به گزارش خبرگزاری برنا از قم، گردگیری تمام خانه یک طرف و اتاق کسی که برای همیشه رفته طرف دیگر، حس میکنی پاهایت سنگین میشوند و دستانت ناتوانتر از آن که بتوانند گردو خاک مختصر قاب عکسی را پاک کنند.
بغض میکنی و بدون اینکه حواست باشد لبخندی گوشه لبت نشسته و ممکن است به اسم گردگیری ساعتها در آن اتاق بمانی، این هم حسن زن بودن است دیگر؛ تو هزاران بهانه داری تا پشت آنها پنهان شوی و آرام آرام اشک بریزی.
کافیست در کمدش را باز کنی. انبوه خاطرات است که به سویت هجوم میآورند و فرصت نمیدهند نفس بکشی، پیشانی ات را به قفسهها تکیه میدهی عطر لباسهایش هنوز مثل قبل آرامت میکند.
الان چهار سال است که نظم و ترتیب این اتاق و کمد بهم نریخته اما تو دنبال چه میگردی که اینگونه بیتاب لباسها را بیرون میآوری و دوباره سرجایش میگذاری، سربند یا زینب(س) را بوسه میزنی؛ در دستانت میگیری و زیر لب میگویی:
حس میکنم آتشفشانِ هُرمِ پیشانی ت
در تارو پود زخمی سربند جا مانده
در و دیوار این اتاق شهادت میدهند که نیمه شب وقتی همه خوابند تو بیقراریهایت در کنج همین اتاق آرام میباری که مبادا صدای هق هق ت دلتنگی دخترها را یادشان بیاورد و آشفته شوند.
چنان قابل تصور است این احساسات زنانه که میتوان با جزئیات حدس زد و شاعرانه زبان حالت را نوشت زمانی که سر سجاده اویی که دیگر نیست نشستهای و بعد از ذکر تسبیحات میگویی:
من ماندم و حسرت نشینیهای بعد از تو
پوتین و چفیه... این اتاق و چند جامانده...
من ماندم و آوار سنگین نبودنهات
دست نوازشهایت از فرزند جامانده
ای سینه ات لبریز عشق حضرت زینب (س)
یک دل دل بی تاب چون اسپند جا مانده...
ما زنها همدیگر را خوب درک میکنیم و همین باعث میشود بتوانیم بدون اینکه از نزدیک اتفاقی را ببینیم اینگونه در خیال مرورش کنیم.
شهید سید سجاد روشنایی، فرمانده گردان سوم امام حسین(ع) از لشگر 17 علی ابن ابی طالب(ع) استان قم بود که در عملیات آزادسازی نبل والزهرا در 13 بهمن 94 به شهادت رسید.
او دو دختر کوچک به نامهای ملیکا سادات و مریم سادات دارد که حالا بدون بابا روزها را سپری میکنند وتنها عکسی سهمشان است که از دلتنگی شان میکاهد.
با قصه سه ساله کربلا مرا برای رفتنش قانع کرد
وقتی پای حرفهای مادرشهید روشنایی مینشینی دلت میخواهد مثل ابر بهار بباری، مادر با افتخار از شهادت سید سجاد حرف میزند و بغضش را قورت میدهد و میگوید: «یک سال بود که با شوخی میگفت میخوام برم سوریه و من جدی نمیگرفتم ولی به پدرش گفته بود اسممو چند جا نوشتم اگه ببرن حتما میرم چون فرمانده بود و اینجا سپاه بهش نیاز داشت با سوریه رفتنش موافقت نمیشد.
تمام تلاشش این بود که ما دلواپس نشیم برای همین دورههای آموزشی رو که قبل از رفتن به سوریه در اونها شرکت میکرد رو نمی گفت، وقتی دیدم رفتنش جدی شده گفتم مادر دخترات خیلی کوچیکن یه جوابی بهم داد که هیچی نتونستم بگم گفت: مگه دختر امام حسین(ع) سه سالش نبود؛ اونم بی پناه. من حداقل خیالم راحته شماها و همسرم مراقب بچههام هستید. وقتی این حرفو زد دیگه چیزی نگفتم و تا لحظه آخر کلامی مخالفت نکردم با دستهای خودم قرآن بالای سرش گرفتم و گفتم خدایا به خودت میسپارمش.
