صفحه نخست

فیلم

عکس

ورزشی

اجتماعی

باشگاه جوانی

سیاسی

فرهنگ و هنر

اقتصادی

علمی و فناوری

بین الملل

استان ها

رسانه ها

بازار

صفحات داخلی

داستان هفته؛

داستان کوتاه «گربه در آب»

۱۴۰۰/۰۷/۰۹ - ۰۳:۵۸:۰۰
کد خبر: ۱۲۴۰۴۷۳
داستانی کوتاه با عنوان «گربه در آب» به قلم احمد مایل کارگردان و مدرس تئاتر می‌خوانید.

به گزارش برنا، داستان کوتاه «گربه در آب» به شرح زیر است:

سه روزمانده به عید نوروز ، خیابان شلوغ ،پیاده روها مملوازجمعیت ،همه عجله دارند ، عده ای ازاین مغازه به آن مغازه دررفت و آمدند تا شاید بتوانند پو شاکی  برای بچه های خود خریداری کنند ، برخی ازآنها دلخوش به  بن هایی هستند که ازاداره خودبه عنوان پاداش عید دریافت کرده اند.اما اغلب بدون اینکه بتوانند خریدی انجام دهند ازمغازه ها بیرون می آمدند چون اجناس خیلی گران بودو توانایی خرید نداشتند ، برعکس عده دیگری با ساک های انبوه از پوشاک تا کفش وکیف وهمچنین برای فرزندان خودراضی و خوشحال بودند ، کنارپیاده رو بساط دستفروشان پهن بود از فروش    ماهی های قرمز تا پوشاک که امید داشتند دراین بهترین زمان ممکن ،فروش خوبی داشته باشند . اما دراین هیاهووضعیت فاطمه با دیگران فرق داشت ، او باید به عنوان سرپرست خانوارنان خودو بچه هایش را تامین کندوبودند کسانی دیگرکه موقعیت فاطمه را داشتندو جوان هایی که مدارک تحصیلی بالای دیپلم داشتندولی از بیکاری مجبوربودند خرج خانه را بدهند. هایی که سرپرست خانواربودندو با ترس و لرز ازحمله ماموران شهرداری ، با دادو فریاد ابراهیمم را تشویق می کردند که ازآنها خرید کنند.
اما دراین هیاهو و دادو بیداد، وضعیت «فاطمه » با همه متفاوت تربود ، او سرپرست خانواربود وباید حتما برای مژگانشش ساله ای که داشت ، شب امیدوارو با لبی خندان به خانه برمی گشت .
فاطمه چادرگلدارش را به کمرش بسته بود ، و روسری خودرا مرتب می کرد ، او فریاد میزد.خانما ، آقایون ، لباس های ترکی ، روسری های چینی ارزان شد،بخرید و ببرید ، کمتراز قیمت مغازه، هرکسی پنج تا شال بخره یکی بیشتربهش  می دم ،بیان بخرید» 
فاطمه ازنفس افتاده بود و آب دهانش را قورت داد،همین که  فریادمیزند،خودرا به بساط فاطمه  می رساند، سیگاری می کشد.فاطمه اورامی بیند و آهی می کشدو می گوید
 «خدای من ،فقط این مصیبت را کم داشتم . حالا چه کارکنم، به کی پناه ببرم»
 جوادکناربساط فاطمه می نشیند ولباس ها رازیرو رو می کند.
«به به ،چه لباس های خوشگلی ، چینی ، ترکی ، ایرانی ، چه کردی ؟ امروز چقدرکاسب بودی فاطی جون ، میدونی که خیلی ارادت دارم.» 
فاطمه چادرش رابه دورکمرش محکم  می کندودندان ها را محکم فشارمی دهد.و می گوید :
« چی میگی،ازجونم چی میخوای؟ چرااینقدرمن را عذاب میدی بروکاری پیدا کن ، خودت را آویزان من کردی که چی؟ » جوادلباس هارا زیرورومی کندو پکی به سیگارش می زندو می گوید
« یه بار دیگه بهت میگم ، چقدری کاسب بودی، فاطی جون » 
