دانشگاه شلوغ است و رفت و آمد در آن زیاد. صفا هر چه ساخته را روی میز میگذارد و مرتب میچیند. همه دستساز خودش است. دیگرانی را هم میبیند که آمدهاند و هر کسی، محصولش را آورده است برای نمایش. یکی دستسازههای چوبی، دیگری عسل و میوه خشک، آن یکی فرش و گلیم، یکی زعفران کاشته و دیگری هم در کار پرورش شترمرغ است. ناگهان هیاهویی درمیگیرد و رفت و آمدها زیاد میشود. لحظه بازدید رسیده است. صفا پرونده پزشکیاش را از زیر میز بیرون میآورد و محکم در دست میگیرد.
خارجی- شب- مرز تته
برف سنگینی روی زمین نشسته است. همه صورتهای خود را پوشاندهاند تا از گزند سرما در امان باشند. صفی طولانی شکل گرفته و آدمها در یک ردیف، کوه را بالا میروند. پاهای صفا تا زانو در برف فرو میرود. باری را که بر پشت خود دارد جابهجا میکند تا فشار کمتری بر کمرش وارد شود. کولبری که در جلویش میرود برای لحظهای میایستد و برمیگردد.
کولبر: خیلی راه داریم تا برسیم؟
صفا (میخندد): حالا کو تا برسیم. خیلی مونده.
کولبر: من دیگه نمیتوونم. پاهایم جون نداره. نمیکشه.
صفا (با لحن مهربان): اولینباره میای کولبری؟
کولبر فقط سر تکان میدهد.
صفا: چقدر بار برداشتی؟
کولبر: ۲۰ کیلویی میشه.
صفا (دوباره میخندد): ۲۰ کیلو که باری نیست، مثل من ۴۰ کیلو برداشته بودی چی میگفتی؟ (دلسوزانه) چند سالته؟
کولبر صورتش را باز میکند. پسر نوجوانی است که هنوز ریش و سبیل به صورت ندارد.
صفا (با تعجب): تو با این سن و سالت چرا اومدی کولبری؟
کولبر (دردمند): از سر ناچاری، چه کنم خب؟
صدایی از پشت سرشان میآید.
صدا: چرا وایستادین؟! عقب میمونیمها.
صفا (به کولبر): یواش یواش برو، من از پشت هواتو دارم.
کولبر نوجوان به سختی راه میافتد. صفا یک دست را میگذارد زیر بارش تا کمک حالش باشد. تا چشم کار میکند برف است و جماعتی که پشت سر هم میروند.
داخلی- شب- اتاق
زیور نگران ساعت را نگاه میکند. عقربهها ساعت سه را نشان میدهند. زیور بلند میشود و پرده را کنار میزند و بیرون را تماشا میکند. برف میآید، به شدت. برمیگردد و بچهها را میبیند که خوابیدهاند. یکی از بچهها پتوی را از رویش کنار زده است. میرود و پتو را میکشد روی بچه. دوباره ساعت را نگاه میکند.
زیور (زیر لب): چرا امشب دلم آشوبه؟ خدا بخیر بگذرونه.
خارجی- شب- مرز تته
صفا به زور زیر پایش را میبیند. ماه زیر ابرهای سیاه رفته است و برف هم شدید میبارد. نفسهای به شماره افتاده، با صدای پاها در روی برف یکی میشود و در دل کوه میپیچد. حواس صفا به کولبر نوجوان است که به زور قدم برمیدارد. از گردنه باریکی عبور میکنند. زیر پایشان درهای عمیق است. کولبر نوجوان ناگهان زانو میزند در برفها و از رفتن باز میماند. صفا زیر بغلش را میگیرد و بلندش میکند.
صفا: بلند شو، راهی نمونده. این گردنه رو که رد کنیم رسیدیم.