وقتی سوریه بود یک روز در میون زنگ میزد و من ازش میخواستم مراقب خودش باشه، یه جمعه صبح ساعت 9 تلفن زنگ خورد گفت مادر دیگه منتطر تلفنم نباشید میخواهیم بریم منطقهای که امکان تماس گرفتن ندارم و آخرین باری بود که باهاش حرف میزدم.
قرار بود 45 روز بمونه و برگرده 42 روز از ماموریتش گذشته و تنها 3 روز مونده بود که خبر شهادتش رو دادند.
چون خیلی عاشق دختراش بود میگفتم امکان نداره اینا رو رها کنه و بره اما دل کند و رفت.
همیشه منو برای شهادتش آماده میکرد اما اونموقع متوجه نبودم.
*بدون گریه پیکر شهیدم را در آغوش گرفتم
یه روز اومد خونه گفت مامان کیف کردم امروز یه پدر شهید اومد سپاه من فکر کردم الان میخواد گریه و شیون کنه اما با شکوه و لبخند به لب پشت میکروفن رفت و با افتخار از شهادت پسرش حرف زد اصلا پدر و مادر شهید بایید اینجور باشن.
بعد شهادتش این حرفاش میومد تو ذهنم و باعث میشد آرامش بگیرم وقتی منو بردن گلزار شهدا که ببینمش گفتن اگه بیقراری نمی کنی ببریمت بالای سر سید سجاد تا ببینیش. گفتم نه من آرومم رفتم بالای سرش و فقط نگاهش کردم و چون میدونستم این خوشحالش میکنه تمام تلاشمو کردم جوری باشم که اون میخواد.»
افتخاری شیرین ثمره خداحافظی تلخ
پدرها همیشه به ظاهر محکم ترند ولی درونشان غوغایی غیر قابل وصف دارند.
پدرسید سجاد تمام مدتی که مادر حرف میزند با بغض نگاه میکند و اندوه در چشمانش موج میزند؛ میگویم شما هم چیزی بگویید. لبخندی روی لبش مینشیند و میگوید: «سجاد همیشه در خلوت به من میگفت هر جایی نیاز داشته باشن من میرم نه فقط سوریه هر کجایی که جنگ باشه و احساس کنم بهم نیاز دارن، خلاصه وقتش رسید یه شب گفت من میخوام برم سوریه و نمیخواست مادرش بفهمه به خواهرش گفته بود من میام خونتون به بابا و مامانم بگو بیان اونجا ببینمشون ولی حرفی از رفتنم نزن.
همه دور هم بودیم هی میرفت تو آشپزخونه و با خواهرش پچ پچ میکرد وقتی خواست بره من رفتم دم در و باهاش روبوسی کردم مادرش پشت سرم اومد و گفت: مگه کجا میخواد بره که روبوسی میکنید سرشو انداخت پایین گفت میخوام برم سوریه؛ مادرشم اومد نزدیک و باهاش خداحافظی کرد.
فرداکه شد دیدم مادرش طاقت نداره گفت بریم خونه سجاد تا دوباره قبل رفتن ببینمش. رفتیم خونش دیدیم ساکشو بسته و آماده رفتنه. یک ربع مونده بود به رفتنش دیدم سجاد پریشون هی میره تواتاق و میاد بیرون و چشماش پر اشک میشه من و مادرش نمیتونستم چیزی بگیم فقط نگاهش میکردیم، موقع رفتنش انگار خواب بودیم نمیتونستم باور کنیم که قراره بره و برنگرده.
مادرش کاسه آب رو که پشت سرش ریخت صدای دوقولوها میومد، شروع کردن به گریه کردن یکی رو همسرم نگه داشت و اون یکی رو مادرش.
