صفحه نخست

فیلم

عکس

ورزشی

اجتماعی

باشگاه جوانی

سیاسی

فرهنگ و هنر

اقتصادی

علمی و فناوری

بین الملل

استان ها

رسانه ها

بازار

صفحات داخلی

کودکانی با دنیایی از آرزوهای کوچک

۱۳۹۹/۰۲/۱۷ - ۰۸:۳۲:۱۱
کد خبر: ۹۹۸۱۵۲
کودکان کار با دنیایی از آرزوهای کوچک ، برای تامین معیشت خانواده های خود کار می کنندو هرروز از دنیای کودکی خود بیشتر فاصله می گیرند.
به گزارش خبرنگار برنا از لامرد؛ «لیلا» یکی از بانوان جنوب فارسی در شهرستان لامرد است که در الاکلنگ اقتصادی کشور به جای صرف وقت و سرمایه اش در بازار دلار و سکه و دلالی کردن؛ انسانیت را در جامعه پر از گرگ این روزها لبیک گفته است و روایت متفاوتی از کودکان کار آن هم در مرکز منطقه ای پر از سرمایه های عظیم صنعتی، نفتی و گازی بیان می کند.
بزرگترین آرزوی «سحر» درس خواندن و ساندویج بود!
این بانوی خیر گفت: در شهرگردی هایم در جنوب فارس، کودکی پر تلاطم را دیدم که از گوشه ای به گوشه ای دیگر می‌خزید؛ دستش را جلو هر عرب و عجمی دراز می‌کرد و به میمنت دریافت حتی یک سکه ضرب دیده لبخند پیروز مندانه ای میزد.
«لیلا» افزود: در گفت‌وگو کوتاهی که این وروجک کوچک که نان آور خانواده‌اش بود داشتم بزرگترین آرزویش درس خواندن و چیزهای جزئی مثل خوردن یک ساندویج بیان کرد؛ شنیدن آرزوهای فقیرانه این کودک بینوا که اسمش «سحر» بود عقل از سرم پرانده بود و وجدانم را بیداکرد.
وی با بیان اینکه عزم کمک کردن به «سحر» همچون اسبی بی قرار مداوم در چهار دیواری ذهنش پایکوبی میکرد اضافه میکند: برایم سوال بود که وروجک کوچکی که در یک آن بین جمعیت گم میشود کجا آشیان دارد از طرفی دیگر خود وی نیز چون سواد چندانی نداشت نمیتوانست آدرس دقیقی ارائه کند؛ تا اینکه با کمک دوستانی که داشتم جا و مکان او را پیدا کردم، به اتفاق چندی از آشنایان به در خانه «سحر» رفتیم تا شاید بتوانیم دست مرمتی بر آینده و سواد آموزی اش شویم.
این بانوی خیر ادامه داد:با نیم‌نگاهی به آشیانه فقیرانه «سحر»، آن را خانه ای متروکه که روشناییش به یغما رفته دیدم  تا اینکه بالاخره به در، به رسم ادب، تازیانه ای کوبیدیم‌.
برای خانواده «سحر» دزدی با نقاب دلسوزی بودم
این بانوی جنوب فارسی ابرازداشت: مردی با پوستی تیره و کمری خمیده که گویا «پدر سحر» بود در را باز کرد، بی مقدمه سلام کردم و از «سحر» پرسیدم، پدر گفت «سحر» نیست و اینکه من کیستم و اینجا چه کار دارم را جویا شد؛ چند بار برای وی توضیح دادم که «لیلا» هستم و قصدم فقط کمک کردن به «سحر» در راستای تحصیل و سواد آموزی است اما پدر با لهجه ای که به سختی متوجه میشدم مداوم می‌پرسید چرا؟ هر چه میگفتم قانع نمیشد تا اینکه مجبور شدم خودم را به عنوان معلمی دلسوز جا بزنم.
 «لیلا» در حالیکه لرزه به تُن صدایش افتاده بود  بیان کرد: اوایل برای خانواده «سحر» نقش دزدی را که با نقاب دلسوزی قصد ربودن بچه یشان را در ذهن میپروراند داشتم؛ مدتی گذشت تا برایشان محبوبیت کسب کنم آن هم فقط برای اینکه می‌خواستم هزینه ای صرف دخترشان کنم؛ بیش از انگشتان دست هایم به دیدن خانواده «سحر» رفتم تا بالاخره نزد آنها مقبولیتی پیدا کردم؛ پس از ده ها بار صحبت کردن با خانواده‌اش راضی شدند «سحر» و شناسنامه اش را با من، راهی مدرسه برای تکمیل پرونده تحصیلش کنند.