فاطمه زیردست او می زند ، ازلباس ها دورش می کند ،می گوید:
« تا اون روی سگم را بالانیاوردی راتو بکش برو ، دست ازسرم بردار،تن لش ، دیوونم نکن ، اعصابم را  خورد نکن ،برو پی کارت » جوادچاقومی کشدومی گوید:  
«تا پولم را ندی از جام تکان نمی خورم فاطی جون ، خمارخمارم ، باید بزنم تو رگ اگه پول ندی ، یا خودم را می کشم یا تورا » فاطمه فریاد می زند «آهای  ،لباسای دست اول ، آکبند آکبند ، شب عیدی ازمن خرید کنید» 
جواد یکی از شال های فاطمه را برمی دارد و شعله سیگاررا زیرشال می گیرد :
«ببین یا  این که لباس ها را یکی یکی می سوزونم یا جیره من را می دهی تا برم به کارم برسم» 
۲
فاطمه فکرمی کند ، می بیند چاره ای ندارد ، زنان مسن دوراو جمع شدند و می خواهند ازاو خریدکنند.
فاطمه از زیر شال خود کمی پول بیرون می آورد و به سینه اون می کوبد .
«اگربرای خودت کاری پیدامی کردی و از اعتیاد پاک می شدی ، برای خودت آقایی می کردی وکمک خرجی می ش برای من و زیر پرو بال خواهرده ساله خودت را می گرفتی اماتا این کوفتی را مصرف می کنی تو پیشرفتی نداری »
      یکی ازخانم های مسن ، یکی ازشال ها را برمی دارد و می پرسد:
   «قیمت این  شال چقدره ؟ » فاطمه جواب می دهد :« صد تومان ولی شما چهل تومان بدین ، تخفیف دادم » 
زن مسن شال را برمی دارد و چهل تومان به اومی دهد :
«خانم دعات می کنم انشاالا خیرببینی، هرچی ازخدا میخوای بهت بده » 
    زن مسن خوشحال و خندان می رود،جوادبه فاطمه می گوید:
« حق ما م رسید.»
فاطمه نگاهی به سرتا پای جواد می اندازد: 
« حیف که آقات عمرش به دنیا نیست وگرنه میذاشت تو به همین جایی برسی ؟حالا من هم برای خودم کسی  بودم ، خدایا آخه چه گناهی کردم که باید اسیر دست این زبان نفهم بشم ، خدایا یا منو بکش یا این بی مصرف راازروی زمین بردار. جون کندم ، از شکم خودم زدم خرج این لندهور کردم ، تاکلاس یازدهت راتمام کردی ولی تو بی عرضه دیپلم ت را نگرفتی ،چه آ رزوهایی  برات داشتم ، می خواسم جشن دکترشدنت وازدواجت یکجا باهم ببینم ، اما چی شد ؟اوفتادی پای دوستای ناباب ، بیچارهت  کردن ، هرچه بهت گفتم بچسب به زندگیت ،ولی آ خرش چی شد؟چه کارکنم ، بدبختی های خودم کمه تو هم مثل کنه افتادی به جونم و اله بلا پول ندارم ، اون جگرگوشم تو خونه منتظره یه لقمه نون براش  ببرم »
جواد پول راازدست فاطمـــــه  می کشدودرجیب خود می گذاردومی گوید :
«روضه نخون برام ، عزت زیاد مامانی»    
فاطمه آهی می کشد ، دل سوخته است ،ناله سرمی دهد و می گوید :
« خدایا به همه پسرمیدی عین دسته گل ، پسرمن هم شده این »
فاطمه فریاد می زند:
     «خانما ،آقایون لباس خوب می خواین ، بیان اینجا ، به خدا ارزون میدم »        
ابراهیم خودش را به فاطمه می رساند ،شالی که او به دست گرفته است و تکان می دهد، ابراهیم پایین شال را می گیرد وبا نازو کرشمه درحالی که می خندد:                                                                                                                                              
