صفحه نخست

فیلم

عکس

ورزشی

اجتماعی

باشگاه جوانی

سیاسی

فرهنگ و هنر

اقتصادی

علمی و فناوری

بین الملل

استان ها

رسانه ها

بازار

صفحات داخلی

یک قابلمه اسید و ۱۷ضربه چاقو به‌ خاطر شک

۱۳۹۶/۰۳/۰۷ - ۱۶:۲۵:۱۵
کد خبر: ۵۶۵۱۵۳
«زن و بچه داشتم و خانه‌ام هم شهرری بود. هنوز هم که هنوز است، نمی‌توانم درک کنم که چطور این اتفاق افتاد. چطور همان آدمی که من چند ماه قبل از حادثه، ضمانتش را کرده بودم که از شرکت بیرونش نکنند، روی من اسید پاشید.»

به گزارش گروه روی خط رسانه های خبرگزاری برنا، روزنامه وقایع اتفاقیه نوشت: «اسید، پنج سال و یک ماه و ۲۰ روز پیش زندگی این مرد را سوزانده است؛ چشم و گوش راستش را برای همیشه از او گرفته و چهره‌ای دیگری به او داده و حالا انبوهی از گوشت و پوست ورآمده جای بینی، ‌لب، ‌چانه و گونه روی صورت او نشسته‌اند. چهره‌ای که کمترین شباهتی به روزهای قبل از اسیدپاشی ندارد. محسن مرتضوی اما بعد از گذراندن تمام روزهای سخت و پر از درد و رنج این چند سال، حالا دوباره به زندگی سلام کرده ‌است. دست‌هایش با معرق آشنا شده و تلخی گذر زمان را در این آشنایی فراموش کرده است. او یکی از قربانیان اسیدپاشی در کشورمان است؛ مثل بقیه قربانیان از ضعف قوانین مربوط به اسیدپاشی گلایه دارد و با این‌ حال معتقد است قربانیان اسیدپاشی نباید منزوی و خانه‌نشین شوند.

زندگی عادی داشتم

او در مورد این که قبل از اسیدپاشی به چه کاری مشغول بوده است، می‌گوید: «مثل همه شماها یک زندگی عادی داشتم. هم کار می‌کردم هم درس می‌خواندم. دانشجوی سال آخر مهندسی شیمی بودم که این اتفاق افتاد. زن و بچه داشتم و خانه‌ام هم شهرری بود. هنوز هم که هنوز است، نمی‌توانم درک کنم که چطور این اتفاق افتاد. چطور همان آدمی که من چند ماه قبل از حادثه، ضمانتش را کرده بودم که از شرکت بیرونش نکنند، روی من اسید پاشید.»

او در مورد معرفی اسیدپاش می‌گوید: «اسیدپاش، نظافتچی شرکت بود؛ به خاطر توهم و شک بر من اسید پاشید. من چون کارمند تشریفات شرکت بودم، در تمام روزهای عید سال۹۱ شیفت بودم و سر کار می‌رفتم اما این همکارم مرخصی بود. در آن روزها انگار یکی دیگر از همکاران شرکت که مسئول نگهبانی بود، برای او مزاحمت تلفنی ایجاد می‌کرد. پشت تلفن فوت می‌کرد، به او می‌خندید و... و متأسفانه این فرد فکر کرده بود که من آن شخصی هستم که این مزاحمت‌ها را برایش ایجاد کرده‌ام. روز دوازدهم فروردین شیفت من تمام شد و تا شانزدهم همان ماه مرخصی بودم. صبح روز هفدهم فروردین رفتم سر کار. ساعت ۶:۳۰ صبح بود. دیدم ایشان مشغول نظافت است. سلام کردم اما جواب نداد چون فکر نمی‌کردم مشکل خاصی باشد، رفتم داخل آبدارخانه. دیدم چای هم دم کرده است و کارها را انجام داده و همه چیز روبه‌راه است. همان موقع که می‌خواستم برای خودم چای بریزم، او رفت داخل حیاط و دوباره برگشت. من پشتم به او بود و نمی‌دیدمش. فقط یک لحظه شنیدم که صدایم زد و گفت: من تو را می‌کشم... و شروع کرد به فحاشی. تا من برگشتم، دیدم یک قابلمه اسید پاشید توی صورتم...؛ البته اولش حتی یک ذره هم فکر نمی‌کردم اسید باشد... فکر کردم آب‌جوش روی من ریخته. گفتم داری چه‌ کار می‌کنی؟ من دیگر لباس فرم ندارم... الان رئیس می‌آید، همه لباس‌هایم را خیس کردی اما بعد یک‌دفعه سوختن شروع شد؛ جوری که انگار که آتش گرفته باشم. در این گیرودار دیدم که پیراهنش را بالا زد و یک چاقو هم درآورد. این را که دیدم، صندلی‌ای که آنجا روی زمین بود را برداشتم و گرفتم جلوی خودم تا کمتر ضربه بخورم اما چون چشم‌هایم می‌سوخت و بسته بودم، نمی‌توانستم از خودم دفاع کنم. بعد افتادم زمین، جوری که هم توی اسیدی که روی زمین ریخته بود، غلت می‌خوردم هم چاقو می‌خوردم.»