کولبر نوجوان سعی میکند سر پا شود و دوباره راه بیفتد که ناگهان تعادلش را از دست میدهد و سُر میخورد به سمت دره. صفا دستپاچه دست دراز میکند تا او را بگیرد که بار خودش کج میشود و سنگینی میکند. زیر پایش خالی میشود و دیگر چیزی نمیفهمد. فقط صدای جیغ کولبر نوجوان در گوشش میپیچد و فریادهای وحشتزده و در هم دیگران.
داخلی_ شب- اتاق
زیور نگران از خواب میپرد. پشت سر هم در میزنند، خیلی محکم. میترسد. ساعت را نگاه میکند که عقربه کوچکش چیزی نمانده تا به عدد پنج برسد. دستپاچه با پای برهنه میدود به سمت در. دلش گواهی میدهد به یک اتفاق بد. سراسیمه در را باز میکند. صفا روی کول مردی است و ناله میکند. زیور وا میرود.
زیور: خدا مرگم بده. چی شده؟
مرد: چیزی نیست خواهر. هول نکن.
زیور از جلوی در کنار میرود تا مرد وارد شود. صفا را داخل اتاق میآورند و روی زمین میخوابانند. از درد ناله میکند.
زیور: آخه چی شده؟ چرا به من چیزی نمیگی؟
مرد: از کوه افتاده پایین. به خیر گذشت.
زیور (بالشی زیر سر صفا میگذارد): پس چرا داره ناله میکنه؟
مرد: فکر کنم دستش شکسته. باز خدا رحم کرد سرش به سنگ و صخره نخورد.
زیور به صفا نگاه میکند. تمام صورتش پر از درد است و ناله میکند.
داخلی- روز- بیمارستان
صفا چشمهایش را باز میکند و زیور را میبیند که نگران بالای سرش ایستاده است.
صفا (خوابآلود): اینجا کجاست؟
زیور (نگران): اومدیم بیمارستان.
صفا (متعجب): بیمارستان برای چی؟
زیور: دستت ناکار شده.
صفا (انگاری که چیزی یادش آمده باشد): یادم اومد. از کوه افتادم پایین. حالا چرا اومدیم بیمارستان؟
زیور: بهیار روستا گفت کاری ازش ساخته نیست. گفت زودتر برسونیمت بیمارستان.
صفا سعی میکند بلند شود اما نمیتواند. تازه متوجه دست راستش میشود که تا شانه در گچ است.
صفا: دستمو چرا گچ گرفتن؟
زیور: بلند نشو تا حالت سرجایش بیاد. شونه راستت شکسته. دکتر میگفت عضلاتش کِش اومده.
صفا (ناراحت): پس این دست دیگه دست بشو نیست برایم.
زیور (تلاش میکند دلداریاش دهد): این حرفها چیه میزنی؟ یک ماه دیگه گچش رو باز میکنن و میشه مثل روز اولش.
صفا نگران و آشفته دستش را نگاه میکند.
داخلی- روز- اتاق
صفا با بچهها بازی میکند. بچهها روی گچ دستش نقاشی میکشند. زیور میآید داخل اتاق. صفا و بچهها را که میبیند میخندد.
زیور: بهتر شدی؟
صفا: خدا رو شکر. بهتر که نه، اما درد دستم افتاده.
زیور (امیدوار): چند روز دیگه باید بریم که گچش رو باز کنی.
صفا (ناراحت): یکماهه افتادم گوشه خونه. نتوونستم برم برای کار.
زیور: حالا میری، چه عجلهای داری؟ بذار خوب بشی، بعد.
صفا: تا خوب بشم خیلی کار داره. از کجا بیاریم بخوریم؟ این چند وقت هم با نون و سیب زمینی سر کردیم. اینجوری که نمیشه. این بچهها چه گناهی کردن طفل معصومها؟
زیور: خدا بزرگه. حالا برو گچ دستت رو باز کن، ببین دکتر چی میگه.
صفا به زیور نگاه میکند اما حرفی نمیزند. بچهها روی گچ دستش را پر از گل و گیاه کردهاند.
داخلی- روز- بیمارستان
دکتر گچ دست صفا را باز میکند و آب پاکی را روی دستش میریزد.
