ساعت نه هر شب آغاز می شود ، در باران ، در یک خانه که پر شده از چوب و چمدان و سرما ! آدم های سرد ،آدم های سرد شده ، آدم هایی که در کنار هم یک خانواده شده اند ، خانواده ای که وقتی به دیدنشان می روی ، حس می کنی اینجا یک خانه نیست ، یک جامعه است . حتی میان آنها خودت را نیز می بینی و دقایقی را به نظاره خود از بیرون می نشینی ! این ها گفتنی کوتاه بود « هیچ کس نبود ما را بیدار کند» نمایشی که این روزها در تماشاخانه «باران» هر شب به کارگردانی پیام دهکردی بر صحنه می رود.
چراغ ها که خاموش می شود ،نور کمرنگ که بر صحنه می تابد ،مصادف می شوی با چند زن ، زن هایی از سن و سال های مختلف و از نسل های پی در پی که پشت کرده به تو تماشاگر ایستاده اند ، با چترهایی بر سر گرفته که نشان می دهد از راه رسیده اند ، یا نه !نشانگر این است که در زیر آن چترها دور شده اند از همه جا ، و تنها غرق زندگی خود هستند ، زن هایی با چتر و چمدان هایی بر دست که انگار از گذشته تا کنون در چمدان زندگیشان حرف ها و دردها و دغدغه هایی دارند که بی رنگ نشده تا بوده هست و رفتنش انگار هنوز زمانش نرسیده است .کمی که می گذرد مردهای قصه از راه می رسند ، آنها چتر ندارند ولی زیاد حرف دارند، حرف هایی که هیچ کدام با هم موافق نیست، درست مثل خودشان که کنار هم هستند ولی با هم نیستند و تنها هستند ، این دیالوگ نمایش «چقدر این خانه سرده » خانه ای سرد که دوست داری بنشینی و هر لحظه بیشتر یخ بزنی ولی میان یخ زدگی درک کنی که تو هم در زندگیت در مرز یخ زدگی هستی یا یخ زده ای و متوجه نیستی و باید دور شوی از این سرما ...
این ها ورودی بود بر آغاز گفت و گوی چهارنفره پشت یک میز با پیام دهکردی کارگردان این تئاتر و (عیسی خان) این نمایش ، الهام پاوه نژاد بازیگر نقش (پوران دخت ) و رضا مولایی بازیگر نقش (سهراب) قصه که به خبرگزاری برنا آمدند تا نگاهی در کنار هم به نمایش «هیچ کس نبود ما را بیدار کند » داشته باشیم ، نمایشی رئال اجتماعی با سبکی که می توان گفت دوست داشتنی ست. گفت و گو را با الهام پاوه نژآد و گفتن از این نمایش و نقش پوران دخت شروع کردیم که اینچنین آغاز شد و در ادامه رضا مولایی از «سهراب » کارآکتری که دراین نمایش بازی کرد گفت و در نهایت هم پیام دهکردی کارگردان که یکی از محوری ترین نقش های این نمایش را نیز بازی کرده است از تئاتر خود گفت که اگر همراه ما باشید می توانید از آنچه دراین نشست چهار نفره گذشت بدانید و بخوانید.
*زنی که هر لحظه سلول هایش در انتظار انفجار و حادثه اند
*خانم پاوه نژاد! انسان هایی که دریک نمایش بازی کنند گویی در آن روزهای اجرا آن کارآکترها و آن حال و هوا را زندگی می کنند ، نمایش با حضور خانم هایی شروع می شود که با چتر ایستاده اند ، پشت به ما که تماشاگر هستیم و این فکر تداعی می شود که فضای بیرون را برخود بسته اند ،در خودشان زندگی و حلقه بسته خانواده خود محصور شده اند و دیگر هیچ، ازاین صف آن خانم های شکل گرفته از همه نسل ها ، آن چتر ها و اینکه قصه با حضور این زنان آغاز می شود ما هم شروع به گفتن کنیم و بگویید از این نمایش و نقش خود به عنوان پوران دخت .
