به گزارش برنا؛ «عباس- ک» سیزده سال بیشتر نداشت که در روزهای منتهی به سال نو همراه با دوستان کوچه سرگرم تهیه لوزام مربوط به آتش بازی چهارشنبه سوری آخر سال بودند که به دنبال یک غفلت، این سنت ایرانی نه فقط برای عباس و خانواده او بلکه برای تمامی ساکنان آن کوچه تلخ و فراموش ناشدنی شد.
چهارشنبه سوری یا در معنای درستتر آن چهارشنبه سوزی عباس را با محکومیت قتل غیرعمدی همکلاس و همسایه چند سالهشان گرفتار مشکلاتی کرد که علیرغم تلاش خانواده مستمند او ، نوجوان یاد شده در ایام رشد و بالندگی خود و در روزهایی که باید در جمع خانه و جامعه به کشف استعدادهایش بپردازد، گرفتار زندان شد.
پدر این نوجوان تهرانی که از جانبازان اعصاب و روان جنگ تحمیلی است، با وجود مشکلات معیشتی هرچند بخش کمی از دیه فرزند فوت شده را با فروش اسباب و اثاثیه منزل تامین میکند اما بابت الباقی خونبهای نوجوان از دست رفته که بابت افزایش نرخ دیه هم تزاید پیدا میکند، عاجز مانده و در کمال ناباوری شاهد به بند کشیدن فرزندش میشود. فرزندی که بدون هیچ تعمدی، صرفا به تقلید از بسیاری از دوستانش حین نوارپیچی به دور ترقه دستی مسبب اتفاقاتی میشود که باورش برای او و نزدکانش هنوز ممکن نیست.
در واقعه انفجار نارنجک اگرچه دستهای عباس هم به شدت آسیب میبیند اما قربانی بزرگ این ماجرا کسی نبود جز «حمید» دوست قدیمیاش که تا پیش از این بارها و بارها با یکدیگر اقدام به ساخت و پرتاب یک چنین ترقههایی کرده بودند.
عباس که با رقم سنگین بدهی 270 میلیون تومانی به تازگی با حمایت ستاد دیه از بند حبس رهایی یافته است در شرح این حادثه میگوید «این که چطور نارنجک از دستم افتاد و منفجر شد را به یاد ندارم اما خاطرم هست که انگار زمین و زمان بر سرم آورار شد وقتی حمید را دیدم که در عرض چند لحظه غرق در خون شد. دست خودم هم بابت این انفجار به شدت آسیب دید و میسوخت. از دردش فریاد میکشیدم. از آن روز و آن دقایق چیزی که در ثبت شده این است که فریاد یکی از اهالی محل را شنیدم که با گریه میگفت «وای تموم کرد. مرده. زنگ بزنید اورژانس»!
این جوان تهرانی ادامه داد «در بیمارستان که به هوش آمدم، مادرم بر سرش می زد. پدرم جانباز اعصاب و روان است. برای همین مادرم مجبور بود همیشه محیط خانه یا هرجایی که پدر حاضر بود را آرام نگه دارد اما آن روز در بیمارستان با حوضر بابا مادر بیتابی میکرد و رعایت این مسائل را فراموش کرده بود.بدون این که سوالی کنم فهمیدم که حمید بر اثر انفجار فوت کرده. دست من آسیب دیده بود و الان انگشت کوچک دست راستم دقیقا بابت همین اتفاق به حالت خمیده مانده و قدرت حرکت ندارد. اما آن لحظه تنها چیزی که به ذهنم نمیآمد شرایط خودم بود. با وجود اینکه سرم به دستم وصل بود از روی تخت بلند شدم و سراغ حمید را گرفتم».
عباس سکوت میکند و بعد از آن که بغض خود را میخورد یادآور میشود «آن سال خانواده حمید در شرایطی که قصد داشتند برای تعطیلات نوروز به ولایتشان بروند عزیزشان را از دست دادند و به جای رخت نو، لباس عزا پوشیدند. بابت همین اگر هم بخواهم نمیتوانم خودم را ببخشم. هرچند ذرهای و لحظهای فکرش را نمیکردم به دنبال آن بازیهای احمقانه چه سرنوشتی نشسته. در محلی که ما در آن متولد شدیم و قد کشیدیم شادی بچهها به همین روزهای به ظاهر پر هیجان بود. چهارشنبه سوری در محل ما به دلیل کُری خونی کوچهها با هم فضای برنامههای مربوط به چهارشنبه آخر سال شبیه میدان جنگ بود و هست. هرچند امثال من به علت سن کم اجازه حضور در بازی بزرگترها را نداشتیم اما ناخواسته بیتاثیر از اقدامات و کارهای آنها هم نبودیم. شاید محل سکونت ما جای دیگری بود این اتفاق هرگز برای من و خیلیهای دیگر رقم نمیخورد».
به گفته مسئولین ستاد دیه زمان زیادی برای حمایت از عباس وجود نداشت. با وجود مبلغ سنگین بدهی او و عدم گذشت اولیاءدم از مبلغ محکومٌبه اگر به او کمک نمیشد بعد از سه سال که از این ماجرای تلخ میگذشت این مددجو باید از کانون اصلاح و تربیت به زندان منتقل میشد که با وجود همین ضمن پیگری مجددانه مددکاران این نهاد حمایتی عباس بعد از تحمل ماهها حبس به آغوش گرم خانواده بازگشت.