به گزارش برنا، رمان «هندرسون شاه باران» به خاطر ترکیب گفتمان های فلسفی با ماجراجویی های طنزآمیز، یکی از ماندگارترین و محبوب ترین آثار این نویسنده ی بزرگ و تأثیرگذار به حساب می آید.
داستان این کتاب تحسین شده، به زندگی میلیونری آمریکایی و میان سال می پردازد که در طلب یک زندگی جدید و جذاب تر، به قبیله ای آفریقایی وارد می شود. کارهای عجیب و غریب و شگفت انگیز هندرسون و عشق و علاقه ی نامحدود او به زندگی، تحسین و احترام قبیله را برمی انگیزد، اما زمانی که هندرسون باعث شروع بارش باران می شود، نزد مردم قبیله از یک قهرمان به یک منجی تبدیل می گردد. کتاب هندرسون شاه باران با داستان جذاب و سرگرم کننده ی خود، به انگیزه های مختلف انسان در زندگی نیز نگاهی ژرف می اندازد.
بخشهایی از کتاب:
با خودم گفتم: «امروز برای من روز بزرگی است.» چون هنوز غرق خیالات شیرین شب قبل بودم، که سابقه نداشت، و مهم تر از آن معتقد بودم (و هنوز هم معتقدم) که دنیا داشت بهم روی خوش نشان می داد. موقع گفتگو با ویلاتالی، برخلاف آنچه تصور می کردم، خبری از این روی خوش نبود. به نظرم قبلا گفتم و اگر یادتان رفته حالا تکرار می کنم که خیال می کردم ویلاتالی می تواند هر وقت اراده کند، سرچشمه را نشانم بدهد. مشتش را باز کند و کلید همه رازهای دنیا را کف دستم بگذارد. ولی اتفاقی که افتاد، طور دیگری بود. چیزی بود مثل انعکاس سرخی آفتاب صبحگاهی بر دیوار خاکی و سفید کلبه کناری. خیلی هم رویم تاثیر داشت. چون بلافاصله لثه هایم به سوز افتاد و قفسه سینه ام دچار درد یا اختناقی شد که خبر از اتفاق خوشایندی می داد.
خیال می کردم تمام دنیا دارد زیر پایم می چرخد و اگر سوار اسب بودم، مجبور می شدم دست دراز کنم قارچ زین را بچسبم که زمین نخورم. انگار شکوه و عظمت خارق العاده ای من را به طرف خودش می کشد. همین که دیدمش، فهمیدم که اتفاق مهمی در راه است. من از وقتی یادم می آید، این طور لحظه ها را خوب می شناسم. لحظاتی که همه موجودات کر و لال عالم زبان باز می کنند و با من حرف می زنند. صدای زنگ ها و اشیا را می شنوم. بعد دنیا جلو چشمم چین می خورد و تغییر می کند و موج برمی دارد و بالا می رود و آرام می گیرد.