_الهام پاوه نژاد :«کار پر از اشارات ، نمادشناسی و نماد گرایی است. وقتی کار به این سبک و سیاق پیش می رود ، هر فردی می تواند دریافت و نگاه شخصی خود را از نمایش داشته باشد .بنابراین می پذیرم همه ما گویی در زندگی خود با یک چمدان و یک چتر در حال حرکت هستیم. چمدانی که شاید از عدم ثبات و استقرارمان می آید، اینکه قرار است بالاخره این پا کجا بند شود، یا به قول شما چتری که جهان را از ما گرفته است و یا ما خود را از جهان دور کردیم و حلقه در خود زده ایم. آنچه که مشخص است این که وجوه زنانه کار خیلی بالاست. در جلسات تحلیل و نقدی که از ابتدای کار داشتیم ،کارگردان، تاکید ویژه بر نگاه به جامعه زنان داشت . زنانی از گذشته تاریخی دور تا امروز، شاید به قدمت 100 سال. به همین دلیل کارگردان تصمیم گرفت که صحنه اول نمایش و تابلو اول را با زنان قصه بسازد.
* زن های این نمایش را از هر نسلی می بینم ، از یک زن صد ساله به یک دختری که فکر نمی کنم ده سالش هم شده بود و این بخش سوال که پاسخ به آن جا ماند و آن اینکه انگار دغدغه ها در یک قرن در پی نسل ها به تصویر کشیده می شود و تاکید می شود که تغییری رخ نداده ،هنوز همه چیز همانگونه هست که بود از صد سال گذشته تاکنون زنان انگار در نهان و غیر نهان حرف هایشان را می گویند ولی تغییر آنچنانی رخ نمی دهد.
_الهام پاوه نژآد :کاملا درسته. همین نگاه دقیقی که دریافت کردید یکی از اصل های این نمایش بود ،یعنی پیکان هدایت تماشاگر به سمت آن بود .اینکه بگوییم دغدغه های زنان ما از گذشته تا امروز چقدر توانسته برطرف شود، چقدر توانسته ایم مشکلاتشان را حل کنیم و اصلا دغدغه حل آنها را داشته ایم یا نه و چقدر زنان توانسته اند صدای روز خودشان و زمان خودشان باشند، از دایه 100 ساله گرفته تا کودکی که می گوید من نمی خواهم شوهر کنم.
*در آن بخش از نمایش که قراربود آن کودک را شوهر دهند ، دایه شروع می کند به بافتن موهای دختر ، یک سویش را می بافد یک سویش را رها می گذارد ، این بافتن و رها ماندن نشانه اش چه بود ؟
_الهام پاوه نژاد: شاید این سوال را کارگردان بهتر بود که جواب بدهد اما به دلیل فضای زنانه آن و اشرافی که همگی ما هنگام تمرین به شکل گیری لحظه ها و صحنه ها داشتیم من راحت می توانم در مورد ان حرف بزنم. پرداختن به خلوت عاطفی بین دایه و کودک تصویری است که ما خودمان بارها تجربه اش کردیم ، تجربه عشق همراه با ادبیات یا رفتار خشن ، اتفاقا این بخش نمایش مرا همیشه به یک خاطره درکودکیم می برد که خود من در اثر غفلت از سوختگی در اب دریا تب کردم و مادرم در عین غصه و نگرانی فراوان کلافه و عصبی تب و رنج من بود...این حال را وقتی مادر شدم بهتر فهمیدم! عصبیت منِ مادر از رنج بندۀ دلم است که توان دیدن غمش را ندارم!.این عصبانیت انگار ذات فرهنگی و تربیتی دارد. این رفتار مادرانه در یک واکنش و برون ریزی شکل گرفته در فرهنگ است ،مهری همراه با خشونت. حال بعضی تلاش می کنند و این عصبانیت را کنترل می کنند ولی خیلی وقت ها مادران توان کنترل آن را ندارند .در صحنه بافتن مو دخترک و همراه آن تو سر زدن بچه! و پی آن بوسیدنش دقیقا همان حس و حال را منتقل می کند که در حقیقت زندگی هایمان مستند زیاد دارد ، آن تصویر چالش دایه باخودش در آن لحظه است که با نگاه نمادشناسی شاید کشمکش اوست با خودش برای واگذاری گذشته به نسل بعد . از یک طرف نمی خواهد که از خودش این سنت و تفکر را جدا کند ولی از طرفی هم دلش می خواهد دخترک برود به سمت جهان آینده و کنده شود از این حصار. از سوی دیگر مهر را با خشونت نشان می دهد ،سخنش را به گونه ای دیگر می رساند و اما دخترک می داند او دوستش دارد ،درست مثل ما که میان غم همراه با خشونت مادرهایمان می دانیم ،عاشقانه دوستمان دارند.
