیددانش – فعال فرهنگی و رسانهای