به گزارش گروه انتظامی و حوادث خبرگزاری برنا، زن 24 ساله درحالی که دادخواست طلاق را در دست می فشرد منتظر ورود به اتاق قاضی دادگاه بود برای دقایقی پوشه حاوی مدارک قضایی را درون کیفش گذاشت و در تشریح ماجرای ازدواج تا طلاق خود گفت: شش سال قبل وقتی در مقطع کاردانی وارد یکی از دانشگاه های مازندران شدم حسی از غرور سراسر وجودم را فراگرفته بود چرا که تک دختر خانواده بودم و از این که برخلاف برادرانم به تحصیلات عالی ادامه می دادم به خودم می بالیدم و مانند خیلی از همسن و سالان خودم همواره سعی می کردم به نوعی دانشجو بودنم را ابراز کنم.
آن روزها در یکی از شهرهای خراسان شمالی سکونت داشتیم و رفت و آمد به دانشگاه مازندران برایم سخت بود با وجود این، همه مشکلات را به جان خریدم تا روزی در یکی از ادارات دولتی استخدام شوم و پدر بازنشسته ام را خوشحال کنم.
هنوز امتحانات ترم اول آغاز نشده بود که روزی با مادرم به یک مرکز درمانی رفتیم هنگامی که مادرم وارد مطب پزشک شد نگاهم به نگاه جوانی گره خورد که با روپوش سفید پشت میزی نشسته و به من خیره شده بود.
او کتاب پزشکی در دست داشت و از من درباره بیماری مادرم پرسید من که فکر می کردم او دانشجوی پزشکی است به شرح بیماری مادرم پرداختم و در پایان، آن جوان شماره همراهش را به من داد و از من خواست با او تماس بگیرم.
من هم که در همان نگاه اول دلباخته او شده بودم روز بعد با همان شماره تماس گرفتم و روابط پنهانی ما درحالی آغاز شد که مدتی بعد فهمیدم او منشی یکی از پزشکان مرکز درمانی است با وجود این نتوانستم این ارتباط عاشقانه را قطع کنم تا این که ارتباط ما به دیدارهای حضوری کشید.
مادرم وقتی به این ارتباط پنهانی پی برد در حالی که بسیار نگران آینده ام بود گفت: این ارتباط های خیابانی همان طور که در خیابان آغاز می شود در خیابان هم خاتمه می یابد.
اما من معنی حرف هایش را نمی فهمیدم و تنها تلاش می کردم «پیمان» از من ناراحت نشود. مادرم مرا تحت نظر گرفته بود به همین خاطر نمی توانستم به راحتی نزد پیمان بروم.
حدود یک سال از این ارتباط می گذشت که روزی مادرم برای درمان به شهر دیگری رفت و من هم بلافاصله با تماس پیمان به خانه آن ها رفتم و او با وعده ازدواج مرا فریب داد و ...
دیگر مادرم چاره ای نداشت جز این که برای حفظ آبرویش با ازدواج ما موافقت کند خلاصه با دخالت بزرگ ترها من و پیمان ازدواج کردیم اما او هیچ علاقه ای به من نداشت و با حرف هایش که به اجبار با من ازدواج کرده مرا زجرکش می کرد. او می گفت روزی با دختری زیبا و خوش تیپ تر از من ازدواج می کند ولی من همه تلاشم را برای حفظ زندگی ام به کار می بردم تا این که پیمان از مرکز درمانی اخراج شد و به شغل آزاد روی
آورد.
او با خرید پراید به مسافرکشی پرداخت و من زمانی متوجه شدم که دیگر نمی توانم با او زندگی کنم که زن جوانی با من تماس گرفت و خود را همسر پیمان معرفی کرد آن ها از مدت ها قبل با یکدیگر ارتباط
داشتند و ...