    «خوشم باشه ، جنسش رانسیه برات می یارم ، پولاش را تو می گیری ، ازکجا بدونم ازمن کش نمیری ،امشب میای مغازه ، حساب و کتاب کنیم» 
      فاطمه با خشم شال تودستش را به سرابراهیم می کوبد ومی گوید :
     « فکرکردی من ازاین زن ها هستم که ازتودزدی کنم ؟ تواصلا اندازه این حرف ها نیستی ، ببین چی میگم ، دوروبرپسرمن یه خط قرمزبکش ، داری می کشیش» 
۳
  ابراهیم صداش را بالا می برد:
    «،ببین چی میگم چه من بخوام و چه نخوام جوادت  چند وقت دیگررفتنی ایه ، آِره میره تا برای همیشه کنارباباش خوش بگذرونه » 
فاطمه با خشم هرچه تمام دندان هاش را روی هم فشارمی دهدومی گوید:
« ببین چی میگم ، اگریه مو از سرجواد کم بشه ، دودمان ات را برباد می دهد.»
خانم جوانی که تی شرتی را برداشته می پرسد «خانم این چنده ؟»
 « قیمت اصلی اش سی تومنه ولی بهت بیست تومان می دم »
دخترجوان بیست تومان ازکیف اش بیرون می آورد و به فاطمه می دهد،فاطمه تی شرت را می گیرد وداخل مشمایی   می گذاردوبه اومی دهد:
« بفرما خانم جان ، انشااله خیرش را ببینید » 
  دختر جوان تشکرمی کند واز فاطمه دورمی شود.
    فاطمه مانتویی رااز بین لباس ها انتخاب می کندوفریاد می زند:
 «بیان خانما مانتو گرون نخرین ، ارزونش رامیدم ،ابراهیم خان می بینی به چه روزی افتادم ،جواد  از یک طرف ، کتک ها ی تو ازطرف دیگه من را نابود می کنینن ، ذره ذره آب میشم وازبین می روم یعنی شب عیدی اومدم کاسبی کنم ولی مگه شما میذارید.»
ابراهیم سعی می کند مهربان باشد و ازفاطمه دلجویی می کند.
« من خیلی وقته پات نشستم فاطمه  ، دخترم بهانه تو را گرفته ، تو نباید توزندگی من می آمدی»
   «ببین چی می گم تو منو به این روز انداختی ،نمی بینی ؟این بساط را برام پهن کردی تا پولی دربیارم شکم بچه هام را پرکنم ولی هرروز می یای حق حسابت را می خوای، دربدری ، بیچارگی ، ابراهیم من را ببین ،من دارم از کف میرم همین روزهاست که گوشه خیابان بیفتم،تورا به هرکسی که می پرستی دست ازسرما بردار،بذارزندگی کنیم.»
    ابراهیم بی رحمانه بدون اینکه برای فاطمه دلسوزی کند صورت اش را به صورت فاطمه نزدیک     می کند :
«آخه چرا نمی فهمی،تو خودت را به خاطر این بچه الدنگت تو کثافت گیرانداختی »
« بچه امه،جگرگوشه امه ، گوشت هموبخوریم ،استخونمون را دورنمی ریزیم، این تویی که مثل خوره بین منو پسرم افتادی».
ابراهیم زنجیرسینه اش را دورانگشتاش می پیچد ومی گوید:
     « همون حرفهای همیشگی، شب بیا مغازه همه چی حل میشه ، حالاباید برم مشتری برام میاد.»
یکی فریادمی زند :
«جمع کنید مامورای شهرداری دارن میان و همه وسایل دستفروش ها را میریزند توی وانت و می برند»
فاطمه می نالد:«امروزهم که برای ماکاسبی نشد زودتربرم ، وگرنه زندگی ام را برباد می دم .» 

