به گزارش گروه روی خط رسانههای خبرگزاری برنا؛ سه هفتهای میشود کرونا پایش را در کفش ایران کرده است. روزهای اول با احتیاط پیش میرفت و حالا انگار افسار پاره کرده، حسابی جولان میدهد. دوران پیک بیماری است. تعداد مبتلایان نسبت به روزهای اول بیشتر شده و این روزها حال پرستاران بخشهای بستری بیماران کرونایی پرسیدن دارد.
شنیدیم پرستاران داوطلب هم به میدان جنگ با کرونا آمده اند. دل توی دلمان نبود که وارد قرنطینه یکی از بیمارستانها شویم و با یکی از پرستاران داوطلب گپ و گفت خودمانی داشته باشیم. بعد از طی مراحل اداری و انجام هماهنگی ها، وارد بخش قرنطینه میشویم.
دیگر ترسمان از این بخش به ظاهر عجیب و غریب ریخته است. به واسطه گزارشهای پی در پی دستمان آمده که قرنطینه یعنی مراقبتهای شدید بهداشتی؛ همین! ما هم از این مراقبتهای بهداشتی بی نصیب نمیمانیم و با لباس مخصوص وارد بخش مراقبتهای ویژه بیماران کرونایی میشویم. تعداد بیماران به نسبت روزهای اول بیشتر شده است و کار پرستاران هم سنگین تر.
نامه درخواست بازنشستگی را پاره کردم و گفتم من هم هستم!
بدون مقدمه سراغ «زین العابدین فتحی» را میگیریم. پرستار داوطلبی که ماجراهای جالبی پشت این داوطلبانه آمدنش هست. با لهجه شیرین آذری سلاممان را علیک میدهد. با آن لباس مخصوص و ماسک و عینک چهره اش را درست نمیبینیم. یک راست سراغ اصل مطلب میرویم و میپرسیم چطور شد سر از قرنطینه بیماران کرونایی درآوردید؟
«۲۸ بهمن بازنشسته شدم، بعد از ۲۵ سال پرستاری و تر و خشک کردن بیماران، از شما چه پنهان خسته شده بودم و لحظه شماری میکردم برای رسیدن این روز. نامه درخواست بازنشستگی را نوشتم و به بیمارستان آمدم. قبل از انجام روال اداری، خودم را به اینجا رساندم برای خداحافظی با همکاران. اجازه ندادند وارد شوم گفتند لباس بپوش و بیا داخل. پرسیدم اینجا چه خبره؟ فقط چند روز نبودم ها. بچهها گفتند پای بیماران مبتلا به کرونا به بیمارستان ما هم باز شده و در این بخش قرنطینه شان کردند. همه چیز تغییر کرده بود. پرستارها لباس مخصوص داشتند و ماسک و کلاه و عینک، چهره هاشان را غیر قابل تشخیص کرده بود.
شوکه شدم. شرایط بخش عادی نبود. نگاه بچهها نگران بود. بدون آنکه فکرکنم چقدر منتظر رسیدن این روز بودم نامه درخواست بازنشستگی ام را پاره کردم و به مسئول بخش گفتم از همین لحظه روی من حساب کنید. گفت توکه تعهدی نداری. گفتم من هستم. از روز ۲ اسفند تا این لحظه که با شما صحبت میکنم هم خانه نرفتم.»
پرستاران بیمار را جواب کردیم
پرستاری که روی صندلی کناری مشغول پر کردن چک لیستهای بیمار است، رو به ما میکند و میگوید: «آن روز بهش گفتم آقا فتحی، شما کار خودت را کردی؛ آنهم ۲۵ سال. برو پی زندگیت! وظیفهای نداری.
کمی هم ترساندمش و با شوخی گفتم سن و سالت هم بالا رفته یک وقت کرونا یقه ات را میگیرد! اما اهمیتی نداد و گفت میمانم. تازه فردایش هم آمد و در جمع پرستارها گفت موافقید به پرستار خانمی که باردار است و آن یکی همکارمان که جزو بیماریهای خاص است و هر روز کلی دارو میخورد بگیم در مدتی که درگیر بیماران کرونایی هستیم، اینجا نیایند؟ خلاصه که همه ما موافق این تصمیم بودیم و با همکاری رییس بخش این همکاران را از حضور در بخش قرنطینه جواب کردیم.»
تکلیف لحظه شماری برای بازنشستگی چه میشود؟
میپرسیم: «پس تکلیف آن خستگی و لحظه شماری که برای بازنشستگی داشتید چه میشود؟» پاسخش دلمان را خوش میکند به حضور شیرمردانی، چون او وقتی میگوید: «کرونا یک بحران است. در این شرایط، بازنشسته کردن و خوش نشینی در خانه بر من حرام بود. اینجا عین جهاد است، اصلاخود جبهه جنگ است. من یک بار این فرصت را از دست داده بودم، فرصت سوزی نباید دوباره تکرار میشد.»