 وی اظهار داشت: با «سحر» به نسبت خانواده اش راحت بودم، به زعم اینکه برخی در دست داشتن دستان دخترکی از یکی از تبار محترم ایرانی ننگ می‌دانستند با وی به مراکز خرید میرفتم و او با همان صدای گرمش که دل هر رهگذری را به بند میکشید، مُهر مجاز بودن هم کلام شدنم با خودش را امضا میکرد.
این بانوی خیر تاکید کرد: همه میگفتند فلان تبار را چه به درس خواندن! با خودم میگفتم مردم ما برای هر مسلمان و نامسلمانی که در هر کجای دنیا مورد ظلم واقع شده است به خیابان میریزند و بانیان ظلم را محکوم میکنند اما چرا برای هم وطن خود بی وجدان میشوند؟!؛ طعنه های مردم نمیتوانست انسانیت درونم را بکشد تا اینکه بالاخره با کش و قوس های فراوان و کمسیون های متعدد حکم تحصیل «سحر» را گرفتم؛ اما بر خلاف آنچه تصورش را داشتیم او در آزمون هوش ورودی به دبستان نمره قبولی کسب نکرد و راهی مدرسه استثنایی شد.
سرگذشت تلخ «خواهر سحر» آزارم میداد
عرق سرد خجالت توأم با لرزش گاه و بی گاه چانه بانوی جنوب فارسی مانع از ادامه گفتارش میشود، لحظاتی به سکوت سپری میشود تا اینکه قفل سکوتش شکسته شد و گفت: یک شب چند جمله در مورد خانواده «سحر» تمام هستی ام را به نابودی کشید؛ «پدر سحر» اعتیاد داشت و مادرش را در کودکی از دست داده بود؛ او با نامادری زندگی میکرد که اکثر مواقع سال را در حاملگی توأم با اعتیاد به سر میبرد؛ آنچکه بیشتر آزارم میداد سرگذشت تلخ «خواهر بزرگتر سحر» بود.
وی برای دقایقی کلمات را گم میکند، به نظر میرسد مقصودی دارد که نمیداند کدام کلمه بهتر میتواند آن را ادا کند، پس از لحظاتی کلنجار با چشمانی مضطرب ادامه میدهد: گویا «خواهر سحر» از ناجوانمردی حامله شده بود و دو سویه بودن عدم عقد شرعی و فرزندی که معلوم نیست پدرش کیست و کجاست افسردگی پر توانی را به جان بی رمقش نشانده بود؛ سایهٔ سرد امکان اتفاق مشابه آن که بر سر «سحر» رخنه کرده بود وجودم را کبود میکرد.
این بانوی خیر با بیان اینکه چهره دخترک بر قاب ذهنم ملائکه شده بود ،عنوان کرد: تیک و تاک ساعت همزمان با وجدان به سرم تیشهٔ وقت نیست را میکوبید؛ هیچ راهی جز گرفتن حضانت وی به ذهنم نمیرسید؛ غول یأس، خونِ درون شریان هایم را به تاراج برده بود چراکه رفتن مراحل قانونی این امر از شکستن گردن رستم هم برایم سختتر بود؛ همچون پرنده ای در دام طوفان که برای سرپناه به هر دری میکوبد و خودش را به دامان هر کس و ناکسی می اندازد کمک جستم اما دریغ از یک ناله ضعیف یاعلی!
درها برایمان دیوار شده اند
وی با ابراز گله مندی تصریح کرد: من و گل لبخندم که بنای خود را در آب میبیند، «سحر» ای که عاری از سودا های سرد و گرم روزگار است و مسئولینی که در باروت خطرات و ناهنجاری اجتماعی به خواب رفته اند، در وسط یکی از حساس ترین نقطه های سیاسیاقتصادی جنوب فارس تنها مانده ایم؛ در اندیشه لم یزرع ما اکنون هیچ چیز جز اینکه درها برایمان دیوار شده اند نیست؛ تنها امیدمان برای کمک به «سحر» انتشار داستان تلخ زندگی وی است تا شاید جایی، دلی بلرزد، وجدانی بیدار بشود و «سحری» نجات پیدا کند.
نظر شما