صفحه نخست

فیلم

عکس

ورزشی

اجتماعی

باشگاه جوانی

سیاسی

فرهنگ و هنر

اقتصادی

علمی و فناوری

بین الملل

استان ها

رسانه ها

بازار

صفحات داخلی

چگونگی مرگ اولین پادشاه زن ایران

۱۳۹۵/۰۸/۳۰ - ۰۹:۰۱:۰۵
کد خبر: ۴۸۴۴۸۰
پوراندخت، دختر خسرو پرویز، پادشاه مقتدر ساسانی، اولین پادشاه زن ایران است، که بر بیش از ١٠ کشور آسیایی پادشاهی کرد.
به گزارش گروه روی خط رسانه های خبرگزاری برنا به نقل از راستان نیوز، پوراندخت، پس از جوانشیر، به عنوان بیست و هشتمین پادشاه ساسانی بر اریکه شاهنشاهی ایران نشست...

سکه‌هایی که در زمان پوراندخت ضرب شده، کمیاب هستند. این سکه ها، هم مدت پادشاهی او را مشخص می‌کنند و هم اینکه چهرهٔ او را می‌توان از روی آنها بازسازی کرد. در ادامه، بیوگرافی مختصر پوراندخت و اوضاع و احوال انتهای حکومت ساسانی، نشان می دهد که چگونه ایران در حمله اعراب، شکست خورد.  

پوراندخت:

نخستین زن پادشاه ایران زمین

۲۱ سال مانده به حمله اعراب به ایران و انقراض سلسله ساسانی، آشفته ترین روزهای آن ۴۲۷ سالی بود که پدران، نیاکان و اجداد پوراندخت بر ایران زمین حکومت کرده بودند. او روزهایی را به چشم دیده بود که خونریزی و برادرکشی ساده ترین کار خاندانش شده بود.

می گویند او احتمالا از آن رو بر تخت شاهی نشست که پس از کشته شدن همه برادرانش به دست برادری دیگر، همراه با خواهرش یگانه وارثان سلطنت محسوب می شدند.

از این رو، او بیست و هشتمین پادشاه ساسانیان شد و بدین ترتیب بخشی از تاریخ ایران را به گونه ای رقم زد که نخستین زن پادشاه، در ایران زمین نام گیرد.

اما روزگارش چنان به سراشیبی سقوط افتاده بود که حتی مورخان رومی و یونانی نیز نتوانسته اند روایتش کنند. روزگاری که هر سردار و فرمانده نظامی، مدعی تاج و تخت شاهنشاهی ساسانیان بود، از روزی که پدرش را کشتند تا آن روز که تاج بر سر نهاد، در مدتی کمتر از یک سال، ایران زمین ۶ شاه به خود دید.

سهم نخستین زن پادشاه در ایران، حدود ۱۶ ماه حکمرانی بود اما او در همین اندک ماه هایی که سلسله خاندانش رو به افول نهاده بود، چنان کرد که مورخان اسلام هم در وصفش گفته اند: «از بار سنگین مالیات هایی که بر دوش مردم بود کاست.»

«پوراندخت» نخستن زنی که در ایران بر تخت شاهی تکیه زد

کمی آنطرف تر از پایتخت ساسانیان در «انشان» واقع در خوزستان کنونی، که مرکز پادشاهی ایلامیان بود تاج بر سر نهاد.

او تمام تلاش خود را برای بهبود اوضاع مردم سرزمینش کرد و وقتی دید که این سلسله با سرعتی خارج از کنترل رو به نابودی نهاده و توان تغییر سرنوشت مردمش را ندارد، خود کنار نشست تا مبادا تصمیمی بگیرد که به ضرر ایران تمام شود.

تولد پوراندخت

سال ۵۹۱ میلادی سپری شده بود. به تازگی پدرش خسرو پرویز، تاجگذاری کرده بود که به دنیا آمد. در شهری که حدود ۶۰۰ سال پایتخت ایرانیان در دوره اشکانیان و ساسانیان بود، در کنار دجله و سرزمین میان رودان بزرگ شد. نامش را «پوراندخت» یا «پوران» نهادند.

