به گزارش برنا؛ چهارم بهمن ۵۷ بود. سوز گزندهای که هوا داشت، آدم را مجبور میکرد که زیر کرسی داغ آن وقتها بنشیند و در حالی که استکان چای در دستش است، از پشت پنجره زمستان را تماشا کند.
در آن روزها، آیتالله خامنهای که روحانی جوان و مبارزی بود، در حال سفر از مشهد به تهران بودند که به تحصن دانشگاه تهران برسند. جو ساواک و بگیر و ببندهای این شکلی هم که در اوج خودش بود.
وقتی ماشین آقا به شهر شاهرود میرسد، بنزین ماشینشان تمام میشود. اوضاع آن روزها که اینجوری نبود بتوانند بهراحتی بنزین تهیه کنند. برای همین هم کنار خیابان منتظر میمانند که ببینند چه میشود؛ تا اینکه آقایی را میبینند که با دوچرخه در حال عبور از آنجاست.
همراهِ آقای خامنهای، نشانی منزل آقای «مؤذن» را که از دوستان آقا بوده، میگیرد. آقای «جلالی» از دوچرخهاش پیاده میشود.
اول شک میکند که در این اوضاع، اینها چه کسانی هستند؟ تا اینکه آقای خامنهای را در ماشین میبیند و میگوید اتفاقاً من از دوستان و همسنگران آقای مؤذن هستم و آقا را تا خانه او راهنمایی میکند.
بهسرعت بسیاری از دوستان دیگر انقلابی و مبارز از حضور آقا باخبر میشوند. جالب اینجاست که این وسط، یک شرط جالب برای انجام این کار یعنی گرفتن بنزین برای ماشین آقا میگذارند. شرط میگذارند که آقا برایشان سخنرانی کنند.
بالأخره قرار میشود که آقا در مسجدی که به نام مسجد مدرسه قلعه شاهرود معروف است، همان شب سخنرانی کنند؛ ولی مشکل این بود که این موقع شب، چطور مردم را باخبر و بساط سخنرانی را مهیا کنند؟
چند نفری مأمور میشوند تا به مردم کوچه و بازار اطلاع دهند. همه به تکاپو میافتند. یکی چراغ توری را درمیآورد، یکی بخاریها را روشن میکند، آن یکی بساط چای و پذیرایی را مهیا میکند تا اینکه حدود ساعت ۱۱ شب، آقا آماده سخنرانی میشوند.
ناگهان مردم از در و دیوار داخل مسجد میشوند و شور و حالی همه جا را فرامیگیرد که درکش فقط یک راه دارد و آن هم اینکه فقط باید آنجا حضور میداشتید تا حسش کنید.
بیشتر از هزار نفر در یک شب سرد، دور هم، در یک مسجد گرم و باصفا پای صحبتهای آقا نشستند.
مجلس دو ساعتی طول کشید؛ از آن مجلسهای گرم و مفصلی که تنها نگرانیات فقط این است که نکند تمام شود.
گرچه تهیه بنزین اینجوری کار سادهای نبود و ترس از مشکوک شدن و دستگیری هم همه را نگران کرده بود؛ اما کار انجام شد و سخنرانی هم تأثیر خود را گذاشت؛ اتفاقی که برای شهر، مثل بنزینی بود روی آتش داغ آن روزها!