گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری برنا، رمان «جوینده طلا» در سالهای ابتدایی قرن در مناطقِ حارهای و مستعمرات فرانسه میگذرد. روایت نوجوانی که با دیدنِ فضای دریا و جنگل رویابافی میکند اما ورشکستگی دردناک پدرش او را از آن دنیای خیالی خارج میکند. در ادامه پدر از نقشهی گنج یک دزد دریایی سخن میگوید که در جزیرهای دورافتاده در حوالی استرالیا مدفون است و یافتنِ این گنج تمام هدف پسر میشود.
لوکلزیو در این اثر بیانی شاعرانه و بسیط دارد و فضایی مملو از استعاره و راز. دلبستگی همیشگیاش به رمانهایی چون «جزیرهی گنج» لویی استیونسن که از کتابهای محبوب کودکیاش بوده و همینطور «رابینسون کروزوئه»ی دانیل دِفو و «موبی دیکِ» ملویل تأثیرش را بر این رمان گذاشته است. شاید بتوان رمانهای او را اجرایی دانست امپرسیونیستی در روایت. مشاهدهای محص و نزدیک شدن به بافتِ طبیعت و تنهایی عمیق و البته پُرخیالی که انسانش را سرشار میکند. «جویندهی طلا» رمانی است که در آن رازها لحظهای رخ مینمایند و ناپدید میشوند. مثلِ درخشش ستارهای در آسمانِ منطقهای استوایی... ترکیب دریا و مردی پی گنج.
«جویندهی طلا» بیشتر به یک رؤیا شبیه است تا واقعیت. سرگذشت مصیبتبار آدمیهای زمان ما که زندگی را دنبال گنجی موهوم، بیحاصل و بیهدف هدر میدهند. اگرچه جویندهی این گنج یک نفر بیشتر نیست، اما نمادی است از کل بشریت، از انسانهای به اصطلاح «متمدن» و «مترقی» که هر روز از گهوارهشان یعنی طبیعت بیشتر فاصله میگیرند و در نابودیِ خود و زادگاهشان، یعنی کرهی زمین میکوشند. در عالم خیال بهدنبال خوشبختی و آسایش هستند، اما در عالم حقیقت رو به فنا میروند. لوکلِزیو عاشق طبیعت است، طبیعت بکر و دستنخورده که در عین خشونت بسیار زیبا و فریبنده است. شخصیت اصلی کتاب پس از تلاشهای بیشمار و رنجها و مرارتهای فراوان به این نتیجه میرسد که خوشبختی در بینیاز بودن و دوری از زیادهخواهی است و انسان موقعی به آسایش واقعی میرسد که آزمندی را در خود بکُشد و به آنچه لازمهی زندهبودن و زندگی کردن است بسنده کند.
رمانِ «جویندهی طلا» از مشهورترین رمانهای لوکلزیو است که در سالِ 1985 منتشر شد. رمانی دربارهی یکی شدنِ انسانِ تنهای او با طبیعتی بکر در میانهی تاریخی پُرفراز و نشیب و مملو از خطر، رمان داستانِ پسری داشت که در ملکِ مستعمراتیشان روزگارِ خوشی دارد تا این که پدرش ورشکست میشود. لوکلزیو نویسندهی فرانسوی به خاطر علاقهاش به فضاهای گرمسیر و مردمان بومی بسیار مشهور است. او سالهای زیادی از عمرش را در سفر گذرانده است و بسیاری از این سالها را در مکزیک زندگی کرده است.
بخشهایی از متن کتاب:
خیلی وقت است که در این درهام.چند روز، چند ماه؟ باید مثل رابینسون کروزوئه با نشانهگذاری روی یک تکه چوب، گاه شماری برای خودم تهیه میکردم. در این دره دور افتاده، انگار در پهنه دریا باشم، تنها و گم شدهام. روزها پی شبها فرا میرسند. هر روز جدید، روز قبلی را محو میکند. در دفتری که از مغازه چینی در پورماتورن خریدهام، این روزها و آنچه را که در آنها گذشته را یادداشت میکنم.
جز این چه میماند؟ کارها و حرکتهایی که مدام تکرار میشوند. هر روز، سراسر دره را برای پیدا کردن نشان یا علامتی زیر پا میگذارم. پیش از دمیدن روز از خواب برمیخیزم تا در خنکی هوا کارهایم را انجام دهم. سپیده دم دره به طرز شگفتی آوری زیباست. با اولین روشناییهای روز، تختهسنگهای گدازهای با شبنمی که رویشان نشسته شروع میکنند به درخشیدن. نهالها، درختهای ابریشم و واکائو، لخت و بیحال از سرمای شبانه، هنوز توی تاریکیاند. باد اندکی میوزد و از فراز ردیف درختهای نخل و نارگیل دریا را میبینم، به رنگ آبی تیره، بدون هیچ درخشش و غرشی. این لحظه را که همه چیز در حالت تعلیق و انتظار است، بیشتر از هر وقت دیگر دوست دارم. آسمان همچنان صاف و یکدست است، بدون لکهای ابر، فقط پرندگان دریایی در آن پرواز میکنند. از روی خلیج انگلیسی میگذرند و به سوی جزیرههای کوچک شمالی میروند.
از وقتی که به اینجا آمدهام، اینها تنها موجودهای زندهای هستند که دیدهام. البته خرچنگهای خشکیزی که سوراخهایشان را در مصب رود حفر میکنند و خرچنگهای کوچک دریایی که روی صخرههای ساحلی میدوند هم هستند. موقعی که پرندهها دوباره از بالای دره میگذرند، میفهمم روز دارد به پایان میرسد. به نظرم میآید تکتکشان را میشناسم و آنها هم مرا به جا میآورند، مرا که مانند مورچه حقیر و مسخرهای به نظرشان میرسم که به کندی در عمق دره میخزد.
هر روز صبح به کمک نقشههایی که شب پیش رسم کردهام، جستوجوهایم را از سر میگیرم از نشانهای به نشانه دیگر میروم و با دستگاه فاصلهیابم دره را اندازهگیری میکنم. بعد در برگشت، قوس بزرگی روی کاغذ میکشم که هربار گستردهتر میشود تا هروجب از زمین دره را بررسی کرده باشم. به زودی خورشید شروع به درخشیدن میکند، جرقههایش را میافروزد و روی صخرههای نکتیز سایهروشنهایی به وجود میآورد. در آفتاب ظهر، دره تغییر چهره میدهد. مکانی میشود بسیار خشن، خصمانه، پر از سنگهای نکتیز و خار. گرما به رغم وزش باد، بر اثر بازتاب نور خورشید افزایش مییابد. گرمایی مانند هرم کوره را روی صورتم حس میکنم و با چشمهایی که اشک در آنها جمع شده، ته دره تلوتلو میخورم.
«جویندهی طلا» اثر ژانماری گوستاو لوکلزیو با ترجمه پرویز شهدی در نشر چشمه منتشر شده است.