او یکی از ۶ شاهزاده ای بود که در «تیسفون» زندگی می کرد.

در آن زمان «خسروپرویز» ساسانی، تازه توانسته بود با حمایت «موریکیوس» امپراتور روم، بر شورش «بهرام چوبین» پیروز شود و به عنوان شاهنشاه ایرانیان تاجگذاری کند، «پوراندخت» حاصل ازدواجی بود که ادیبان و شاعران در وصفش منظومه «خسرو و شیرین» را سرودند.

مادرش زنی اهل ارمنستان و مسیحی بود به نام «شیرین»، این زن سوگلی شاه شده بود و نفوذ زیادی بر او داشت. در وصف ازدواج های خسروپرویز اعداد عجیبی گفته اند و حتی از داشتن ۳ هزار زن نام برده اند اما او سه زن رسمی بیشتر نداشت.

یکی مادر «پوراندخت» بود، یکی «گردیه» نام داشت و دیگری هم «مریم» دختر «موریکیوس» امپراتور روم بود. به واسطه همین ازدواج اوضاع ایران و روم در ابتدای دوره سلطنت «خسروپرویز» آرام بود و جنگی در میان نبود.

به همین دلیل این شاه ایران توانست قدری به امور داخلی و هنر بپردازد و موسیقی ایرانی در این دوره رونق گرفت اما «خسروپرویز» فردی خرافاتی بود و تعداد زیادی پیشگو داشت.

پیشگویانش به او گفتند که نباید در «تیسفون» بماند زیرا آنجا برایش بد یمن است. به همین دلیل او از کاخ سفید و ایوان کسری که به طاق کسری مشهور بود و همواره نسیم برخاسته از رودخانه «دجله» در آن می وزید، خارج شد و در جایی به نام «دستگرد» ساکن شد؛ اما دوره آرامش ایران ۱۰ سالی بیشتر از زمان تاجگذاری «خسروپرویز» پایدار نماند.

«پوراندخت» ۱۲-۱۰ ساله شده بود که در همسایگی ایران اتفاقاتی به وقوع پیوست. مردی به نام «فوکاس» علیه امپراتور روم شورید و «موریکیوس» را به قتل رساند و خود را امپراتور نامید.

وقتی سفیر او راهی دربار «خسروپرویز» شد شاه ایران که متحد «موریکیوس» بود او را به رسمیت نشناخت و بدین ترتیب سربازان رومی در سال ۶۰۲ به سمت مرزهای ساسانیان آمدند و جنگی ۲۰ ساله آغاز شد.

روزگار تلخ پوراندخت چگونه آغاز شد؟

«خسروپرویز» در جنگ هایش شروع خوبی داشت. هرج و مرج بر رومیان غالب شده بود. «فوکاس» که تخت سلطنت را غصب کرده بود، نتوانست در مقابل فتوحات خسرو کاری بکند.

فشار ایرانی ها باعث وحشت و اضطراب در ممالک روم شرقی شده بود و بحرانی تولید کرد که در نتیجه آن «هراکلیوس» که در تاریخ ایران به «هرقل» معروف است، از «کارتاز» با کشتی هایی به «قسطنطنیه» آمد و در سال ۶۱۰ میلادی با همراهی مردم، زمام امور را به دست گرفت؛ اما این مانع از پیشروی های «خسروپرویز» نشد و در سال ۶۱۱ میلادی به شامات تاخت و دمشق را گرفت.

در سال ۶۱۴ میلادی، سپاه ایران عازم «اورشلیم» شدند و توانست بیت المقدس را تسخیر کنند.

خسرو به این فتوحات خود اکتفا نکرده، «شهر براز» را که یکی از سرداران نامی ایران بود با قشونی به طرف مصر فرستاد و او از کویری که مابین شامات و مصر حائل است گذشته وارد مصر شد و در سال ۶۱۶ میلادی، اسکندریه را که شهری نامی و تجارتی بود، گرفت.