دکتر: عضلات دستت کِش اومده. تاندون شونهات هم آسیب دیده.
زیور (به جای صفا جواب میدهد): باید چکار کنه آقای دکتر؟
دکتر: باید عمل بشه.
صفا و زیور نگران به هم نگاه میکنند.
صفا: میتوونم برم سر کار؟
دکتر: کارت چیه؟
صفا: کولبری میکنم.
دکتر: اصلا حرفشم نزن. با این شونه که نمیتوونی بار برداری.
زیور: خرج عمل چقدر میشه؟
دکتر (به صفا): بیمه داری؟
صفا: بیمهام کجا بود دکتر؟
دکتر (آهسته): اگر بیمه نباشی که خیلی.
داخلی- شب- اتاق
صفا نشسته است و به روبهرو خیره شده است. زیور حواسش به اوست.
زیور: چقدر خودخوری میکنی؟ بالاخره یکطوری میشه دیگه.
صفا (غمگین): آخه چطوری میخواد بشه؟ توی نون شبمون موندیم.
زیور (آه میکشد): خدا بزرگه. بندهاش رو که رها نمیکنه.
صفا: از فردا میرم کولبری.
زیور (نگران): مگه نشنیدی دکتر چی گفت؟ با این دستت کجا میخوای بری؟
صفا (مستاصل): میگی چکار کنم؟ دست روی دست بذارم که زن و بچهام از گرسنگی تلف بشن؟ از کجا بیاریم بخوریم؟ زندگی خرج داره. برم دستمو جلوی کی دراز کنم؟ زیور (مردد): خب من به جایت میرم.
صفا (با تعجب): کجا؟!
زیور: کولبری دیگه.
صفا (عصبانی): دیگه چی؟! مگه کولبری کار زنه؟ مگه تو از پسش برمیای؟!
زیور: این همه زن میرن کولبری، منم یکیشون. چه فرقی میکنه؟
صفا (صدایش دورگه شده): همین یک کارم مونده که بخوابم توی خونه و زنم بره کولبری.
زیور (دلسوزانه صفا را نگاه میکند): مگه از دست برمیاد و نمیری؟ خب دستت دیگه نمیکشه. مگه نشنیدی دکتر چی گفت؟ تازه گفت باید زودتر دستت رو عمل کنی.
صفا: با کدوم پول؟ میدونی عمل چقدر خرج داره؟ از کجا بیاریم؟ حالا یکشب میرم، اگه نتوونستم یک فکر دیگه میکنیم.
زیور بغض میکند و دیگر چیزی نمیگوید.
خارجی- روز- حیاط
در خانه را میزنند. زیور داخل حیاط است. میرود و در را باز میکند. دختر جوانی است. سلام میکند.
زیور (متعجب): سلام، بفرمایید.
دختر جوان: شوهر شما از کوه افتاده پایین؟
زیور (کمی ترسیده): بله، طوری شده؟ کسی چیزی گفته؟ به خدا کاری نکرده.
دختر جوان (لبخند میزند): نه، طوری نشده. نگران نشو. آدرس شما رو دهیار روستا داد. میشه بیام داخل؟
زیور (غافلگیر): بله بفرمایید. منزل خودتونه.
داخلی- روز- اتاق
زیور سینی چای را جلوی دختر جوان میگذارد. صفا همچنان دارد داستان سقوطش از کوه را تعریف میکند.
صفا: حالا که افتادم گوشه خونه و کاری ازم برنمیاد. چاییتون سرد نشه.
دختر جوان: کولبری رو که دیگه کلا باید فراموش کنی.
صفا: کولبری نکنم، چه کنم خواهر؟
دختر جوان: کار دیگهای بلد نیستی؟
زیور به جای صفا پاسخ میدهد: چرا بلد نیست خانم؟ آهنگری بلده.
دختر جوان (به صفا): واقعا؟
صفا: بله خانم، قدیمها شاگرد آهنگر بودم.
دختر جوان: خب حالا چرا آهنگری نمیکنی؟
صفا: با کدوم پول؟ آهنگری وسیله میخواد، سرمایه میخواد.
