معرفی کتاب؛

«تنگسیر» رمانی درباره انسان‌های مبارز و خسته از بی‌عدالتی‌های اجتماعی

|
۱۴۰۰/۰۳/۰۱
|
۰۵:۵۸:۰۰
| کد خبر: ۱۱۷۸۷۷۷
«تنگسیر» رمانی درباره انسان‌های مبارز و خسته از بی‌عدالتی‌های اجتماعی
«تنگسیر» نخستین رمان صادق چوبک است که در سال ۱۳۴۲ شمسی منتشر شده‌است. ماجرای رمان در تنگستان، دواس و بوشهر می‌گذرد. این رمان بر اساس واقعیت نوشته شده‌است؛ اسامی افراد نیز واقعی هستند.

به گزارش برنا، رمان «تنگسیر» زمانی منتشر شد که کشور در حال عبور از نا آرامی‌های پانزده خرداد بود. با این که خود نویسنده این رمان را سیاسی نمی‌داند ولی بسیاری از مخاطبان عام این داستان را سیاسی می‌دانند.

صادق چوبک در کتاب «تنگسیر»، به دلاوری های مبارزان تنگستان (منطقه ای نزدیک استان بوشهر) می پردازد. قهرمان داستان، زارمحمد، که از بی عدالتی های اجتماعی به تنگ آمده، تصمیم می گیرد تا با دستان خود عدالت را اجرا کند و با شرارت های اجتماعی بجنگد.

بر اساس این رمان با کارگردانی امیر نادری نیز فیلمی ساخته شد. این اثر یکی از شاخص ترین رمانهای ادبیات فارسی و حتی خود نویسنده است که تاثیر فراوانی بر مخاطب دارد. «تنگسیر» به 18 زبان دنیا ترجمه شده است.

بخش‌هایی از کتاب:

شهرو گفت: «بوا شوور نمیشه. تو همه کس من بودی. هم بوام بودی هم شوورم بودی و هم برادرم بودی. من دیگه به غیر از تو، تو این دنیا هیچکه را ندارم. اگه تو نباشی می میرم.» محمد گرفتش تو بغل و سرش داد تو رختخواب خودش. تن لمس شهرو تو رختخواب شوهرش لغزید. محمد آرنجش را گذاشته بود رو بالش و به طرف او یله شده بود و تو صورتش نگاه می کرد. شهرو آهسته می لرزید و تنش یخ کرده بود و بینی اش باد کرده بود و سرخ شده بود و توش گرفته بود و از راه آن نمی توانست نفس بکشد و از دهن نفس می کشید.

هوای آبکی بندر همچون اسفنج آبستنی هرْم نمناک گرما را چکه چکه از تو هوای سوزان ورمی چید و دوزخ شعله ور خورشید تو آسمان غرب یله شده بود و گردی از نم بر چهره داشت. جاده «سنگی»، کشیده و آفتاب تو مغز سرخورده و سفید و مارپیچ از «بوشهر» به «بهمنی» دراز رو زمین خوابیده بود. جاده خالی بود. سبک بود. داغ و خاموش بود. سفیدی آفتاب بیابان با سایه یک پرنده سیاه نمی شد.

سایه پهن تبدار «کنار» محمد را به سوی خود کشید و نیزه های سوزنده خورشید را از فرق سر او دور کرد. پیراهنش به تنش چسبیده بود و از زیر ململ نازکی که به تن داشت، موهای زبر پرپشت سیاهش تو عرق تنش شناور بود. تو سایه «کنار» که رسید ایستاد و به نیزه های مویین خورشید که از خلال شاخ و برگ ها تو چشمش فرو می رفت نگاهی کرد و بعد کنده کلفت پرگره آن را ورانداز کرد و گرفت نشست بیخ کنده اش و به آن تکیه زد. یک برگ تکان نمی خورد. سایه خفه سنگین «کنار» رو دلش فشار می آورد.

نظر شما