قصههای ناگفته پرستاران داوطلب
کنجکاو میشوم. کدام فرصت سوزی؟ نکند آقا زین العابدین میخواسته مدافع حرم شود و نتوانسته و حالا نخواسته مهر مدافع سلامت هم روی پیشانی اش نخورد؟ این سوالهای ذهنی روی زبان میآورم و از او میپرسم و پاسخهای این پرستار ثابت میکند پشت همه چشمان خسته، اما خندان پرستاران قرنطینه بیماران کرونایی یک قصه است وای کاش میشد پیگیر همه این قصهها میشدیم. اما ماجرای آقای فتحی چه بود؟
مونس جانبازان جنگ و مدافعان حرم
«من متولد ۵۲ هستم. سوم دبیرستان که بودم خانواده ام را راضی کردم به جبهه بروم. آموزشهای نظامی را هم دیدم و آماده اعزام بودیم که خبر رسید جنگ ایران و عراق تمام شد. حسرت حضور در جبهه به دلم ماند. میخواستم سرباز وطن باشم، اما نشد.» میخندد و میگوید: «البته در این سالها یک کاری کردم تا حسرت به دل نمانم ها! من در تمام این سالها در این بیمارستان پرستار جانبازان بودم. از جانبازان قطع عضو شده که دو دست را از دست داده بگیر تا جانبازان شیمیایی بدحال و این چندسال آخر هم که مفتخر بودم به پرستاری از جانبازان مدافع حرم.»
تازه حرفهای ما و پرستار بازنشسته داوطلب گل انداخته بود و به کل فراموش کرده بودیم اینجا بخش قرنطینه بیماران است که زنگ استیشن پرستاری به صدا در میآید و آقا زین العابدین در چشم بر هم زدنی خودش را به اتاق ۵، بالای سر بیماری میرساند که حالش کمی ناخوش شده بود. دنبالش میروم و از دور به تماشای تیمارداری اش میایستم. هنوز نزدیک تخت بیمار نشده بلند میگوید:"چطوری مرد؟ چی شده؟ " بیمار، مرد سن و سال داری ست که انرژی صدای پرستار آهنگ صدای او را کمی بلندتر میکند، آنقدر که صدایش به گوش ما هم میرسد؛ «به لطف خدا بهترم، سرمم تمام شده. کمی هم ضعف دارم.»
این لباس قواره تن هر کسی نمیشود
بر میگردم و در بخش قدم میزنم. عینک و ماسک و این لباس محافظ خسته و کلافه ام کرده. هنوز یک ساعت از حضورم در بخش قرنطینه نگذشته که از شدت گرما، اولین قطره عرق از روی پیشانی روی صورتم میلغزد و برای من حتی تصورش هم غیرقابل تحمل است که ۲۴ ساعت بدون وقفه این لباس با ادوات خاص بخش قرنطینه را تنم کنم. یکی از پرستارها روی صندلی با همان لباسهای محافظ چرتش برده. از راحت طلبی خودم جلوی این پرستار خجالت میکشم. راه میروم و کلمات به ترتیب در ذهنم ردیف میشوند؛ بیخود که نیست اسمشان را گذاشتند مدافع سلامت. این لباس، قواره تن هر کسی نمیشود. حتی من که سال هاست دست به قلم به مناسبت روز پرستار در رثای پرستارها نوشته ام، تحمل یک ساعت حضور در این سالن با دمای بالا و این لباس را ندارم.
۱۲ روزه خانه نرفتم
زنجیره کلمات را آقای فتحی با صدایش پاره میکند و میگوید: «فعلا کار من تمام شد. اما وقت نیست. الان دکتر میآید برای ویزیت بیماران. برای شما هم ضرر دارد بیشتر از این، اینجا بمانی. بچه داری؟ پاسخش را با علامت سر میدهم.»
عینک را از روی صورتش بر میدارد تا رگههای عرق به جا مانده از رد دسته پلاستیکی عینک محافظ را با دستمال کاغذی پاک کند. تازه چشم در چشم پرستار میان سالی میشوم که نگفته پیداست خستگی از چشم هایش میبارد. نگفته پیداست چقدر حرف دارد برای گفتن. شماره اش را به من میدهد و میگوید ساعت ۱۰ شب تماس بگیرید. البته اگر سوال دیگری دارید.