 

۴
   بساط اش را جمع می کند که برود، مژگان که دانشجو است و تاکنون ناظرکارهای فاطمه بوده است به فاطمه می گوید :«سلام فاطمه خانم»
فاطمه شکاک می گوید« فرمایش» مژگان سعی می کند مهربان باشد، لبخندی می زند ومی پرسد:
« شما هرروز همین جا بساط پهن می کنید» 
فاطمه لباس ها را درون پارچه بزرگی که دارد می پیچدونگاهی به مژگان می اندازد:
    «جزمهندسای شهرداری هستی؟»
   «نه فاطمه خانم ، این حرفها نیست  ، من دانشجوهستم ودر رشته جامعه شناسی ، پایان نامه   خودم را می نویسم،اگر قصه زندگی خودت را تعریف کنی  پشت جلد پایان نامه خودم اسمت را  می نویسم ،پول خوبی هم بهت میدم.»
    فاطمه دست اورا می گیرد و به خیابان فرعی می بردومی گوید:
« اینجا با خیال راحت بشین و هرچی دلت می خواد بنویس »
دستفروش ها اسباب و وسایل خودرا جمع کردند وبه خاطرمامورهای شهرداری فرارمی کنند به جز آنهایی که ماهی قرمزمی فروشند. فاطمه فکرمی کند لقمه چربی تو تله انداخته است، دستی به سر و روی خود می کشد ، چادرش را  می تکاند و دوباره دورکمرش می پیچد.
مژگان دوربین عکاسی خودرا آماده می کند وچشم درچشم فاطمه می دوزد:
« حالا بشین درست اینجا ، آفرین ، چند تا ازلباس هات رو بگیردستت ،همون کاری که همیشه می کنی آفرین حالاخوب شد، حالا ازتو عکس می گیرم و بعد با هم درد دل می کنیم .»  
فاطمه می گوید:« باید یه چیزی ازم بخری ها» 
مژگان می گوید:« چشم فاطمه خانم،حالا دادو فریادراه بنداز.»
فاطمه فریاد می زند :« خانه دار، لباس های شیک وبخرو ببر .»
مژگان ازاو عکس و فیلم می گیرد:«آفرین چه خوب شد ، حسابی کاسب کارخوبی هستی»
فاطمه  ژست می گیرد،« خوب شدم،می تونم عکس های خودم را ببینم؟»
مژگان می گوید «چرا که نه ؟ بیا ببین »
مژگان یکی یکی عکس ها را نشان فاطمه می دهد :
«می بینی دخترم چقدرزیبا شدم، دستت درد نکنه ، امروزخیلی دلم و شاد کردی، حالا چه کارکنم .؟
مژگان دوربین راجمع می کندورکوردرش راروشن می کند:
«اززندگی خودت بگو،ازآرزوهات،داشته و نداشته هات ،هرچه دل تنگت می خوادبگو»  
    فاطمه به دوردورها نگاه می کند وآهی می کشد:

 

