چندی پیش خبر آزادی دانشجوی 25 ساله کرمانی به نام «نیما» از دست گروگانگیران که اشتباه ربوده شده بود رسانه ای شد.
حال پس از گذشت نزدیک به دو هفته از این آزادی، فرصتی دست داد تا ساعتی را میهمان نیما و خانواده اش باشیم و از جزئیات بیشتر این ماجرا آگاه شویم. نیما به همراه پدر و مادرش از آن شب آزادی که در پلیس آگاهی دیده بودم، کمی سرحال تر به نظر می رسیدند اما در حین مصاحبه متوجه شدم که هنوز اضطراب و استرس ناشی از آن حادثه در روحیه آنها تاثیر گذاشته است، در ادامه گفت و گوی ما با نیما و خانواده اش می آید که خواندش خالی از لطف نیست.
شروع گروگانگیری
عصر روز دوشنبه یازدهم بهمن حوالی ساعت 45/5 عصر به مغازه ای در خیابان الهیه کرمان رفتم و پس از پایان کارم به سمت اتومبیلم برگشتم، که دو نفر به سمت من حمله ور شدند، ابتدا حس کردم قصد زورگیری و سرقت دارند، اما خیلی زود متوجه شدم که قصدشان چیز دیگری است، مرا به داخل خودرو شان که یک زانتیا بود، منتقل کردند. مردم در ابتدا قصد حمایت و کمک داشتند، اما وقتی دیدند آنها به سلاح سرد و شوکر مجهز هستند، جرات نزذیک شدن را پیدا نکردند و آنها هم خیلی سریع از محل متواری شدند.
پس از چند دقیقه چشمان مرا در حالی که در صندلی عقب بودم، بستند و فکر می کنم حدود یک ساعت بعد در محلی که نمی دانم کجا بود، توقف و مرا تحویل خودروی دیگری دادند. دیگر حساب زمان و مکان از دستم خارج شده بود. در صندلی عقب با چشمان و دستان بسته خوابیده بودم و نمی دانستم به کجا می رویم؟ آنها لهجه داشتند و اصلا متوجه نبودم چه می گویند، فقط در طول مسیر گهگاهی می شنیدم که قصد دارند در ازای آزادی ام، وجه نقد بگیرند.
با اینکه دقیقا زمان را نمی دانستم اما حس می کنم بعد از حدود 6 یا 7 ساعت مجددا من را تحویل گروه دیگری دادند، با این تفاوت که دیگر چشم هایم را باز کردند. دقیقا 24 ساعت بعد یعنی حدود ساعت 6 روز بعد بود که در کنار چند درخت و یک جوی آب خشکیده بیابانی و همانجا مستقر شدیم، (مکانی که بعدها فهمیدم کوههای اطراف کهنوج بوده است).
21 روز دلهره
نزدیک به 21 روز آنجا بودیم، روال عادی خواب و خوراک من بهم ریخته بود. گروگان گیرها شب ساعت 8 می خوابیدند ولی من تا دیر وقت بیدار بودم و ساعت 3 صبح همراه آنها بایستی بیدار می شدم، غذایم اکثرا کنسرو و آب معدنی بود. نه به من بی احترامی کردند و نه مورد ضرب و شتم آنها قرار گرفتم. روزها تقریبا آزاد بودم اما شب ها پایم را زنجیر می کردند. از صحبت هایشان چیزی نمی فهمیدم فقط وقتی از آن ها دلیل این کار را می پرسیدم، می گفتند: اشتباه شده، اما در هر حال باید خانواده ات پول را بپردازند.
باور آزادی
روز و شب ها به همین روال می گذشت تا اینکه فکر کنم روز 18 بود که از صحبت هایشان متوجه شدم محل ما لو رفته و اتفاقاتی در حال رخ دادن است. تا اینکه روز 21 از صحبت های آنها مطمئن شدم که ماموران نیروی انتظامی به محل اختفای ما دسترسی پیدا کرده اند، عصر همان روز یکی از آنها به من راهی را نشان داد و گفت این مسیر را می روی تا به یک موتورسوار می رسی و او تو را به نزد پلیس می برد، با اینکه باورم نمی شد اما انتخاب دیگری نداشتم و راه را در پیش گرفتم و پس از طی حدود یک کیلومتر به موتور سوار رسیدم و بعد از طی کردن مسافتی از دور ماشین ها و ماموران نیروی انتظامی را دیدم، باورم کردم که آزاد شده ام.
