بعد از شب شوم عروسی شوهرم دیگر سراغی از من نگرفت

|
۱۳۹۵/۰۸/۲۵
|
۰۶:۰۱:۵۹
| کد خبر: ۴۸۲۶۸۳
بعد از شب شوم عروسی شوهرم دیگر سراغی از من نگرفت
شب عروسی فرا رسید و پس از برگزاری جشن مفصلی، سوار بر ماشین عروس به همراه کاروانی که پشت سر ما در حرکت بودند، به سوی خانه بخت حرکت کردیم. در مسیر راه، با صدای بوق های ممتد و وحشتناک و حرکات نامتعارف برخی از دوستان و بستگان، ترسی وجودم را فرا گرفته بود که ناگهان صدای مهیب برخورد خودروها را شنیدم و دیگر چیزی نفهمیدم تا این که ... .

به گزارش گروه روی خط رسانه های خبرگزاری برنا، زن جوان در حالی که اشک می ریخت، با بیان این جملات، به مددکار اجتماعی کلانتری امام رضا(ع) مشهد گفت: مدتی بود که نگاه های سنگین و مرموز پسرخاله ام را زیر نظر داشتم. این نگاه های پررمز و راز در دوران نوجوانی، به گفت وگوهایی هرچند کوتاه در میهمانی ها کشید و باعث شد که ما به یکدیگر علاقه مند شویم با دعوت به هر میهمانی به امید دیدن او، قشنگ ترین لباس هایم را می پوشیدم. در آنجا، من و مسعود به دنبال موقعیتی بودیم تا بتوانیم چند کلمه ای با هم صحبت کنیم. روزها گذشت، تا این که با همه بستگانم برای تفریح به یک باغ رفتیم. در حالی که اعضای خانواده و فامیل مشغول آماده کردن ناهار و بقیه کارها بودند، من زیر درختان هلو قدم می زدم که ناگهان متوجه صدای مسعود شدم. آن روز پسرخاله ام ابتدا از هوای پاک و زیبایی باغ سخن گفت و سپس با تعریف و تمجید از زیبایی ظاهری من، اجازه خواستگاری گرفت. من هم با لبخندم به او پاسخ مثبت دادم و بدین ترتیب، خیلی سریع مقدمات خواستگاری فراهم شد و به عقد یکدیگر درآمدیم. رویاهای با هم بودن به واقعیت پیوسته بود و در کنار او، خودم را خوشبخت ترین دختر دنیا احساس می کردم. زمان به سرعت می گذشت و با یک چشم به هم زدن دوران عقد به پایان رسید. از این که قرار بود در لباس عروسی پا به خانه مردی بگذارم که محبتش در قلبم لانه کرده بود، در پوست خودم نمی گنجیدم و از این که مسعود را مرد آمال و آرزوهایم می دیدم، خیلی خوشحال بودم. روز جشن فرا رسید و من با پوشیدن لباس عروسی در میان هلهله و شادمانی اطرافیان، سوار بر خودرویی شدم که قرار بود ما را به خانه خوشبختی برساند اما در مسیر، با حرکات غیرمتعارف برخی رانندگان جوانی که حالت طبیعی نداشتند، تصادف دلخراشی رخ داد و من دچار جراحت های سختی شدم. وقتی در بیمارستان چشمانم را گشودم و چهره ام را در آیینه نگریستم، وحشت سراسر وجودم را فرا گرفت چراکه زیبایی صورتم را از دست داده بودم. شش بار مورد عمل جراحی پلاستیک قرار گرفتم اما باز هم زیبایی ظاهری ام را به دست نیاوردم. از آن روز به بعد، چهره من برای مسعود به کابوس وحشتناکی تبدیل شده بود که به قول خودش از دیدن این هیولای زشت می ترسید. مسعود دیگر سراغی از من نمی گرفت و همچنان نسبت به من ابراز بی مهری می کرد و من از این موضوع زجر می کشیدم تا این که بالاخره آن روی چهره اش را آشکار کرد و گفت حاضر به ادامه زندگی با من نیست و باید از یکدیگر جدا شویم.. 

 

منبع:رکنا

نظر شما
نظرات
نیما
|
-
|
۰۶:۰۱ - ۱۳۹۵/۰۸/۲۵
0
0
من واقعا متأسفم.خیلی ناراحت کننده بود. من از روز اول که با همسرم ازدواج کردم با خودم عهد کردم که اگر برای خانومم هر اتفاقی بی افته تا پای جان کنارش باشم و اگر هم برای خودم اتفاقی افتاد خیلی سریع از خودم دورش کنم و لی خدایی دورکردنش برام خیلی سخته.
نادر
|
-
|
۰۶:۰۱ - ۱۳۹۵/۰۸/۲۵
0
0
خوب عزیزم این حرفا به درد لای جرز میخوره زندگی دو نفر چه ربطی به گرسنگی داره
نام و نام خانوادگی
|
-
|
۰۶:۰۱ - ۱۳۹۵/۰۸/۲۵
0
0
عاقبت بیشتر دخترهایی که خودشون رو قبل از ازدواج به بهترین شکل درمیارن تا جلب نظر کنن همینه