سرویس فرهنگ و هنر خبرگزاری برنا، لوئیجی پیراندلو، زاده ی ۲۸ ژوئن ۱۸۶۷ و درگذشته ی ۱۰ دسامبر ۱۹۳۶، نمایشنامه نویس و رمان نویس ایتالیایی بود که در سال ۱۹۳۴ برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات شد. داستان های کوتاه او نیز شهرت زیادی دارد.لویجی پیراندلو در سیسیل متولد شد. پدر او بازرگان گوگرد بود و انتظار داشت که پسرش هم همان شغل را انتخاب کند. اما لوییجی در تحصیلاتش موفق بود و توانست در رشته ی ادبیات ادامه ی تحصیل دهد. او در سال ۱۸۸۷ وارد دانشگاه رم شد و بعد از آن برای تحصیل به بن رفت و آن جا تز دکترای خود را درباره ی گویش بومی سیسیلی تکمیل کرد.
پیراندلو در رمان «مرحوم ماتیا پاسکال» داستان مردی را روایت می کند که از زندگی بی هیجانش دل خوشی ندارد. او طی سفری در روزنامه خبر مرگ خودش را می خواند، ابتدا جا می خورد اما او که از رنج زندگی به جان آمده با خواندن خبر مرگ خود به زودی تصمیم می گیرد تا با ترک شهر خود و با هویتی جدید، زندگی جدیدی را آغاز کند. با این همه سرانجام در زندگی جدید نیز به جایی نمیرسد و حالا بازمیگردد تا با گذشته خود روبهرو شود و... .
پیراندلو زندگی توانفرسایی داشت، اختلال روانی همسرش یکی از تراژدی های زندگی او بود. اما نکته ی درخور توجه این است که او بهترین آثارش را در دوره ی سراسر رنج باری که از همسرش مراقبت می کرد و فقر مادی آزارش می داد به وجود آورد ،او رمان «مرحوم ماتیا پاسکال» را در همین دوران به شکلی فیالبداهه بر بالین همسرش نوشت.
پیراندلو با توجه به علاقه ای که نسبت به درونیات افراد داشت، شخصیت نقشهای داستانیاش را بیشتر با قرار دادن آنها در موقعیتهای خیالی کاوش می کرد تا شرایط واقعی.
این کتاب با ترجمۀ بهمن محصص در سال ۱۳۹۴ از سوی انتشارات امیرکبیر به چاپ رسیده و در صفحۀ نخست آن می خوانیم:
«از چیزهای نادر و شاید تنها چیزی که به آن اطمینان داشتم این بود که اسمم ماتیا پاسکال بود. من هم آن را به کار می بردم. هر گاه کسی به سرش می زد که برای مشورت یا پرسشی نزدم بیاید خودم را جمع و جور می کردم، چشمم را می بستم و جواب می دادم: من ماتیا پاسکال هستم.
_متشکرم عزیزم، می دانم.
_به نظرت خیلی کم است؟
راستش را بخواهید حتی به نظر خودم هم این چیز زیادی نبود ولی در آن زمان هنوز نمی دانستم که حتی ندانستن همین چه معنایی دارد. به این معنی که نتوانم مانند گذشته ها به موقعش بگویم: من ماتیا پاسکال هستم.
چه بسا کسی پیدا شود که بخواهد برای دلسوزی بر من (این چندان ارزشش را ندارد) تصور فلاکت آن بدبختی را بکند که ناگهان کشف کند که نه پدر دارد و نه مادر و نه می داند که بوده و چه نبوده، در این صورت ممکن است از فساد آداب و رسوم، از عیب ها و بدبختی زمانه که می تواند این همه گرفتاری و دردسر برای یک بیچارۀ بی گناه درست کند برآشفته گردد. (این هم باز کمتر ارزشش را دارد.) باری موضوع این هم نیست.
متوجه شدم که آزادی بی حدم به علت کمبود پول، حدی دارد. سپس دریافتم که درست تر است اگر نام این آزادی بی حد را تنهایی و کسالت بگذاریم. همین بود که مرا به رنجی وحشتناک محکوم می کرد: رنج با خود بودن.»