صفحه نخست

فیلم

عکس

ورزشی

اجتماعی

باشگاه جوانی

سیاسی

فرهنگ و هنر

اقتصادی

علمی و فناوری

بین الملل

استان ها

رسانه ها

بازار

صفحات داخلی

/ یزد پایتخت کتاب ایران /

سال ها بود که "رشکوئیه" را از این قاب ندیده بودم!

۱۳۹۸/۰۱/۰۷ - ۱۴:۴۹:۱۰
کد خبر: ۸۲۷۸۴۹
یادداشت " سال ها بود که "رشکوئیه" را از این قاب ندیده بودم! " روایت یک نویسنده یزدی از ترویج فرهنگ کتابخوانی در روستای تاریخی رشکوئیه است.

عصر بهاری دل انگیزی بود.

بعد از ماه ها فرصتی فراهم آمده بود تا عطر اکسیژن را استشمام کنم.

انگار مدت ها بود که آسمان آبی را، ابر را، شکوفه را، باغ را، کاهگل را ندیده بودم.

همچنان قدمزنان و خرامان کوچه پس کوچه های روستا را پرسه می زدم و با هر قدم دل در این دنیا باخته و مست نغمه شکوفه های بهاری می شدم.

انگار سال ها بود که "رشکوئیه" را از این قاب ندیده بودم.

ساعت پنج و شیش بود. به راستی چگونه می توانستم این قاب بهار را بدون عطر نان داغ و پنیر محلی به دست غروب خورشید سپارم؟

از قلعه و چنارتاریخی اش دل کندم و سراسیمه مسیر عطر نان داغ را در پیش گرفته و از شرشر جوی آب کوچه باغ و نم کاهگلش به مقصد نانوایی "مهدی نانوا" روانه شدم.

به مقصد رسیدم و صف طویلی مرا در بهت و حیرت جا بگذاشت که حال فرصت غنیمت شمارم و به گشت وگذار بپردازم و یا پای مستی خود بایستم تا از تنوی رشکوئیه، نان داغی سهمم شود – ماندم.

همه رفتند و چند نفری بیشتر در نانوایی نمانده بودیم. طبق قانون نانوایی ها الان وقت درد دل مشتری و نانوا بود. من باید شروع می کردم یا مهدی؟

مهدی نانوا لب گشود. از هر دری سخنی...

از نبود آرد گله می کرد؛ از کمبود سهمیه آرد و نبود آزادش. از دست تنگی مردم می گفت. از عدم حمایت شورایی های استان و شهرستان و بخش و روستا و... .  او از پایتخت ایران تا پایتخت کتاب هرچه باید  می گفت. مهدی مثل همیشه - با لبخند - دل پری داشت.

انگار نوبت به من رسیده بود که قلم زبانم را اینبار در نانوایی یک روستا روانه کنم. تا آمدم از همان استان و شهرستان و بخش و روستا گله کنم، دخترکی را دیدم که با شوق و ذوقی خاص، متفاوت در صف ایستاده بود – آری کتاب می خواند...

در اندیشه چیستی کتاب و کیستی دخترک بودم که چشمم بر کتابخانه کنار نانوایی افتاد، کتابخانه ای آغشته به فرهنگ، ادب، هنر، سیاست و مدیریت و البته با تزیینی از قاب های مناظر طبیعی و تاریخی دهکده توریستی رشکوئیه.

پیش از هرچیز، از مهدی پرسیدم که حکایت این کتابخانه چیست؟!

با روی گشاده گفت: این کتابخانه را حاج اقای بهزادی آورده. نیمکت های کنارش هم خدا برکت خانم مزرعه سفیدی بده. هرچند کم اما شروع خوبیه. به جای موبایل، خیلیا ترجیح میدن تو صف نونوایی که وایسادن، کتاب بخونن. حاج آقای بهزادی هم گفته هرکی خواست میتونه کتابا رو امانی ببره، بخونه و بیاره تا بقیه هم استفاده کنن.

مهدی می گفت: درسته که جای نونواییمو تنگ کرده اما همین که چهارتا جوون دو خط بخونن هم برام کافیه. هرروز بعد از خمیر کردن با کلی شوق آردای نشسته بر قفسه هاشو تمیز می کنم.

ادامه داد: واقعیت بچه ها قصه بر می دارن. دخترا کتاب شعراشو می برن. پسرا ورزشیا و هیجانیاشو دوست دارن. اشپزیا و رمان هاشم که مال مادراس. آقایونم که مثل همیشه دنبال کتابای سیاسی و مدیرتی ان. البته فرهنگی و هنری هاهم که دیگه مشتریاش خاصن.

دیگر جایی برای گلایه برایم باقی نمانده بود.

مهدی نان داغ را از تنو دراورد. نان و کتاب را گرفتم و قدم در مسیر خانه نهادم...

در راه قلم و کاغذم را روی کتاب گذاشتم و حکایت آغاز شد:

عصر بهاری دل انگیزی بود، بعد از ماه ها فرصتی فراهم آمده بود تا عطر اکسیژن را استشمام کنم.

انگار مدت ها بود که...
/ سجاد جدیدی/
 

نظر شما