عادت دیرینهای دارم که هنگام حلول عصبانیت، برای اینکه به خود و دیگران آسیبی نرسانم، قدم در راه نهاده و به سوی مقصدی نامعلوم گام بر میدارم، هدف رسیدن نیست، نرسیدن است، نرسیدن به اوج خشم. این کار آرامش را دوباره به روح و جسم ناآرامم باز میگرداند.
چندی پیش که به خاطر برخی از مسائل پیش آمده عنان اختیار را از کف داده و در دام عصبانیت افتاده بودم، از خانه بیرون زدم تا به آرامش برسم. یک ساعتی قدم زدم، ناگهان با دیواری برخورد کردم، دیواری عریض و طویل که پایش در زمین فرو رفته بود و سرش به آسمان میسایید. متحیر و متعجب بر جای خود میخکوب شدم که این دیوار بلند کی و چگونه اینجا سبز شد؟! پیش از این چنین دیواری در این مکان نبود، آن هم دیواری که به هیچ جا جز آسمان و زمین بند نیست.
هنوز گیج و منگ بودم که صدایی از آن سوی دیوار به گوشم رسید:ای مردم، من به شما همه چیز خواهم داد، آن قدر که دلتان را خوشی و رفاه بزند... همه چیز حق شماست و من این همه چیز را به شما خواهم داد... هرگز هیچ قیمتی افزایش نیافته و هیچ کسی جرات نخواهد کرد ریالی از شما اضافه بر آنچه که باید بگیرد،بگیرد! خواستم فریاد بزنم تو که هستی و به چه حقی چنین شعاری میدهی؟ اما سکوت کردم و دوباره گوش جان سپردم: ای مردم... جایگاه سینمای ایران اینجا نیست... من تمام مشکلات سینمای ایران را یک شبه حل کرده و آن را به جایگاه واقعی اش میرسانم! کاری میکنم که در باکس آفیس جهانی فیلمهای ایرانی همیشه در صدر فروش باشند! فیلمسازان ایرانی و بازیگرانش بزرگترین در جهان سینما هستند، این را من به همه ثابت میکنم. تنبلی را از سینمای ایران بر میدارم! خانه سینما را خانه امید همه سینماگران میکنم! همه سینماداران را آزاد میگذارم تا هر فیلمی را که دوست دارند به نمایش در آورند! نمایش فیلمهای خارجی را در سینماها آزاد خواهم کرد! دیگر هیچ سینمایی در این کشور فرهنگ خیز تعطیل نخواهد شد! خونم به جوش آمده بود، دهانم را باز کردم که چند حرف نقطهدار حواله او کنم که دندان بر سر جگر گذاشتم. صدا ادامه داد: ایران مرکز تئاتر جهان است. سالنهای نمایش را با تئاترهای خوب به تسخیر در میآورم. دیگر نمیگذارم در نمایشهای ایرانی، فحش، حرفهای رکیک و حرکات زشت اجرا شود! همه تئاتریها را همدل و همراه یکدیگر میکنم! این کار شدنی است و من این کار را میکنم! دیگر نمیگذارم نمایشها سلیقهای از اجرا باز بمانند. تا من هستم هیچ مدیری حق ندارد در عرصه تئاتر پارتی بازی کند... عصبانیتم چند برابر شده بود، پشیمان بودم از خانه بیرون زدن.
سنگی برداشتم که پرت کنم آن سوی دیوار، اما به شیطان لعنت فرستادم. دوباره صدا بلند شد: ای مردم... هنرهای تجسمی را به میان شما میآورم... دیگر طاقتم طاق شد و گفتم: ای ناپیدای سخن پراکن. این لاطائلات چیست که بر زبان میآوری؟ چرا شعارهایی میدهی که در ایران هیچ کس نتوانسته و نمیتواند انجام دهد؟! صدا گفت: ای مردک دیوانه، دیوار حاشا به این بلندی را نمی بینی!
یادداشت: سیدرضا اورنگ