دختر جوان: سرمایهاش باشه جایش رو داری؟
صفا: یکی از اتاقهای همین خونه رو میکنم کارگاه.
دختر جوان: خوبه دیگه. پس شروع کنیم (گویی که یاد چیزی افتاده باشد) با وضعیت دستت میتوونی آهنگری کنی؟
صفا: دستم طوریش نیست خانم. تازه دست چپم که هنوز خوب کار میکنه.
دختر جوان (مردد): یعنی با دست چپ میتوونی؟
زیور: بله که میتوونه خانم. ماشالا قوه و زورش زیاده.
دختر جوان (میخندد): پس بسم الله (بلند میشود) خودم کارهاش رو انجام میدم.
زیور برمیخیزد تا دختر جوان را مشایعت کند. جلوی در از او سوال میکند.
زیور: ببخشید، شما از کجا اومدین؟
دختر جوان (کفشش را به پا میکند): بنیاد برکت.
داخلی- روز- کارگاه آهنگری
صفا آهن را از داخل کوره بیرون میآورد و روی سندان میگذارد. با دست راست، آهن را با گیره میگیرد و با دست چپ چکش میزند. آهن سرخ زیر ضربات محکم چکش شکل میگیرد و آرام آرام شبیه تیغه داس میشود. زیور با سینی چای در دست وارد میشود.
زیور (خوشحال): خسته نباشی.
صفا: سلامت باشی.
زیور: بیا چایی بخور، خستگیات دربره.
صفا قطعه آهن را داخل آب میاندازد. برخورد آهن و آب سر و صدا به پا میکند و بخار بلند میشود. صفا میآید و کنار زیور مینشیند.
زیور: کار و بار چطوره؟
صفا (قندی را در دهان میگذارد): فصل زراعته، سفارشها زیاد شده. دست تنها از پسش برنمیام. باید یک شاگرد بیارم که دمِ دستم باشه.
زیور: دستت چطوره؟
صفا (نگاهی به دست راستش میکند): خوبه اما نمیتوونم چیز سنگین باهاش بردارم. زیور: دکتر گفت باید زودتر عمل کنی.
صفا (چای را لاجرعه بالا میدهد): پولش کجا بود؟ خرجش بالاست. با عایدی اینجا چرخ زندگی بچرخه شاکریم.
زیور: هر چی باشه از کولبری که بهتره.
صفا: هر کاری از کولبری بهتره. کولبری آدمو پیر میکنه.
زیور: (امیدوار) پول عمل دستت هم بالاخره جور میشه.
صفا (میخندد): پس خبر نداری. هفته دیگه دارم میرم سنندج. قراره چند تا از کارهامو ببرم برای نمایشگاه. خانم تسهیلگر گفته پرونده پزشکیات رو هم با خودت بیار، شاید فرجی بشه.
زیور از ته دل میخندد.
داخلی- روز- دانشگاه سنندج
حالا سالن خلوت شده است. بازدیدکنندگان آمدهاند و رفتهاند. فقط خودش مانده و چند کولبر که صاحب شغل شدهاند و محصولاتشان را آوردهاند برای عرضه در نمایشگاه. دختر جوان یا همان خانم تسهیلگر به دنبال صفا میگردد. تا از دور او را میبیند قدمهایش را تندتر میکند.
دختر جوان (هیجانزده): چی شد؟ گفتی؟
صفا فقط میخندد. دختر جوان هم خندهاش میگیرد.
دختر جوان: چرا میخندی؟ خب بگو چی شده؟
صفا (کاغذی را که روی پرونده پزشکیاش است نشان میدهد): قرار شد همه هزینههای عمل رو خودشون پرداخت کنن.
دختر جوان (با چشمهایی به اشک نشسته): خدا رو شکر، خدا رو صد هزار مرتبه شکر.
صفا (قدرشناسانه): خدا به شما برکت بده که به زندگی ما برکت دادین.
*به قلم محسن محمدی