میگویم: «بله. ۱۲ روزه خانه نرفتید دلتنگ بچهها نیستید؟ قرنطینه شما کجاست؟ با این خستگی پشیمان نیسیتید از این حضورداوطلبانه؟»
خودمان را قرنطینه کردیم
جواب سوال دوم را اول میدهد و میگوید: «خودمان را قرنطینه کردیم تا خانواده مان از این بیماری ایمن باشند. اگر بگویم دلتنگ نیستم که دروغ گفتم. سه تا بچه دارم. ۱۲ روزه ندیدمشان. گفتید بچه دارید. پس حتما حال من را میفهمید. اما در این شرایط خانه نرفتن بهتر است. جواب سوال اول و سوم را هم ساعت ۱۰ شب که تماس گرفتید میدهم.»
از قرنطینه بیرون میآیم و خستگی و سنگینی حضور در آن فضا با رسیدن به خانه، یک فنجان چای داغ و هم نشینی با بچهها و کمی استراحت کمتر میشود. چند دقیقهای به ساعت ۱۰ مانده. بچهها خانه را روی سرشان گذاشتند، فارغ از هیاهوی این روزهای کرونایی! راستش با سرو صدای بچهها و خنده هایشان که مطمئن هستم موسیقی پس زمینه مصاحبه ما خواهد شد دل دل میکنم چطور با پرستاری صحبت کنم که ۱۲ روزه دلش لک زده برای شنیدن صدای این خندهها و نشستن کنار بچه هایش.
کلیپ حرکات موزون شما هنوز بیرون نیامده؟
شماره را میگیرم و با صدای زین العابدین فتحی مصاحبه را از سر میگیریم: «خدا قوت آقای فتحی! الان بیمارستان هستید یا خوابگاه؟» «الان قرنطینه هستیم. خوابگاه به آن معنی که فکرش را میکنید نیست. یک اتاق کنار بخش قرنطینه هست با چند تخت. ما به دلیل تماس مداوم با بیماران با همه مراقبتهایی که میکنیم هر لحظه امکان ابتلایمان وجود دارد. نباید خانه باشیم.»
با خنده میپرسم: «کلیپ رقص شما هنوز بیرون نیامده؟» با خنده و ته لهجه شیرین آذری جوابمان را میدهد: «هنوز که نه!» و ادامه میدهد: «بخش قرنطینه همه آن چند ثانیه رقصی که شما میبینید نیست. در این بحران اگر توکل و توسل پرستاران و لطف خدا نبود همه ما تا الان از پا افتاده بودیم. انگار همه پرستارها رویین تن شده اند. حجم کار نسبت به روزهای اول خیلی بیشتر شده. ما در دوره شیوع این ویروس قرار داریم و طبیعی است که تعداد بیمارها هر روز افزایش پیدا کند.»
سردرد و کوفتگی عضلانی؛ همراه دائمی پرستاران قرنطینه
فتحی از شرایط حضور در بخش قرنطینه میگوید: «حضور در بخش قرنطینه سختیهای خودش را دارد. محیط بسته است و باید دمای هوا بالا باشد. ساعت شیفتها طولانی است. تا وقتی در بخش قرنطینه هستیم باید لباسهای محافظ تنمان باشد. همان ساعتهای اول سردرد سراغمان میآید و کوفتگی عضلانی هم که دیگر برای همه مان طبیعی شده است. این روزها به حضور پرستاران داوطلب نیاز داریم. امیدوارم همه پای کار بیایند و فقط در حرف نباشد. اگر تعداد پرستارها بیشتر باشد قطعا ساعتهای شیفت ما هم کمتر میشود.»
میپرسم: «با این اوصاف پشیمان نشدید چرا بعد از بازنشسته شدن درخواست داوطلبانه برای کار در بخش قرنطینه دادید؟» میگوید: «خسته هستم، اما پشیمان نه! بالاخره دوره این بیماری هم میگذرد. این روزها خیلی یاد جانباز مدافع حرمی که چند ماه قبل از بازنشسته شدن پرستارش بودم و با هم رفیق شده بودیم میافتم. دو دست و دو پایش قطع شده بود. یک سر مانده بود و یک تنه، بینایی یکی از چشمانش را هم از دست داده بود، اما امیدی که هر روز صبح در چشمانش میدیدم خستگی این ۲۵ سال کار را از تنم بیرون میکرد. جوان اهل شعری بود و هر وقت میدید کیف من کوک نیست، میگفت آقا زین العابدین! به قول شاعر؛ گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است...
حالا شبها در قرنطینه، نماز که میخوانم و دراز میکشم، وقتی شانه هایم را از شدت خستگی و درد نمیتوانم راحت روی بالش بگذارم، وقتی به این فکر میکنم شاید به زودی من هم درگیر این بیماری شوم. وقتی دلم هوای بچه هایم را میکند و عجیب دلگیر میشوم، شعر معروف همان رفیق جانباز را زمزمه میکنم:
«گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است»
منبع: فارس