ابتدا به کلانتری جیرفت رفتم، بعد از حدود یک ساعت با ماموران راهی کرمان شدم و بعد از 21 روز مجددا خانواده ام را دیدم. 21 روزی که وحشتناک گذشت.
آرام و متین بود
پس از صحبت های نیما، حرف های پدرش را که شغل آزاد دارد شنیدیم، او درباره آن روز می گوید: ساعت 15/6 عصر بود که یکی از دوستان نیما به من زنگ زد و گفت که برای نیما اتفاقی افتاده و به خیابان الهیه بیایید، ظاهرا وقتی دوستش با نیما تماس گرفته بود، ماموران پلیس جریان را برای او تعریف کرده بودند و او هم با من تماس گرفت و از من خواست به محل حادثه بروم. وقتی آنجا رسیدم باورم نمی شد برای پسرم این اتفاق افتاده باشد، ابتدا به کلانتری رفتم و آنجا با دامادم و دایی نیما تماس گرفتم و از آن ها خواستم به پلیس آگاهی بیایند. تا ساعت 1 بامداد آنجا بودیم و پس از ارائه توضیحاتی به منزل برگشتیم.
ناراحتی من از این بود که نیما به قول دوستانش آرام و متین بود و هیچ وقت به ذهنمان چنین چالشی در زندگی خطور نمی کرد.
باورش سخت بود
در ادامه با مادر نیما که یک فرهنگی است، همراه شدیم، او هم این چنین گفت: آن روز روزه بودم و نزدیک افطار دلشوره عجیبی در من افتاده بود و بعد از افطار با نیما تماس گرفتم که جواب نداد. نگرانی ام بیشتر شد و به همین دلیل به پدرش زنگ زدم و گفت مشکلی نیست و یکی از دوستانش دعوا کرده و نیما هم در کلانتری است. هرچه اصرار کردم فقط همین را گفت. اما دلم گواهی می داد که حتما اتفاق دیگری افتاده است. مجددا با نیما تماس گرفتم که جواب نداد و مجبور شدم به دخترم زنگ بزنم و وقتی صدای گریان او را شنیدم، مطمئن شدم حادثه ناگواری رخ داده است. حالم خیلی بد بود و اصلا نمی دانستم چکار کنم؟
این بار با موبایل دامادم تماس گرفتم و او گفت: نزدیک خانه ایم و وقتی رسیدند بالاخره با اصرار و التماس های من اتفاقی که برای نیما افتاده بود را تعریف کردند. پدرش گریه می کرد و من هم حالم دست خودم نبود. کم کم همه اقوام نزدیک رسیدند و منتظر خبری از نیما ماندیم. دو هفته مرگبار که به اندازه چند قرن برای ما بود، گذشت و هیچ خبری از طرف نیما یا ربایندگان نشد. در این دو هفته نه خواب داشتیم نه خوراک، نه آرامش نه آسایش.
اما گذشت تا اینکه بالاخره پس از 14 روز گوشی من زنگ خورد. اصلا حوصله جواب دادن به تلفن را نداشتم اما بنا بر تاکید ماموران که خواسته بودند تمامی تماس ها را جواب دهیم و حتی الامکان هم صحبت را طولانی کنیم، جواب تلفن را دادم. از آن طرف خط مردی ناشناس با لهجه ای خاص گفت که پسرم دست آنهاست و باید 300 میلیون تومان را ظرف 5 روز آماده کنید و برای آزادی او بپردازید، او خودش را «سردار محمد» معرفی کرد و گفت که اگر این پول را ندهید نیما را به پاکستان منتقل می کنیم. من هم به بهانه های متفاوت مثل اینکه چرا پسر من؟ او که کاری نکرده؟ الان کجاست و حالش چطور است؟ سعی کردم بیشتر صحبت کنم اما او فقط گفت پول را آماده کنید تا بگوییم شما چه کنید و قطع کرد. موضوع را به اطلاع پلیس رساندیم و پس از آن دیگر خبری نشد تا 3 روز بعد یعنی چهارشنبه که من به اتفاق یکی دیگر از اقوام در خیابان بودیم که سردار محمد با همان شماره عجیب تماس گرفت و خواسته ها و تهدیداتش را تکرار کرد، این بار من به او گفتم ما این همه پول نداریم و نمی توانیم آن را فراهم کنیم، اما او قبول نکرد و اقرار کرد که نیما را اشتباه به جای کس دیگری گرفته اند.