*دراین نمایش نسل های زنان در کنار هم چیده شده بودند ،نسل دایه که کاراکترش کاملا آشناست ، بازمانده هایشان اکثرا همین کاراکتر را دارند. نسل بعدی نمایش زن هایی را به تصویر کشیده بود که سعی داشتند بر همه چیز و هر بحران سرپوش بگذارند و بعد به نسلی می رسیم که جوانتر بود ، نسلی که دخترانی یاغی و حسود را نشان می داد ،اول با خود می گویی چرا اینقدر یاغی بودن و حسادت ،ولی کمی نگذشته با خود به آنجا می رسی که :«اغراق هم نیست. الان در نسل همان پروین و شَعرا این نمایش، یاغی و حسود کم نیستند »
_الهام پاوه نژآد : در اندیشه متن و کارگردان پروین و شعرا نمایش ، نسل جوان این تئاتر، انگار یکی هستند اما عملکردشان فرق می کند .من معتقدم در دنیای آنها فقط یاغی گری و حسادت نیست. در تحلیل هایی که در سه شخصیت پوران دخت، پروین و شَعرا داشتیم ،این جمله را به کرات از کارگردان شنیدیم که این سه نفر باید کنار هم،ما را ،یاد یک نفر بیاندازند ،انگار که یک تن واحد هستند. به ویژه پروین و پوران دخت. انگار پروین اصلاح شده پوران دختِ ماست ،همان سنت گرایی ها، همان آداب دانی، همان ادب و همان ملاحظات به علاوه شجاعت و طغیان.
این تفکر کارگردان راجع به پروین و شَعرا بود. تاکید داشت که این دو باید یکی دیده شوند. و این جمله متن که شعرا می گوید : «سپیدار درخت قشنگیه ، اما میوه نمیده شاید چون عاشق نمی شود.» یا جمله ی دیگری که باز شعرا می گوید :« برای عشق همیشه باید قربانی داد.» این سخنان به هر حال از یک جان عاشق می آید و این جان عاشق نمی تواند فقط حسود باشد و تاکید براین جمله که قبول ندارم نسل جوان حسود و فقط یاغی است، ولی درکنار آن این جمله را خیلی قبول دارم که نسل جوان، پر از پراکندگی و تنهایی است. پوراندخت نسل مادران ماست که فقط هدفشان حفظ حلقه امنِ خانواده است..شاید اگر به خانواده های خود رجعت کنیم و تحکم و همبستگی آنها را ببینیم بی شک پوراندختی در پشت پرده خواهیم یافت.
*در این نمایش کارآکتری را الهام پاوه نژاد بازی می کند که از کارآکتر خودتان بسیار دور است از شکل گیری این کارآکتری دردنیای دور از خود به حتم گفتنی دارید.
_الهام پاوه نژاد : اگر بخواهم از سخت ترین پنج کارآکتری که تاکنون بازی کرده ام نام ببرم به حتم یکی از آنها «پوران دخت» این نمایش خواهد بود .شخصیت زنی کاملا درون گرا ،از نظر حسی ،برون ریزی هایش در حد صفر است.نقش کم دیالوگ به نظر می آید ولی حضورش در واقع وحشتناک پرالتهاب و پر انرژی است . یکی از سخت ترین تصویر سازی هایم برای خلق کارآکتری با این میزان صبوری . صبوری از جنس آن زن ، که دائم در میانه یک دوراهی زندگی می کند ،دوراهی برای حفظ از زندگی خود و چیزی که ما در یک سوم پایان نمایش می فهمیم ،رابطه عاشقانه اش با عیسی که در کشاکش فضای خانواده قرار گرفته است و دو بچه اش که انگار به هیچ وجه ،شبیه آن چیزی نشدند که آرمان و ایده آل و تربیت پوران دخت است. و یک جنگ پنهان خانوادگی که ناگهان روی دایره می افتد ، علنی می شود ، همه شمشیرها را برای هم از رو می کشند که این فاش شدن درگیریِ پنهان، برای شخصیتی چون پوران دخت، بدترین اتفاق است. شخصیت پوران دخت ، حس و حضور عجیبی دارد ، انگار سلول های این شخصیت مدام در انتظار یک حادثه و انفجار هستند .صادقانه بگویم ،خودم در شخصیت اصلی خودم ، اگر بخواهم چنین شرایط را تجربه کنم بسیار دشوار در آن زندگی خواهم کرد . دنیای پوران دخت از دنیای الهام بسیار دور است ، من انسانی برون ریزم ، حرف می زنم ، ابراز احساسات می کنم ، خوشحالیم مشخص است و ناراحتیم پنهان نمی ماند ،حال این تضاد شخصیت من با پوران دخت سختی شکل دادن به این کارآکتر بود. حس می کنم این شخصیت مرا به سوی زنی صبورتر کشانده است که به حتم نشات گرفته از دنیای این کارآکتر است که این روزها آن را نفس می کشم و او در من زندگی می کند .ما هر مرتبه از هر کارآکتری بخشی را با خود می توانیم ببریم ،بخشی که در زندگی همراهمان می ماند ، از این کاراکتر فکر کنم صبوریش و فکر بر نوع صبوریش با من خواهد آمد و خواهد ماند.