این سردار ایران، اثر بزرگی در عالم آن روز ایجاد کرد، زیرا مدت ۹ قرن بود که مملکت مصر از تصرف ایران خارج شده و شاهان ساسانی همواره درصدد آن بودند که حدود ایران را به حدود زمان هخامنشی برسانند، همین پیروزی ها بود که رفته رفته «خسروپرویز» را مغرور کرد و او تصور کرد که هیچگاه پایانی در کار نیست.

وقتی سال ۶۲۷ میلادی فرا رسید، دوباره ایرانیان و رومیان رو در روی هم قرار گرفتند. «هراکلیوس» کاخ «خسروپرویز» را نشانه گرفته بود و به سمت کاخ دستگرد لشگر کشید. در نزدیکی نینوای قدیم، که اینک بغداد، پایتخت عراق، در آن واقع شده جنگی به نام «نینوا» درگرفت.

در این جنگ فرمانده سپاه و سردار ایرانی کشته شد ولی سربازان ایران پافشاری کردند تا آنکه نیروی کمکی به آنها رسید اما اینجا بود که نقطه اوج «خسروپرویز» به پایان رسید و او به سراشیبی سقوط افتاد. ترسی بر او غالب شد و به ناگاه تصمیم به خارج شدن از منطقه و میدان نبرد گرفت.

سپاهانیان ایرانی دیدند که شاهشان در حال خروج است و گویی دارد فرار را بر قرار ترجیح می دهد، اما حاضر نشدند جنگ را به سربازان رومی وانهند.

آنقدر مقاومت کردند که «هراکلیوس» عقب نشست و راهی تخت سلیمان شد. همان زمان دجله و فرات نیز طغیان کرد. سیل، خرابی قسمتی از ایوان کسری را به دنبال داشت.

شکسته شدن سدها، کشتزارهای اطراف را به باتلاق تبدیل کرد و ناکامی «خسروپرویز» در ترمیم ویرانی ها، نشانه بارز انحطاط دولت ساسانیان نزد عامه مردم شد، در این شرایط «خسروپرویز» همراه زن محبوبش «شیرین» و دو پسر او «مردانشاه» و «شهریار»، از دجله عبور کرد و به «ویه اردشیر» در قسمت غربی دجله رفت، اینجا بود که شاه ایران تیر خلاص را هم بر سرنوشت خود رها کرد.

خسرو پرویز چنان مجذوب «شیرین» بود که تصمیم گرفت به جای پسر بزرگش «شیرویه» که به «قباد دوم» معروف بود و مادرش نیز «مریم» دختر «موریکیوس» بود؛ فرزند خردسالش از «شیرین» را ولیعهد معرفی کند.

همین تصمیم همه کارها را به آنجا رساند که تاریخ می گوید خون به پا شد! وقتی «خسروپرویز» پسرش که کودکی خرسال به نام «مردانشاه» بود را به عنوان ولیعهد معرفی کرد، زمستان شده بود.

زمستان سال ۶۳۸ میلادی، او پیر و بیمار هم شده بود. پسر بزرگش کوتاه نیامد و آرام نگرفت. بزرگان ساسانی را فراخواند و توطئه ای را تدارک دید که در تاریخ کمتر نظیر آن به ثبت رسیده است.

پنجم اسفند ماه آن سال بود، «قباد دوم» کودتایی به پا کرد و پدرش را با اتهاماتی مواجه ساخت که باید نزد بزرگان محاکمه می شد. گرچه «خسروپرویز» توانست از خود دفاع هم بکند اما این دفاعیات چیزی از خشم پسرش نکاست.

«قباد دوم» همه پسرانی که از «خسروپرویز» به دنیا آمده بودند را فراخواند و یا با زور دستگیر کرد. پدرش را نیز که در آن زمان زندانی شده بود، فرا خواند و همه پسرانش را جلوی چشمان او از دم تیغ گذراند.

می گویند «قباد دوم» ۱۷ یا ۱۸ پسر خسرو پرویز که برادران خودش بودند را به قتل رساند و تاج شاهی بر سر نهاد. این آغازی برای روزگاران سقوط ساسانیان شد.