۵
   «دوست دارم پسرم داماد بشه ، سروسامان بگیره.، دخترم مریم ،رابفرستم مدرسه و دانشگاه     ازدست این ابراهیم قلدرنجات پیدا کنم  و اززندگی ما بیرون بره ، زندگی بخورو نمیری هم داشته باشم اونوقت ازخدا هیچی نمی خوام ، فقط یه زندگی راحت مثل همه داشته باشم برام کافیه» 
مژگان اشکی آرام ،آرام گونه اش را خیس می کند،بغض مانع صحبت کردن اومی شود ، سعی می کند به خود بیاید و فاطمه گریه کردن اورا نبیند . مژگان می پرسد:
«پسرت واسه چی هنوزترک نمی کنه ؟»
 «پسرم اولش معتاد نبود ، دلش می خواست خلبان بشه باباش یه لباس خلبانی براش خریده بود. اون لباس رابه تن می کرد و پدرش عکس می گرفت ، آخه می دونی ما زندگی خوبی داشتیم ،آقامون کارخوبی داشت ، بنایی می کرد ولی دل شاد بودیم ، هرشب جمعه با دست پرمی آمد خونه ،آخه       می دونی هفته گی بهش دستمزد می دادند. حداقل می تونستیم سه وعده غذا را بخوریم ولی حالا چی ، باید منت این ابراهیم ذلیل مرده را  بکشم که بهم کاربده ،سقفی برای خواب بالا سرمون باشه بدون اینکه بخواد به من دست درازی کنه اما چه فایده ،یک روز سرکاراز طبقه دوم پایین اقتادو کمرش شکست، یکی دوماهی رو تخت افتادو هرچی داشتیم و نداشتیم خرجش کردیم ،ولی افاقه نکردوفوت کرد.ازهمون موقع بودکه نابودشدیم.آهای دخترم دست روی دلم نذارکه دلم خونه ،جواد هفده سالش بودکه کلاس یازده درس میخوند، همه نمرهاش خوب بود ، درسش را می خواندوزرنگ کلاس بود. اماآقامون که مرد، جواد مدتی رفت تو لاک خودش ، با هیچکس حرف نمیزد دزدکی کاراهایی می کردکه نمیدونستم چیه ؟من دستفروشی می کردم تا یه لقمه نون برای بچه هام ببرم واسه همین رفت سراغ مواد، نگو که ابراهیم صاحبخانه ما،تو نخ من بود .برای به چنگ آوردن من سراغ جوادرفت  وجوانی که گماشتش بود را به جان اوانداخت و اون بی شرف جواد رامعتادکرد، جوادبرای تهیه مواد می رفت سراغ ابراهیم و اوجواد راعبیدو ذلیل خود کرد، و حالا هم چشم به من دوخته مژگان فکرمی کند. 
مژگان دل به دریا می زند و می پرسد :« حالا می خوای چه کارکنی؟»
«چه کارمی تونم بکنم ، ازدست من یه لاقبا کاری ساخته نیست» .
« ببین فاطمه خانم اول باید ازدست ابراهیم راحت بشی بعد کاری کنی تاپسرت ترک کنه.»
فاطمه درمانده ومستاصل نگاهی به اطراف می اندازد ومی گوید 
«آخه چطوری ، این کارها ازدست من برنمیاد باید کسی باشه کمکم کنه ؟
«شما اراده کنید بقیه اش با من ،خیالت راحت کمکت می کنم »
 فاطمه بارقه ای ازامیددردلش موج می زند، دست مژگان را می گیرد:
« اگرکمک مون کنی عمری دعا گوت میشم » مژگان خوشحالی فاطمه را که می بیند اراده بیشتری برای کمک به آنها وجودش را می گیرد:
«ببین چی می گم بعدازاینکه ابراهیم را ازسرراهمون برداشتیم باید جواد راراضی کنی تا ترک کنه من جایی را سراغ دارم که معتادها را ترک میدن، با هاش صحبت کن بقیه کارهاش را من انجام می دهم .»  
فاطمه امیدوارمی گوید:«همیشه سالم و سلامت باشید » 
« خودت را نباز بیا بگیرروی این کارت شماره تلفن من نوشته شده  ، هرزمان کاری د اشتی با من تماس بگیر »
 فاطمه کارت را می گیردو پیشانی مژگان را می بوسد:
« انشااله همه چی درست میشه ،خدارا شکرکه سواد خواندن و نوشتن را دارم »  
