صفحه نخست

فیلم

عکس

ورزشی

اجتماعی

باشگاه جوانی

سیاسی

فرهنگ و هنر

اقتصادی

علمی و فناوری

بین الملل

استان ها

رسانه ها

بازار

صفحات داخلی

معرفی کتاب هفته؛

«در هتل برترام» رمانی معمایی از ماجراهای خانم مارپل

۱۴۰۰/۰۵/۰۷ - ۰۵:۰۲:۰۰
کد خبر: ۱۲۱۲۵۶۱
«در هتل برترام» رمان جنایی نوشته آگاتا کریستی چاپ سال ۱۹۶۵ می‌باشد. شخصیت اصلی این کتاب خانم مارپل است.

به گزارش برنا، آگاتا کریستی نویسنده انگلیسی ادبیات جنایی-کارآگاهی و خالق شخصیت های معروف مارپل و پوآرو است. ملکه جنایت لقبی است که به این نویسنده مبتکر و پیشرو داده شده است. داستان های جذاب آگاتا کریستی باعث شده تا او در میان پرفروش ترین نویسندگان تمام دوران ها قرار بگیرد. آگاتا کریستی اولین کسی بود که جایزه استاد اعظم را از مجمع معمایی نویسان آمریکا دریافت کرد.

این کتاب از سری کتاب‌های مجموعه کارآگاه است. این رمان داستانی از ماجراهای خانم مارپل است. خانم مارپل شخصیت پیرزنی است که در برخی از داستان‌های کریستی به حل معماهای پیچیده می‌پردازد.

رمان «در هتل برترام» در 27 فصل نوشته شده است.

در قسمتی از این کتاب می‌خوانیم:

سروان داوی روی صندلی نشست و چشم دوخت به دو زنی که روبه‌رویش نشسته بودند. ساعت از دوازده نیمه شب گذشته بود. ماموران اصلی کارشان را انجام داده و برگشته بودند. دکتر، ماموران جمع‌آوری اثرانگشت، آمبولانس برای حمل جنازه. حالا همه کارها انجام شده  و در اتاق کوچکی که در هتل برترام برای کارهای حقوقی و قانونی در نظر گرفته شده بود، جمع شده بودند. سروان داوی یک سمت میز نشسته بود. بسی سجویک و الویرا آن طرف میز بودند.مقابل دیوار، مامور پلیسی نشسته بود و بی‌صر و صدا مشغول نوشتن بود. گروهبان وادل کنار در نشسته بود. ...

قطار پست از مبدأ ایرلند در تاریکی شب، یا بهتر است بگوییم در تاریکی نخستین ساعات بامداد، به پیش می تاخت. هر از گاهی موتور دیزلی اش به علامت هشدار ناله محزونی سر می داد. سرعتش از هشتاد کیلومتر در ساعت بیشتر بود. به موقع می رسید. بعد ناگهان ترمز کرد و از شتابش کاسته شد. چرخها روی ریل به قژقژ درآمد. سرعتش کمتر و کمتر شد. رئیس قطار سر از پنجره بیرون کرد و علامت قرمز را دید. قطار سرانجام توقف کرد. بعضی از مسافران بیدار شدند. ولی بیشتر آنها خواب بودند. خانم مسنی که از توقف ناگهانی قطار تعجب کرده بود، درِ کوپه اش را باز کرد و داخل راهرو را نگاه کرد. کمی آن طرف تر یکی از درهای مشرف به خط آهن باز بود. روحانی مسنی با کاکل سفید داشت سوار می شد. خانم حدس زد قبلاً از قطار پیاده شده که ببیند چه خبر است. هوای دم صبح حسابی سرد بود. یک نفر از انتهای راهرو گفت: «چیزی نیست. علامت است.» زن رفت توی کوپه اش و سعی کرد دوباره بخوابد. در پایین، بین ریلها، مردی فانوس به دست از اتاقک دیده بانی به طرف قطار می دوید. آتشکار از قطار پایین رفت. رئیس قطار که قبلاً پایین رفته بود، آمد پیشش. مرد فانوس به دست هم رسید. نفس نفس زنان گفت: ــ اتفاق بدی افتاده... قطار باری از ریل خارج شده...

نظر شما