اگر بخواهم جمع بندی از پوران دخت داشته باشم اینگونه می گویم که این زن دائم یک بار سنگین را با خود می کشد ، شاید باورکردنی نباشد ولی من از اولین روز تمرین که آن نشستن کل خانواده بر سر آن میز شام را تمرین می کردیم تا روز اجرا و هنوز هم هر شب به واقع از این همه فشارمی گریم ، هیچ تلاشی در فضای بازیگری برای گریستن نمی کنم ، پوران دخت آن زمان «من» می شود و «من»،« او» می شوم و با هم گریه می کنیم ،آنجا واقعا حس می کنم زیر چکش آن خانواده، جملات و فریادهایشان در حال له شدن هستم ولی هنوز لبخند ،هنوز نجابت ،هنوز صبوری ،هنوز سعی در کنترل تنش میان خانواده همه و همه یکجا بر من فرود می آید و می گریم ، گریستنی حقیقی وتلخ .
* سهراب یک شخصیت خسته از بحث است ، درست مثل جوان های این روزها
گفتن از این نمایش را آقای مولایی با شما ادامه دهیم با شما و نقش «سهراب »مردی که هیچ کسی انگاردوستش نداشت ، مردی جوانی که با کودکی خود گرفتار مانده ، درگیر ازدواج پدر با زن دومی است که این ازدواج و این پیوند و روند این ازدواج و چرا و چه شدن و اینگونه به این ازدواج رسیدن هر روز او را لجباز تر ، کینه توز تر و انتقامجو تر می کند ولی با تمام شخصیت نه چندان سفید این کارآکتر آنقدرها هم دل مخاطب با دیدن این همه بدی کردن هایش از وی منزجر نمی شود ، «سهراب» این نمایش را بازی کردید ، نقشی از یک مرد خاکستری که تماشاگر نه دوستش دارد نه از او متنفر،مردی که با آن تفنگی که همیشه با او همراه است انگار همه نبردهایش از کودکی تا بزرگسالی را با خود همراه دارد و در نهایت هم با کشتن آن اسب حس می کند انتقام گرفته است، انتقامی که حتی وقتی به آن می رسد هم به آنچه نمی رسد که تمام سال ها به دنبال آن بود ، رسیدن به آرامش .از «سهراب » بگویید؟
_رضا مولایی : سهراب این قصه مردی خاکستری است ، پر از عقده های درونی که از کودکی در وی جمع شده است ،بارها خانه را آتش زده تا شاید این عقده درونی که در پی ازدواج پدرش با زنی جز مادرش شکل گرفته میان آن شعله های آتش خاموش شود ولی نشده ، شعله های این غم از کودکی شکل گرفته و همراه شده تا بزرگسالی همچنان با اواست .جدا از سوال شما ،فکر می کنم در این بخش از صحبت ها باید بگویم ، پدرها همیشه قهرمانان پسرها هستند،حداقل برای ما که از دهه 50 هستیم اینگونه بوده است و هست .اتفاقا همین اتفاق در زندگی سهراب این نقش دراین نمایش ، برای من به عنوان رضا مولایی در حقیقت زندگیم رخ داد ،پدرم زود فوت کرد و من نسبت به ازدواج مادرم موضع داشتم .برای همین حس می کنم این حس ناراحتی از ازدواج پدر با زنی دیگر جز مادر، برای هر پسری که رخ دهد، می تواند با عکس العمل های نچندان عقلانی رو به رو باشد .
