اولین باری که نام کتاب "ملت عشق" را شنیدم، بی درنگ به یاد "از دولت عشق" کاترین پاندر – کشیش آمریکایی - افتادم که در سال های نوجوانی آن را دیده و از خواندن آن بسیار بهره مند شده بودم.
در ابتدا گمان می کردم که این کتاب نیز همچون "از دولت عشق" باید کتابی روانشناسانه و عرفانی در خصوص دریافت های نویسنده از معجزه و قدرت شفابخش عشق و تأثیر شگرف آن در زندگی انسان های مختلف از بعد روحی و روانی و حتی جسمی باشد که به صورت یکجا در اختیار مخاطبان قرار گرفته است.
اما با فراگیر شدن چاپ و ترجمه های گوناگون "ملت عشق" و نقل و تعریفی که مردم در خصوص این کتاب ارائه می دادند، متوجه شدم که این کتاب، نه یک مستند روان شناسانه، بلکه یک رمان عاشقانه است که داستانی حقیقی را در بطن یک داستان تخیلی روایت می کند.
نویسنده در این کتاب، با ارائه ی دو گونه عشق الهی و زمینی در دو داستان و دو دوره ی مختلف زمانی و گره زدن این دو داستان عاشقانه به یکدیگر، در نهایت از هر دوی آنها نتیجه ای مشترک می گیرد: "بدون عشق، جهان، جای زندگانی نیست."
مدت ها در فکر تهیه کتاب و مطالعه ی آن بودم؛ ولی به دلیل مشغله ی زیاد، فرصت مغتنم برای این منظور دست نمی داد.
تا این که یک روز در کلاس درس، آن را از یکی از متفاوت ترین دانشجویانم – دختری با افکار عمیق و بلند – هدیه گرفتم و اشتیاق من برای مطالعه ی کتاب، دو چندان شد؛ چرا که هم موضوع کتاب را دوست می داشتم و در جست و جوی فرصتی برای مطالعه ی آن بودم و هم ماجرای هدیه گرفتن آن که با نامه ای عاشقانه همراه بود، قلبم را به سوی دریافت لذتی بی پایان و وصف ناپذیر رهنمون می شد.
حال که مطالعه ی کتاب را به اتمام رسانده ام، بنا دارم چند خطی را به پاس نگاه ظریف الیف شافاک – نویسنده ی کتاب – به مقوله ی "عشق" بنگارم...
همچنان که یکی از مترجمان کتاب "ملت عشق" می گوید، الیف شافاک، ابتدا آن را با عنوان "چهل قانون عشق" یا "چهل گانه ی عشق" به رشته ی تحریر درآورده و این کتاب در ایران با عنوان "ملت عشق" به شهرت رسیده است.
در واقع الیف شافاک، با روایت هم زمان دو داستان در کنار هم – یکی داستان عشق و دلدادگی مولانا و شمس و دیگری داستان رسوایی شیرین و عاشقانه ی زنی در عصر حاضر که در آستانه ی چهل سالگی تصمیم می گیرد زندگی و فرزندان خود را رها کند و سال های باقی مانده ی عمرش را با تجربه ی عشق سپری نماید – به ارائه ی چهل قانون عاشقانه و عرفانی می پردازد که صوفیان حقیقی به آن اعتقاد راسخ دارند و آن را مبنای اعمال و کردار خود قرار می دهند.
از آن جایی که صوفی خود را حلقه ی اتصال میان خداوند و بندگان می داند و سعی می کند هر آن چه را که از عالم بالا دریافت می دارد، با مردم عادی نیز سهیم شود و عاشق و معشوق را به هم پیوند دهد – و این، در رقص سماع عارفان کاملا مشهود است - ، پس این چهل قانون عاشقی را به جویندگان راه حقیقت و کمال عرضه می کند.
در رمان "ملت عشق" که به اذعان بسیاری از پژوهشگران و نقادان مورد استقبال بی نظیری در ایران و سرتاسر جهان قرار گرفته است، نویسنده به مبحثی پرداخته که گمان می کند در عصر حاضر به حاشیه رفته است و قصد دارد با روایت داستانی واقعی از قرن ها پیش – که البته به لحاظ تاریخی چندان معتبر نبوده و تخیلات نویسنده نیز در شکل گیری و اعمال کاراکترها دخیل است – "عشق" و "معنویت" را در کنار هم قرار دهد و این تفکر را به جوامع امروزی تزریق کند که:
عشق، نامیراست و هر آدمی با توجه به ظرفیت وجودی و شناخت موانع درونی اش می تواند در هر زمانی که اراده کند، از آن سرشار و لبریز شود.
دیباچه ی کتاب، با حکایت پرتاب سنگی به داخل رودخانه آغاز می شود که در نهایت تنها سطح آب را می شکافد، موج کوچکی پدید می آید و سپس با صدای تالاپی در هیاهوی رود خاموش می شود.
اما نویسنده، آن را با سنگی مقایسه می کند که درون برکه ای پرتاب می شود؛ او می گوید: "در جای برخورد سنگ با آب، دایره ای پدید می آید و ناگهان دایره ای از پس دایره ای دیگر می افزاید و باز دایره ای دیگر ... موج های حاصل از برخورد سنگ، وسیع می شوند؛ تا زمانی که در همه جای سطح آینه گونِ آب احساس شوند ..."
سپس مخاطب را با این حقیقت روبه رو می کند که: "اگر سنگی به رودخانه پرتاب شود، رودخانه آن را فقط آشوب دیگری می پندارد که در مسیر پرهیاهوی همیشگی اش قرار گرفته است و این برایش چیز عجیبی نیست. اما اگر سنگی به برکه ای پرتاب شود، برکه هرگز آن برکه ی سابق نخواهد شد..." و این، آغازی است بر توصیف کلی از حضور و پیدایی "عشق" در زندگی انسان ها.
نویسنده ی کتاب "ملت عشق"، در مسیر روایت داستان ها، ارزش نگاه و توجه انسان به خودِ واقعی و درونی اش را به مخاطب گوشزد می کند و در نهایت او را به دریافت این نتیجه سوق می دهد که:
وقتی به قلبت گوش می دهی، صدای عشق را خواهی شنید و اگر عشق در اعماق درون تو جریان داشته باشد، تو را هدایت و دگرگون خواهد کرد.
و این دریافت، در آخرین قاعده از قواعد چهل گانه ی کتاب، که نسخه ای عارفانه برای درمان دردهای انسان امروز در تمامی جوامع بشری به شمار می رود، کاملاً مشهود است:
"زندگی بی عشق، به پشیزی نمی ارزد. می پرسی کدام عشق را بجویم؟ آسمانی یا زمینی؟ الهی یا انسانی؟ مشرقی یا مغربی؟ چه تفاوت دارد؟ اختلاف از پی اختلاف می افزاید. عشق را شرح و بیانی نیست. زیرا که عشق، عشق است. عشق، آب حیات است و عاشق، آتش؛ چون آتش، مهر آب را در دل نهفته دارد، پس عالم هستی نیز دگرگون خواهد شد."
بادا که "عشق" انسان را از ظلمت نفس خویش برهاند و دنیای او را از گرما و تابشی وصف ناپذیر سرشار کند.