«خسرو پرویز» نیز به دست یکی از نزدیکانش در زندان به قتل رسید. با مرگ «خسروپرویز» و در پی آن مرگ شک برانگیز «قباد دوم»، دوره ای ۶ ماهه آغاز شد که پر از خونریزی، جاه طلبی و خون خواهی بود و اینگونه بود که مردم از آن همه ظلم و ستم ساسانیان به تنگ آمدند.

در این روزها، «جوانشیر» بر تخت نشست اما اوضاع به گونه ای بود که سرادران و فرماندهان نظامی در یک شاهنشاهی آشوب زده و پریشان، هر یک مدعی تاج و تخت شده بودند و به رقابت با اشراف بر سر تاج شاهی می جنگیدند.

در فاصله سال ۶۳۰ میلادی تا ۶۳۱ دست کم ۶ نفر خود را شاه نامیدند. از خانواده «خسروپرویز» دیگر پسری باقی نمانده بود. دو دختر او «پوراندخت» و «آذرمیدخت» مانده بودند.

برای بزرگان و موبدان زرتشتی چاره ای جز متوسل شدن به این اعضای باقیمانده از خانواده شاه سابق نمانده بود، در این زمان «پوراندخت» در «انشان» مستقر بود.

«پوراندخت» ۳۹ یا ۴۰ ساله بود که تاج شاهنشاهی را بر سر نهاد. می گویند «پوراندخت» قدی بلند داشت و زنی خوش رو بوده است. به جز آنچه در تاریخ بلعمی و طبری از او نقل کرده اند، این زن را بیشتر از روی سکه هایی که ضرب کرد می شناسند.

گویی روزگارش چنان سریع به آخر رسیده که مورخان از ثبت آن بازمانده اند. با این حال، همان اندک ماه هایی که او بر تخت شاهی نشست را دوره تحکیم قدرت سلطنت و بازسازی شاهنشاهی ذکر کرده اند.

او با احترام پدرش، سکه هایی از طلا ضرب کرد که قابل استفاده برای عموم نبود. دستور داد تا روی آن چنین بنویسند که «پوراتن بازگرداننده تخمه ایزدان». او درباریان و مردم را فراخواد و خطاب به آنها گفت: «نیت خیر دارم و به عدالت فرمان می دهم.»

سیاست خارجی را آرامش بخشید

تصمیمی که نخستین زن پادشاه در ایران برای آرام کردن اوضاع در امور خارجی گرفت، اعلام صلح به رومیان بود. در واقع او با امضای پیمان صلح با رومیان، برای آرام کردن اوضاع داخلی زمان خرید.

«پوراندخت» که می دانست رومیان و مسیحیان به دلیل حمله پدرش به اورشلیم و بیت المقدس و تاراج کلیساهای آنها، خشمگین و دلخورند، برای تحکیم پیمان صلح، تصمیم گرفت کاری کند که مسیحیان تحت تاثیر آن قرار بگیرند. به همین دلیل دستور داد تا کاروانی فراهم شده و سفیری از جانب او رهسپار دربار امپراتور روم شود.

او دستور داد تا صلیب مقدسی را که توسط پدرش به غنیمت گرفته شده بود را به آنها بازگردانند. در واقع به غنیمت گرفته شدن همین صلیب که مسیحیان معتقد بودند حضرت عیسی(ع) بر این صلیب بسته شده بود، بهانه به دست آنها داده بود که نقشه حمله به ایران را در سر بپرورانند.

با رهسپار شدن این سفیر بود که او فرصت یافت تغییراتی در نظام داخلی ایجاد کند و فرماندهان و سران ایالتی را به فرمان خود درآورد.