از یک بعد دیگر به سهراب این قصه که نگاه می کنم به نظرم کارآکتر یک مرد دچار ضعف است .ضعف های خیلی زیاد، شخصیتی که تکیه اش به اسلحه است ، مدام شکار می کند،آنهم برای خالی کردن عقده های درونیش ، اینکه گفتید اسب را می کشد آنهم به آن راحتی ،به نظرم آن لحظه قصدش زدن عیسی خان بود ولی جرات نداشت ، خصوصا آن مادیون مورد علاقه عیسی خان و آن دیالوگ که می گویند:« جان عیسی خان به مادیان وصل است.» و اما حضور «شعرا» در زندگی او ، خواهری که جرأت دهنده کامل کننده این اتفاق بود ، معمولا او بود که او را به سوی رفتارهایی که شاید شایسته هم نبود سوق می داد ، او بود که به سهراب می گفت :« بلند شو ! اینقدر نخواب...» او سهراب را به حرکت وا می داشت تا حس انتقامی که کم از حس انتقام کهنه ای که در وجود سهراب رخنه کرده نداشت ، شَعرا با واسطه کردن سهراب مسیر انتقامی را پیش می برد که از جنسی دیگر بود، از جنس حسادت یک زن به زنی دیگر. من به شخصه شب به شب در لحظات اجرای نمایش خود در حال کشف بیشتر از سهراب هستم ،الان می توانم بگویم سهراب دوست داشتنی ست ، حتی به او حق می دهم که اینگونه باشد ، او را یاغی و سیاه نمی بینم و تصورم این است کارگردان نیز سهراب را سیاه ندیده است ،اصلا مگر آدم سیاه داریم ؟
* هیچ شخصیتی در قصه سیاه نیست ،سهراب هم یکی از همین شخصیت ها است و این دور بودن از سیاهی این کارآکتر را در صحنه های آخر نمایش می بینیم آنجا که با کارآکتر پروین قصه رو به رو می شود و آن دیالوگ ها میانشان رد و بدل می شود
_رضا مولایی : دقیقا! در آن صحنه دیگر نمی تواند جلوی خود را بگیرد ، جلوی تنفر خود و پنهان نگهداشتن این تنفر ، تمام شرایط روحی و روانی خود را میان آن دیالوگ ها اینچنین می گوید :«عیسی خان در حق ما محبت نکرد» این جمله یعنی همه آن تنفر ، یعنی گفتن از 14 سال صبر برای به دست آوردن کسی که دوستش داشته ولی فکر می کرده او دوستش ندارد ، دوست داشتنی از جنس پسر و پدر ،در واقع یکی از بهترین صحنه های این نمایش همین صحنه برون ریزی سهراب در مقابل پروین است .
* با هم موافق هستیم که سهراب شخصیت خاکستری داشت ، در تمام لحظاتی نمایش یک عملکرد مثبت و عقلانی از این فرد دیده نمی شود ، همه دقایق نمایش یا می خواست کاری کند که به قول معروف به کسی بر بخورد یا فردی را بچزاند آنهم در فضای گفتمانی که رنگ شوخ طبعی دارد ،مثلا در صحنه ای که سر میز شام همه نشسته اند ، مردان خانواده از ایدئولوژی هایشان می گویند و او فقط سعی در مخالف کردن دارد آنهم به قصد مسخره کردن و به شکلی همچون جوان های امروزی که زیاد حوصله بحث ندارند وارد گفتمان نمی شد ، حرف خود را پرتاب می کرد و می رود بی آنکه بخواهد بحثی نتیجه دار شکل بگیرد.
-رضا مولایی:فراموش نکنیم به هر حال سهراب این جنگ های سیاسی را در خانه پدر اصلی خودش هم داشته، پدر خودش نیز ، یک روشنفکر مبارز بوده و ترور شده و کشته شده ،پدری که می خواسته با حروف سربی چاپخانه ،دنیا را نجات دهد. دیگر این کارآکتر حالش از این بحث ها بد است، بحث هایی که او را به شکلی به کودکیش می برد ،پسر بچه ای که با ازدواج مادرش با مردی دیگر ویران شد ،پدر را از دست داده و بعد دوباره با ازدواج مادر در یک خانه روشنفکر قرار گرفته که فقط حرف زدند و این شرایط او را خسته کرده است .