مژگان پنجاه هزارتومان از کیف بیرون می آوردتا به فاطمه بدهد.اما او می گوید :
«نمی تونم این پول راازشما قبول کنم ،همین که به زندگی من سروسامان بدهی تمام عمردعات می کنم »
مژگان پول را کف دست فاطمه می گذارد ودرحالی که می رود ، می گوید « خداحافظ » 
فاطمه زیرلب می گوید:
 « حالا باید برم مغازه ابراهیم ، ببینم چی میگه » 
    راه می افتد.مژگان که هنوزفاطمه را زیرنظردارد ، دنبال اومی رود، فاطمه سواراتوبوس می شودو مژگان درحالی که خودش را ازفاطمه پنهان می کند ،مواظب فاطمه است . هیاهوی شب عید هم دراتوبوس به وضوح دیده می شود اما تعداداندکی هستند که خرید کوچکی کرده اند و دیگران بدون خرید و با چهره ای درهم وافسرده چشم دوخته اند به کف اتوبوس برخی هم خوابند.فاطمه دراولین ایستگاه ازاتوبوس پیاده می شود و به دنبال او مژگان قدم میرود،فاطمه از جلومی رود و مژگان اورا تعقیب می کند.به مغازه املاکی   می رسندکه روی تابلوش نوشته شده است املاکی ابراهیم عظیمی فاطمه وارد مغازه می شود.ابراهیم باتلفن همراهش با آن طرف خط صحبت می کند.
«ببین چی می گم مشتری های خوبی پیدا کردم ،همه بالاشهری، دیگه با این گوگوری ، مگوری ها کاری نداریم  توفقط جنس درجه یک برسون من می دونم چطوری آبش کنم ، بدونم پشتم قرصه حسابی می تازم .» 
فاطمه جلو می آید و روی صندلی کنارمیز ابراهیم می نشیند .
«خب آقاابراهیم با من چه کارداشتی؟ »
ابراهیم با زنجیری که دردست دارد، بازی می کند وبه فاطمه می گوید:
«خوب گوشات را بازکن ببین چی می گم، اگرزن من بشی ، غرق نعمتت می کنم ، به بچه هات سروسامان می دم ، جوادرا ترک ش می دم و خرج مریم را میدم تا مدرک دکتراش را بگیره ،دیگه چی میخوای ازاین بهتر،فردامیریم محضروعقدت می کنم ، میای خانه خودم ازدخترم مراقبت می کنی ، دستفروشی هم نمی خواد بری،زندگیمون را با هم می سازیم ، بگو 
ببینم جوابت چیه؟»
«من ازخدامه سروسامان بگیرم و نانی به سفره داشته باشم و سقفی بالای سرولی ابراهیم با تو نمی تونم ، پولی که توبه دست میاری ازراه حلال نیست بوی خون میده ، من برای بچه هام نون حرام نمی برم» 
ابراهیم عصبانی می شود ،براق و شکست خورده به فاطمه می گوید :
« بلند شو برو ، دیگه نمی خواد برام کارکنی اسباب اثاثیه را بذارهمین جا ، نان خودت را باید از جایی دیگه به دست       بیاری ، بلایی به سرت بیارم که مرغان آسمان به حالت گریه کنند، خودت خواستی ، لیاقت زندگی مرفه رانداری ، همون بهترکه پا پتی باشی وجواد آخرش  بیفته گوشه خیابان وهمون جا جون بده »
فاطمه لباس ها را پرت می کند طرف ابراهیم و می گوید : 
«فکرمی کنی ذلیل همین یه تکه نان تو هستم،نه نیستم آقا ابراهیم ، خدای ما هم بزرگه ، ببین چه آشی برات بپزم که یه وجب روغن روش باشه »
ابراهیم آخرین تیر ترکشش را پرتاب می کند :
« تا آخرماه دیگه خانه ام راخالی می کنی »
فاطمه مصمم ازمغازه بیرون می آید ، چشمانش گریان است ، زیرلب می گوید :
۶
«خدایا تو به دادمن برس ، ازدست این غول بی همه چیزنجاتم بده »
گویی کمرش شکسته ، خودرا درهیاهوی شب عید گم می کند.
مژگان داخل مغازه می شود ، ابراهیم سر تا پای اورا براندازمی کند.
« بفرمایید خانم امری داشتید » 
 مژگان سلام می کند.
ابراهیم خنده ای می کند و می گوید :