زنی که عدالت را بازگرداند

ایرانیان روزهای تلخی را می گذراندند. خبر به قتل رسیدن ۱۸ شاهزاده به دست برادر، در همه جای ایران پخش شده بود، مردم دیگر از حاکمان دستور نمی گرفتند و بیشتر ساز خود را کوک می کردند. از مالیات و خراج خسته شده بودند و با خود می گفتند برای چه باید به شاهانی خراج بدهند که به جای توجه به ملک و مملکت، به قتل و خونریزی خود مشغولند.

این اخبار به گوش «پوراندخت» هم رسیده بود، بنابراین بعد از آنکه دستور داد تا سکه هایی به نام او ضرب کنند و از نظر اقتصادی ثروتی را بین بزرگان پخش کرد تا آنها را همراه خود کند، دستوری داد تا مردم نیز به آرامش نزدیک شوند.

او نامه هایی به همه حاکمان محلی نوشت و به آنها دستور داد که بقایای خراجی که از زمان پدرش برعهده مرده مانده بخشوده شوند. همین دستور، در روزهایی که همه خبرهای ناخوش می شنیدند کافی بود تا مردم را به قضاوت درباره او وادارد، چنان که بگویند این زن اهل عدل و داد است.

سپس «پوراندخت» نامه های دیگری نوشت و آنها را این بار برای فرماندهانی که در نقاط مختلف مستقر شده بودند فرستاد. او خطاب به فرماندهان نوشت: " این پادشاهی را نه به کشتن و قتل دیگران می توان نگاه داشت و نه با سپاه و قدرت لشگریان، تنها با عدل و داد است که می توان به اداره امور پرداخت و با انصاف، آن را پایدار کرد.

پادشاه دادگر می تواند ملک را محافظت کرده و نگاه دارد و فرقی میان زن یا مرد بودن او نیست، پس امید دارم از من چنان عدالت و دادگستری و انصافت ببینید که هیچ کس تاکنون ندیده باشد.»

بدین ترتیب نخستین زنی که در ایران پادشاهی کرد، چنین کار خود را آغاز کرد. او دستورات دیگری هم برای بهبود اوضاع داخلی داد. تلاش کرد تا از اختیارات سران ایالت ها چنان بکاهد که بتواند فاصله طبقاتی و تبعیض ها را کم کند.

دستور داد تا کسانی که قتل و جنایت و خونریزی هایی برای کسب قدرت کرده بودند دستگیر و محاکمه شوند و آنهایی که در قتل «اردشیر سوم» دست داشتند را محکوم به اعدام کرد.

همچنین بودجه ای برای ساماندهی و بهسازی پل های شاهنشاهی اختصاص داد و دستور داد تا با کشاورزان به خوبی و نیکی رفتار کنند تا آنها در آرامش به کار خود مشغول شده و تولید رونقی دوباره بگیرد.

آرامشی که دوام نیاورد

به هر حال سرنوشت این نبود که «پوراندخت» بتواند آشفتگی ساسانیان را بعد از آن همه قتل و خونریزی سامان دهد، گویی او نیز تاوان ظلم گذشتگان خود را می پرداخت.

هنوز نتوانسته بود ثمره آثار تصمیماتی که برای ایران گرفته بود را بچیند که احوالش ناخوش شد. آنچه همه مورخان نقل کرده اند این است که «پوراندخت» به مرگ طبیعی از دنیا رفت.

او نتوانست ۴۰ سالگی خود را ببیند. البته روایتی هم نقل شده که «پوراندخت» وقتی دید شرایط غالب بر ایران زمین چنان شده که نمی تواند از عهده ساماندهی آن برآید، خود اعلام کرد که دیگر به سلطنت ادامه نمی دهد و کنار کشید.

اما حکیم ابوالقاسم فردوسی، پایان پادشاهی او را مرگ طبیعی اش عنوان کرده است.

با مرگ نخستین پادشاه زن ایران زمین، دوباره جدال بر سر تاج و تخت سر گرفت و وقتی «یزدگرد سوم» بر سر کار آمد دیگر کار از کار ساسانیان گذشته بود.

در ادامه می دانیم که در زمان یزد گرد سوم، اعراب به ایران حمله کردند و بساط پادشاهی ساسانیان برچیده شد.

 

نظر شما