*سهراب این قصه ،مرد جوان غریبه ای نبود ، یعنی غریبه برای تماشاگران نبود ، انگار او را می بینیم این روزها همین نزدیکی ها .
_ بله !سهراب را الان در خیابان می بینم. همه جا پر سهراب است. مخصوصا در این دوره زمانه که درگیر یک سیاست زدگی شدیم، سهراب این قصه اصلا دور از دسترس نیست معارض های بیرونی دارد ،برای همین فکر نمی کنم کارآکتر خاصی ساختم ، مثل سهراب آنقدر اطرافم است که یک بخش هایی از فضای نمایش حس می کنم سهراب خود من است ، اصل خودم .
سهراب یک شخصیت خسته از بحث است ، درست مثل جوان های این روزها که خسته از بحث هستند ، خسته از اینکه همه چیز را با سیاست قاطی می کنیم و تحویلشان می دهیم ،همین می شود که فراری از بحث می شوند. می خواهیم در مورد مسائل اجتماعی حرف بزنیم فکر می کنیم سیاسی است، حرف هنری می زنیم کار به سیاست کشیده می شود ،عجیب هم نیست ، همه چیزمان با هم قاطی شده است و این فضای بی حوصلگی در دنیای کارآکترسهراب چیزی است که در نسل جوان کاملا دیده می شود.نسل جوان نسل بحث نیستند ، منتظر چیز دیگری جز بحث هستند ، یک اتفاق ، یک مسیر درست ،نمی دانم درهر صورت دیگر حال و حوصله بحث ندارند.
نمایش فضایی از دهه 30 را نشان می دهد ولی فکر نمی کنم تماشاگر به گذشته ها برود در تاریخ زیاد به عقب بر نمی گردد ، انگار همین الان در حال وقوع است ، همین روزها همین اتفاقات رخ می دهد ، انسان ها زیاد تغییر نکرده اند ،انسان با تمام ویژگی های خوب و بد.
* زندگی از دهن افتاد، زیستن از دهن افتاد
آقای دهکردی ! حال و در فضای این مصاحبه به گفت و گو به شما رسیدیم ، به گفتن و شنیدن از قصه ای که شما کارگردانش هستید ،آن را به شکلی خلق کردید ،خلق داستانی که وقتی به تماشای آن می نشینی از روی صندلی کنده می شوی ، از سالن خارج می شوی ، همانطور که چشم به بازی ها دوخته ای در خیابان های شهر می گردی و حس نمی کنی در دهه 30 یا 40 هستی ،در همین روزها قدم می زنی ، میان مردمان این روزها ، شما از داستان خانواده ای گفتید که گویی گفتن از یک جامعه بود ، تمام کسانی که برصندلی های سالن نشسته به تماشای نمایش نشسته بودند می توانستند یک بخشی از جامعه ما باشند که همین الان هستند. همه نسل ها را با هم داشتیم. از یک مادر صد ساله تا یک دختری که ده ساله بود. هر کدامشان یک جوری با ما سخن می گفتند، صحنه هم پر از چمدان هایی بود که کارآکترها با چمدان می آمدند، برروی چمدان می نشستند و با هم حرف می زدند ، با چمدان حرکت می کردند و حتی با چمدان ها می رفتند ...مثل جامعه ای که بلاتکلیف است نمی داند چه می خواهند، چمدان هایی که گویی نشانی از این آوارگی و شلختگی زندگیشان بود. ازاین نمایش و این برداشت ما ازاین نمایش بگویید؟
_پیام دهکردی :کاملا درست است. لازم است تاکید کنم روایت هایی که دراین نمایش بیننده آن هستید همه دغدغه های خود من است ، مصائب اجتماعی رکن اصلی ذهنم را پر کرده است و این اصل که باورم این است که باید فرزند زمانه خودمان باشیم ، بتوانیم در امروز زندگی کنیم و زندگی کردن در امروز حتما نیاز به واکاوی گذشته دارد تا بتوانی چشم اندازی برای فرارو پیدا کنی.