این گفته ها را به اطلاع پلیس آگاهی رساندیم، هر چند آنها تمامی مکالمات ما را ضبط می کردند. خلاصه بعد از 21 روز با ما تماس گرفتند و گفتتند امروز ساعت 5 بعد از ظهر قرار است اتفاقات خوبی بیفتد و منتظر باشید، ساعت 15/5 عصر شماره ای که متعلق به یکی از نیروهای پلیس بود، به من دادند و گفتند با آن شماره تماس بگیرید و وقتی تماس گرفتم، باورم نمی شد صدای نیما پسرم بود. قرار شد شب ساعت 10 در پلیس آگاهی کرمان باشیم تا نیما را به ما تحویل دهند. باورش سخت بود اما نیما برگشت و ساعت 30/11 شب ما او را در جمع خانواده داشتیم.
بزرگی و پهلوانی
در پایان خانواده نیما با گلایه از اینکه در فضای مجازی صحبتهای زیادی مبنی برآدم ربایی در کرمان مطرح می شد و اخبار ضد و نقیضی از این عمل مجرمانه منتشر می گردید، گفتند: مردانی بوده و هستند که با هوش سرشار و تجربه فوق العاده راه مجرمان را می بندند و بدون هیچ چشمداشتی حافظ جان و مال همشهریان هستند اما نکته جالب اینکه بعد از این عملیات پیچیده و نفس گیر، ماموران حتی حاضر به مصاحبه یا نشان دادن زحماتشان نشدند. آنها درس بزرگی و پهلوانی به همه ما می دهند و ما هم دلمان گرم می شود به بودن آنها و آرامشمان را مدیون زحمات شان هستیم و از همه عزیزان زیر که برای آزادی فرزند ما تلاش کرده و دل ما را شاد نموده اند، تشکر ویژه داریم.
دکتر محمدرضا پور ابراهیمی، نماینده مردم کرمان و راور در مجلس شورای اسلامی، سردار رضا بنی اسدی؛ فرمانده انتظامی استان، سرهنگ رضا پرواز؛ رئیس پلیس امنیت عمومی استان، سرهنگ حسن پور؛ رئیس پلیس آگاهی استان ، علیرضا رزم حسینی استاندار کرمان ، خلیل همایی؛ معاون امنیتی استانداری و همه پرسنل خدوم و فداکار نیروی انتظامی استان کرمان از جمله سرهنگ رجایی, سرهنگ سام نژاد و مرادپور، سعیدی، شمس الدینی، رنجبر.
همانطور که در ابتدا گفتم، خودم در آن شب سرد زمستان در پلیس آگاهی شاهد این مراسم پرشور و پر هیجان بودم، شور و هیاهویی که غیر قابل وصف اما واقعی بود، نیما به آغوش خانواده اش بازگشت اما بعد از این مدت هنوز وضعیت روحی و روانی آنها به حالت عادی بازنگشته است، هنوز نیما شب ها را با کابوس آن اتفاق سخت سپری می کند، هنوز پدرش از ترس تکرار این حادثه، نیما را تنها نمی گذارد و مادرش توان ایستادن بر روی پاهایش را ندارد و کابوس آن 21 روز همچنان زندگی گرم این خانواده را تحت الشعاع قرار داده است. به راستی چه کسی می توند جبران این روزهای سخت خانواده نیما را داشته باشد؟