به گزارش گروه اجتماعی خبرگزاری برنا، اگرچه عامل بدبختی من، دوستانم بودند و آرام آرام مرا به دام گناه انداختند، اما اختلافات شدید پدر و مادرم، غرور و سختگیری های پدرم و از همه مهم تر بی توجهی های همسرم نسبت به خواسته های من، از عوامل دیگری بود که موجب آشفتگی و از هم گسستگی زندگی ام شد به طوری که ...
زن 33ساله که به اتهام برقراری رابطه با افراد غریبه به کلانتری هدایت شده بود، در حالی که سعی می کرد همسرش را عامل مشکلات و بدبختی هایش معرفی کند، گفت: در یک خانواده کاملا سنتی به دنیا آمدم. پدرم انسانی بسیار سرسخت و خشن بود، هیچ کس در منزل ما حق نداشت با او مخالفت کند و یا نظری خلاف نظر او داشته باشد.
سخت گیری های او باعث بروز اختلافات شدید خانوادگی شده بود به طوری که همواره با مادرم مشاجره می کردند. پدرم هیچ گاه دوست نداشت حرفی را دو بار تکرار کند و یا موضوعی را برای دومین بار تذکر بدهد. هر آن چه او اراده می کرد، دیگر افراد خانواده حق اظهارنظر درباره آن نداشتند تا این که در نهایت پدر و مادرم نتوانستند به تفاهم اخلاقی برسند و به خاطر همین ناسازگاری ها، سرانجام از یکدیگر جدا شدند.
این در حالی بود که من دختری خردسال بودم. جدایی پدر و مادرم ضربه روحی سنگینی به من وارد کرده بود. برادران و خواهران بزرگ ترم که شرایط مرا این گونه می دیدند، به هر طریقی سعی می کردند با من صحبت کنند. اعضای خانواده ام از سر دلسوزی هر آن چه را که می خواستم برایم فراهم می کردند تا من احساس تنهایی نکنم. اما در میان همه این محبت ها، من عشق پدر را کم داشتم. اما هیچ گاه غرور او اجازه نداد برای دیدن من که به نوازش های او نیاز داشتم به منزل مادرم بیاید. روزها به همین ترتیب سپری شد تا این که تحصیلاتم را در رشته علوم انسانی به پایان رساندم و دیپلم گرفتم. هنوز چند ماه بیشتر از پایان تحصیلاتم نگذشته بود که عاشق «نقی» شدم.
اگرچه او حدود 15سال از من بزرگ تر بود و اختلاف سنی زیادی با یکدیگر داشتیم، اما من نمی توانستم به کسی جز او فکر کنم. این گونه بود که با اصرار و پافشاری من مراسم ازدواج ما برگزار شد. اما هنوز 2سال از این ازدواج نگذشته بود که دیگر بی توجهی های «نقی» نسبت به خواسته های من کلافه ام کرده بود.
با آن که تولد نرگس دلبستگی خاصی نسبت به زندگی در من به وجود آورده بود، ولی احساس می کردم نقی هیچ گونه علاقه ای به من ندارد و همواره انسانی منزوی و گوشه گیر است. در این شرایط بود که به جمع دوستان جدیدم وارد شدم. آن ها از انجام گناه و حتی کارهای شرم آور نیز ابایی نداشتند. من هم که سعی می کردم مانند آن ها رفتار کنم تا مرا زنی عقب افتاده تلقی نکنند، وارد دوستی های خیابانی شدم تا من هم مانند آن ها خودی نشان بدهم.
اما نمی دانستم که ناخودآگاه در دام گناه و خلافکاری گرفتار می شوم و این گونه همه آبرو و حیثیتم به باد می رود. حالا که همسرم متوجه ماجرا شده و از من شکایت کرده است، نمی خواهم دخترم از این موضوع چیزی بداند چرا که از شدت شرم نمی توانم به چشمان او نگاه کنم. اگرچه الان از کارهای خودم بسیار پشیمانم، اما دیگر این پشیمانی سودی برایم ندارد و من با دست خودم در گردابی افتادم که دوستان ناباب آن را ایجاد کرده بودند.