دخترش مریم از پشت آیفون داد زد بابا نرو سید سجاد با چشای اشک آلود پشت سرشو نگاه کرد و سوار ماشین شد و رفت.»
همینطور که پدر دارد از لحظه خداحافظی تعریف میکند مادر اشک میریزد دختران شهید روشنایی با زبان شیرین کودکانه علت گریه اش را میپرسند و او نجیبانه با گوشه روسری اشکهایش را پاک میکند و آنها را در آغوش میکشد.
دخترانم را زهرایی تربیت می کنم
همسر شهید روشنایی هم حرفهای زیادی برای گفتن دارد؛ قطعا 12 سال زندگی مشترک خاطرات زیادی به همراه داشته است. آمنه محمدی میگوید: «سید سجاد کمکم برای رفتن مقدمهچینی کرد، مدتی میشد که هر چند روز یک بار به من میگفت باید مسؤولیت زندگی را قبول کنی؛ نخستین بار که همسرم از رفتن صحبت کرد، نگران شدم، اما انقدر با آرامش صحبت کرد که منم اروم شدم و رضایت دادم که بره و ازش خواستم وقتی به زیارت حضرت زینب(س)رفت خیلی دعامون کنه.
حالا من و دخترام با همه دلتنگی افتخار میکنیم که خانواده شهید مدافع حرمیم و همه تلاشمون اینه کاری کنیم تا خوشحال بشه.
افتخار میکنم که همسر شهید مدافع حرمم
سید سجاد سفارش میکرد در زندگی حضرت زهرا(س) را الگوقرار بدید و خیلی روی حجاب تأکید داشت و دوست داشت دختران باحجابی داشته باشه. من سعی خودم را میکنم تا دختران درمرحله اول زینب گونه باشن و درمقابل دلتنگیهایی که دارند مدام از حضرت رقیه (س) وحضرت زینب (س) براشون میگم و دوست دارم به وصیت پدرشان آنها زهرایی تربیت کنم.»
من شهید بشم تو تک پسر میشی
تنها برادر شهید سید سجاد روشنایی هم حرفهای زیادی برای گفتن دارد؛ با لبخند از او یاد کرده و شوخ طبعیهایش را مرور میکند، او میگوید: «مسؤول گزینش سپاه میگفت اصلا قرار نبود سید سجاد رو ببریم چون انقدر اینجا مسؤولیت داشت اگه میرفت کلی کار روی زمین میموند، میگفت ناراحت شده بود و گفته بود حالا این سفره پر برکت باز شده بذارید منم استفاده کنم.
برادرم عشق شهادت داشت و هر وقت از آرزوهاش حرف میزد مهم ترین اونها شهادت بود.
اولین شهید مدافع حرم شهید علیدوست بود که بعد از مراسم تشییعش دیدم سید سجاد خیلی حاش گرفته است. گفتم چی شده؟ گفت بچه کوچیک داره و دلم برای اون بچه میسوزه ولی خوش به حالش شهید شد چون ارزششو داره. خودش نمیدونست که شهید بعدی خودشه.
یه شب زنگ زد به من گفت دارم میرم سوریه خواستم باهات خداحافظی کنم گفتم کجایی بیام ببینمت گفت تو راهیم دیگه دارم میرم. با شوخی گفتم نری اونجا شلوغ بازی در بیاری مراقب خودت باش گفت نه حواسم جمعه. روحیه عجیب بود با خنده گفت فوقش من شهید میشم و تو تک پسر میشی.
***
هر سو که مینگری و از هرکه درباره اش میپرسی جز مرام و عشق چیزی نمی گویند و آنگاه است که ایمان پیدا میکنی خدایی که بالای سر نشسته و حواسش به همه هست گلچین میکند و آنهایی که نور چشمی هستند را بر میگزیند و پیش از رفتن نیز به آنها شهادتشان را الهام میکند تا همچو مرغی عاشق از دنیای پوچ و متعلقاتش دل بکنند و به سویش بشتاببند و پر بکشند.
سما روشنایی