«سلام خانم ،هرامری داشته باشید درخدمت هستم »
مژگان سعی می کند ابراهیم رادرتله گرفتارکند .به ابراهیم می گوید:
«من و همسرم تازه ازدواج کردیم ، دنبال آپارتمان دوخوابه هستیم که نه زیادگران و نه ارزان باشد   ولی ویو خوبی داشته باشد.میرداماد خوب است .»
ابراهیم می اندیشد «باید ببینم تا چقدرمی تونم تیغ ش بزنم » 
می گوید « چقدری پول دارید» 
مژگان با درایت زیادمی گوید :
«پول ش مهم نیست ، فقط درجه یک باشد»
ابراهیم دفترش را ورق می زندتا این که یک مورد پیدامی کند:
 «ببینید یه مورد دارم الهیه ، پانصدمیلیون رهنشه و ماهی ده میلیون اجارش، نگاه نکنید من اینجا مغازه دارم ،یکی دیگه هم الهیه است ،صبح ها اینجام ، عصرها آنجا » 
« اوه پانصد میلیون تومان ، من دانشجو هستم و همسرم کارمند، اجاره خانه را بابام به ما می ده، همین کوچه پس کوچه های نارمک باشه برای ما خیلی خوب می شه. »
« خانم ، فعلا این طرفها اجاره ای ندارم همه برای فروش گذاشتن ، مشخصات خودت را بده موردی پیش آمد باهاتون تماس می گیرم » 
     مژگان کیف خودرا روی شانه اش محکم می کندو ازجا بلند می شودومی گوید :
 «نیازی نیست ، خودم باهاتون تماس می گیرم ، اگرمیشه، کارت ویزتتون را به من بدید»
ابراهیم ازروی میزکارت را برمی دارد وبه مژگان می دهد
«بفرمایید ،حتما بامن تماس بگیرید، جای خوبی براتون دست و پامی کنم »
مژٰگان ازمغازه بیرون می آید که با جوادرودررومی شود.سیگارکشیدن چوادمژگان را آزارمی دهد: 
«تو جوادپسرفاطمه خانم هستی؟»                         
جواداورانگاه می کند ومی گوید:
« توفاطمه مادر من را ازکجا می شناسی ؟»
۷ 
« توپیاده رو خیابان هفت حوض بساط پهن کرده بود،آنجا دیدمش»
جواد سیگارش را زیرپا له می کندو سیگاردیگری روشن می کندو می گوید :
«خب حالاکه چی؟ واسه چی تو زندگی ما سرک می کشی ؟»
«همسرمن امکانات خوبی داره می تونیم به تو کمک کنیم تا ترک کنی ، بعد هم برات کارخوبی پیدا   می کنیم » 
« مگه من ازت  کمک خواستم»
مژگان پاسخ اورا می دهد، سعی می کند اعتماد اورا جلب کند:
 «با فاطمه خانم  حرف  زدم ، دلش میخواست توسرو سامون بگیری.»
جواد دود سیگارش را به صورت مژگان پرت می کند:
« بروبابا ،دلت خوشه ، ازمن دیگه این حرفا گذشته، ازدست تو هم کاری ساخته نیس.» 
«آقا جواد ازخرشیطون بیا پایین ،بذارکمکت کنم.»
« من  کمک هیچکس را نمیخوام ، به خدا من هم نمی خوام وضعم اینطورباشه،اما دست خودم نیست  به خدابه پیربه پیغمبرمن معتاد نیستم بیمارم. به خدا خسته شدم ، وقتی به ننه ام نگاه می کنم با چه بدبختی داره خرج ما را درمیاره ،وقتی می بینم  اسیرم وداغون  شدم، فکرمی کنی چی ؟ خودم خواستم اینطوری بشه،بهترین شاگرد کلاس بودم، درس خون با نمره های بالا ااما ین طوری بدبخت شدم به خدا قسم من به شاگردهای تنبل کلاس درس میدادم ولی حالا چی ، شدم یه انگل ،انگلی که   خرج اش را ننه ش می ده.» 
مژگان سعی می کند اورا تشویق کند:
« تو اراده کن ، من بهت کمک می کنم» 
«من مریم کوچولو را خیلی دوست دارم ، بابا خدابیامرزم را ازتخم چشام بیشتردوست  داشتم ،حسابی مواظبمون  بود ، همین که مرد به دل هممون داغ زد .حالاچی من احمق به خاطرمواد روی ننه ام چاقومی کشم ، یادش بخیر، اون وقت ها بابام خونه ای برامون اجاره کرده بود که یه حیاط نقلی داشت وسط حیاط یه حوض سبزرنگی بود که بهش می گفتیم حوض نقاشی،دورحوض می گشتیم وشعرگنجشک اشی مشی را می خواندیم، هرروز ناهارو شام ،همه دورهم جمع میشدیم و شام می خوردیم و بلندبلند می خندیدیم »