از چمدان ها گفتید ،بخشی از جوهره و بن مایه نمایش «هیچ کس نبود بیدارمان کند همین است. »این عدم استقرار. اینکه آدم ها مستقر نیستند ،ثبات که خروجی یک امنیت به معنای کلان باشد را می گویم . امنیت اقتصادی، روانی، شغلی، سیاسی و غیره. طبیعتا قصه بسترش ظاهرا در سال 32 در حال رخ دادن است ، اما تماما همین اکنون ماست. امروز ماست ،بسیار صریح و با انصاف کوشش کردیم با مخاطب امروز ارتباط برقرار کنیم و تمام تلاش این بود که شعار زدگی در نمایش لحاظ شود .
*شاید باید برای این دور بودن از شعارزدگی در نمایشی تشکر کرد ، زیرا که مدت هاست بسیاری از نمایش ها فقط یکسری شعار شده اند که حس خوبی منتقل نمی کنند، به نظر زندگی حقیقی پر شده از شعار ، بهتر است که در نمایش از شعار دور بود و کمی به عمل نزدیک شد که در این نمایش می توان این را دید این دور شدن از شعار و درگیر کردن ذهن مخاطب برای به راه حل رسیدن.
-واقعیت این است که مردم ایران دیگر به فضا شعار بس رسیده اند. برای من تمام این سال ها کارگردانی به مصابه یک شغل و حرفه تعریف نشد.از زمانی که احساس کردم این نمایش را بنویسم و بر صحنه ببرم تنها به این فکر می کردم که از مردمی بگویم که الان هستند ، هرچند قصه روایت سال ها قبل را می گوید ولی احساسم این است کسانی که در این کار هستند همه همین الان در کوچه پس کوچه های تهران و شهرستان ها دارند زندگی می کنند. «کسی نبود بیدارمان کنند» آدم هایش آدم هایی هستند با همه درد ها و حسن ها و نواقصشان همین جا هستند در همین تاریخ و نگاه ،نگاهی که پشت این آدم ها وجود دارد محصول یک فرایند است. از سهراب تا عیسی خان همه این ها محصول این ماجرا هستند. محصولی که کشاورزش بیشتر خودشان بودند ،خودشان و پیرامونشان که می شود سیستم و هرکسی که هست باشد.
*نام نمایش را «هیچ کس نبود ما را بیدار کند » گذاشته اید ولی در دقایق نمایش این فکر بیشتر در ذهن مرور می شود که انگار تمام این کارآکترها خودشان را به خواب زده اند ، بیدارند، ولی می خواهند بگویند :«نمی بینم ، نمی شنوم » و سعی دارند که بگذرند و بگذرند.
_بدون تردید! فراموش نکنید در حوزه های فرهنگی مردم قابل تربیت هستند. یعنی به قول سعدی که می گوید :«من آن گونه که پرورشم می دهند می رویم.» جامعه ما نیز به اینجا رسیده است . سال های سال در حوزه کار فرهنگی پرخطا، پرغفلت و بدون عبرت از گذشته حرکت کردیم .در واقع این خواب زدگی و یا غفلت، معنای آن جمله ای است که می گوید :«خواب خواب می آورد و نوشیدن تشنگی» واقعیت این است که تنبلی تنبلی می آورد. جامعه ای که در حوزه فرهنگی در یک بازه زمانی و سیاست گذاری به رکورد رسید نمی توان از آن انتظار داشت در حوزه فرهنگ ناگهان خودجوش گل های زیبا برویانند. باید خوراک زیبای فرهنگی برایش ایجاد شود. باید بستر سازی کنیم.ماجرای فرهنگ ما همین است. آن چیزی که کاشتیم را امروز داریم درو می کنیم. طبیعتا در جامعه ای که وکیل مجلسش با وزیر دولتش رفتار شایسته ای ندارد ، وقتی عکس هایش را می بینید انگار دو دشمن هستند ،این گونه خشم و نفرت و انذجار،در بازتاب چه انتظاری از آن در فضای جامعه داریم .درجامعه هم همسایه با همسایه خود مهربان نخواهد بود .
آنجا که درنمایش ، سر آن میز شام ، پوراندخت میان بحث و درگیری خانوادگی دائم اول با صدای آرام و بعد با صدای محکم می گوید :« غذا از دهن افتاد » منظورش غذا نیست ، او درحقیقت دارد می گوید :«زندگی از دهن افتاد، زیستن از دهن افتاد.» جامعه بدون عشق به همدیگر به روزمرگی می رسد و جامعه مرده می شود.