۹۲ بار عمل جراحی شدم

محسن مرتضوی در مورد روند درمان خود توضیح می‌دهد: «من ۹۲ بار عمل جراحی شده‌ام...، شوخی نیست ۹۲ تا عمل جراحی... . یادم است قبل از این ماجرا وقتی هنوز سالم بودم، یک عمل جزئی روی پایم انجام دادم اما برای همان عمل کوچک کلی قصه داشتیم تا آماده بشوم و دوباره سر پا بشوم و... اما الان دیگر عمل جراحی برایم آن‌ قدر عادی شده که انگار جزئی از زندگی روزمره‌ام است. صبح می‌روم دکتر، دکتر می‌گوید الان می‌توانی بستری بشوی. می‌گویم بله! زنگ می‌زنم به خانواده‌ام اطلاع می‌دهم و بعد عمل می‌شوم. به هوش که آمدم، خودم را داخل بیمارستان دیدم... حادثه یادم بود اما باز هم نمی‌دانستم که با اسید سوخته‌ام؛ بیشتر فکر می‌کردم سوختگی‌ام با آب‌جوش است؛ البته یادم بود که یک مایع سیاه‌رنگی روی من پاشیده شد اما نمی‌دانستم که اسید بوده... اصلا اسید ندیده بودم تا آن موقع. تمام بدنم هم پانسمان بود از سر تا پا... فقط نوک انگشت‌هایم بیرون بود.

این قربانی اسیدپاشی می‌گوید: «سال ۹۳ بود که من با مؤسسه نیکوکاری رعد آشنا شدم. در این مؤسسه یک استاد خیلی خوبی هست به اسم استاد پروین خالقی که واقعا دلسوزند. به کمک ایشان معرق را یاد گرفتم. من قبل از این ماجرا، هیچ سررشته‌ای از هنرنداشتم... هیچ مهارتی نداشتم اما بعد از یک ترم دوره دیدن، با همکار و شریک فعلی‌ام آقای حسین مردانی که ایشان هم معلولیت مادرزادی دارند و معرق کار می‌کنند، یک کار جدید را شروع کردیم. یک مدتی داخل پارکینگ خانه کار می‌کردیم که سخت بود، بعد پارسال وقتی در نمایشگاه قربانیان اسیدپاشی شرکت کردم با شهرداری بیشتر آشنا شدم و به‌ واسطه این آشنایی، به مرکز خدمات اجتماعی منطقه ۱۵ معرفی شدم و الان چندماهی است که اینجا مشغولیم. احساس متفاوتی را با معرق تجربه کردم. بگذارید برایتان مثالی بزنم. وقتی بحث هنر پیش می‌آید، شرایط طوری است که انگار شما با دوستانتان رفته‌اید بیرون، رستورانی، پارکی و... یک دورهمی خوب دارید و خیلی به شما خوش می‌گذرد و بعد یک دفعه چشمتان به ساعت می‌افتد و می‌بینید چند ساعت گذشته و شما اصلا متوجه نشده‌اید. این «بی‌زمانی» را هنر به من هم داده است. یک وقت‌هایی صبح می‌نشینم پای معرق و تا شب اصلا یادم می‌رود، قرص‌هایم را بخورم. من با معرق توانستم خودم را دوباره پیدا کنم. الان هم که هر وقت خیلی ناراحت می‌شوم، مثلا خیلی درد دارم یک دفعه می‌نشینم و یک تابلوی کوچولو می‌زنم. یعنی هنر و این کار، ‌درد من را کمتر کرد.»

 

نظر شما