مژگان به او می گوید:
«تو نباید می رفتی دنبال مواد ، به جای این که پشت و پناه خانوادت باشی شدی سربارننه زحمت کشت شدی.»
 «هرچی شما بگین حقمه ، الان ازخودم بدم میاد، بارها ازخدا خواستم منوبکشه حتی دست به خودکشی زدم اما نشد که نشد.»
« بامن باشی ، نجاتتون میدم ، اول باید ابراهیم راتو تله بندازیم ،بعدش همه کاری میشه کرد، من میدونم ریشه بدبختی های توابراهیم است ، بایدهمه چی بشه مثل روز اول ،توفقط قول همکاری بده» 
«باشه هرچی شما بگین ،چه کارکنم»
«باید قبل ازهرچی سعی کنی بفهمی ابراهیم جنس هاش را کی تحویل می گیره، به من خبربده بقیه اش با من ، بیا شماره تماس منوبگیر، اگه خواستی کمکت کنم ، دادوستد ابراهیم را به من گزارش بده»
۸ 
جواد کارت را درجیب کت پاره خود می گذارد:
« ازاین بهترنمیشه ، برم تا حساب این آقا ابراهیم قاچاقچی را برسم. »
ابراهیم جوادرا می بیند که به طرفش میاد، مژگان درمیان مردم دیگرگم می شود.
«واسه چی اومدی اینجا ، لولوسرخرمن ؟»
«دلم واست تنگ شده بود .آخه منم دل دارم، گفتم بیام کمی باهم حرف بزنیم حالا هم مفت و مجانی جیره من رامی دی »
ابراهیم می خواهد چیزی بگوید که تلفن همراش زنگ می خوره ، دکمه تماس رامی زند:
« به به ، چطوری آقا ،  خوش خبر باشی ،چی ؟ کی؟ ،امشب ساعت ده ، چه عالی، کجا؟ انبارشماره سه ، جاده کرج باشه باشه ، حتما میام .»بسته ای هرویین به جوادمیدهد ومی گوید:
« بگیرو برو،این به خاطرخبرخوشی بود که بهم دادن »
 جواد بسته را می گیرد ووارد اطاقی می شود که تومغازه ابراهیم است ،تاهمان جا کارش را انجام دهد. ابراهیم دنبال او می رود وکشان کشان بیرونش می آورد و به سمت بیرون اورا پرت می کند.
«بیا برو بیرون ، می خوای بدبختم کنی ؟»
  جواد ازمغازه بیرون میاد ،ابراهیم برمی گردد شماره ای می گیرد و با آن طرف خط صحبت می کند:
«خوب گوشات را باز کن امشب تو وغلامی میرین جنسارا میریزین تو خاور، خیلی مواظب باشین ، نباید کسی بویی ببره ، من ساعت یازده میام» 
ابراهیم  پشت میزش می نشیند و پاهایش را روی میز پهن می کند ،وزیر لب می گوید:
«حالادیگه کسی حریف من نمیشه ،اینقدربازاررا سیراب می کنم وپول رو پول میذارم .»
ابراهیم درمغازه را قفل می کندومی رود، جوادکه تلفن عمومی پیداکرده به مژگان زنگ می زندوآدرس آنجا را می دهد. ابراهیم به طرف جاده کرج میرود، به انبارشماره سه می رسد ، غلام را صدامی زند :
« غلومی بیا ببینم چه کارکردین »
«همه کارارا انجام دادیم، چندتاکارتون بیشترنمانده ،تا نیم ساعت دیگه همه را بارمیزنیم »
ابراهیم آخرین کارتون را داخل خاورمی گذارند که صدای آژیرماشین پلیس می آید. 
فاطمه ،مژگان، و جواددورهم تورستوران چلوکباب می خورند.مژگان می گوید : 
«حالا نوبت آقا جواده »
جواد لقمه بزرگی با دست برمی دارد وداخل دهان ش قرارمی دهد:
«من دیگه گوش به فر مان شمام،هرچی  شمابگین همونه»
فاطمه ازته دل می گوید: 
«خدایا یعنی میشه ماهم روی سعادت را دیگه ببینیم ؟»          
نظر شما