و اما باید تاکید کنم معتقدم ،مردم ما حیرت انگیز و بی مانند هستند ، همچنان که زیر بار این همه سختی و مشقت خسته می شوند ولی همچنان زنده هستند، برای من یکی از اصل های زندگی در این کشور همین است ، اینکه مردم زنده هستند. با این همه فشار.
در همین کار خیلی ها فکر می کردند ،چون کار تلخ است ، جان مایه اش تلخ است ، فضای سنگینی دارد ،شاید مخاطب به آن گرایش پیدا نکند ، می گفتند مردم نسبت به کمدی های
دم دستی استقبال بیشتری نشان می دهند ولی واقعیت این طور نبود.
*جامعه زمانی به آنجا رسیده بود که از سینما و تئاتر، بیشتر طنز می طلبید ، که متاسفانه آن زمان هم نه سینما اثار طنز زیاد خوبی ارائه کرد و نه چنان نمایش های موفق کمدی مناسبی بر صحنه رفت ، به هر حال آن دوره گذشت ، ولی الان به نظر می رسد مردم در حالی که آثارکمدی را هم می خواهند البته در فضا سنجیده و با ساختار درست کمدی سازی ، بیشتر به آثار اجتماعی توجه دارند .
_پیام دهکردی :بستگی دارد کار چه باشد ، معتقدم مردم دنبال کار خوب هستند. مردم می خواهند تئاتر که می آیند ،تئاتر را در خصلت اصیلش ببینند. نمایشی را به تماشا بنشینند که اگر اعتراض گونه است ، تولید اندیشه کند. به نظرم تئاتری ها باید دغدغه نسل آینده را داشته باشند و براساس این دغدغه برصحنه نمایش ببرند.
همیشه این سوال همراه من است که وقتی برای جوانان ساختارتخصصی فکری سازی نیست در فضاهای مختلف برنامه ریزی منسجم و جود ندارد چگونه می توانند فردا ها مدیر، وزیر، رییس جمهور شوند. می خواهم بگویم انگار این زنگ خطر در گوش بسیاری از مسوولان و سیاستمداران به صدا در نیامده است ،اینکه زنگ که فردا پس فردا دیگر ما نیستیم ،آن زمان این مملکت را چه کسانی قرار است اداره کنند ؟ در حوزه تئاتر در حوزه سینما و غیره برای مدیرسازی جوانان چه کرده ایم ؟ و همچنین در فضاهای دیگر اجتماعی چه تفکری برای مدیر سازی انجام شده است ، واقعا اینقدرکه می گوییم جوانان برای ما مهم هستند در حقیقت هم تا این حد آینده آنها برایمان مهم هست ؟ آینده این مملکت به آینده سازی درست آنها وابسته است.
*در بخشی از نمایش ، مردان قصه شروع به بحث کردن می کنند، بحث در مورد ایدئولوژی هایشان ،آنجا انگار مخاطب قراراست با این فکر قرار درگیر شود که ما حرف از یک سری ایدئولوژی هایی می زنیم ، فکرها و ایدئولوژی هایی که یک جای دیگری در یک سرزمین دیگری ساخته شده و مردمی هستند دراین مملکت که از آن فکرهای بیرون مرزی پیروی می کنند ولی وقتی برمی گردند به خود خودشان ، در شرایط شخصی زندگی خود قرار می گیرند، اصلا براساس آن ایدئولوژی ها رفتار نمی کنند ،حتی به سنت خود بر می گردند و ایدئولوژی که از آن حرف می زنند به هیچ در عمل می رسد ،من به آن بخش بحث سرمیز شام در پس آن مراسم خاکسپاری اشاره دارم .
_پیام دهکردی :برای بخشی از مردم ایران ،اروپا مهد تمدن است و سرزمین موعود و رویایی و آرمانی ست . هر جامعه ای روند و بهتر بگویم فرایند رشد خود را باید درست طی کند. وقتی دچار پرش می شویم در صورتی که باید در پله دوم باشیم اتفاقات خوبی رخ نمی دهد .مثال می زنم، این جمله از دهن رییس جمهوری قبلی این کشور بیرون آمد و گفت :« اقتصاد ما بهترین اقتصاد دنیاست.» این جمله جامعه را آرام آرام به سمت ریاکاری، دروغ و غیره برد. یعنی وقتی باید می دانستیم که بر پله یکم هستیم تصور کردیم نه خیلی بالاتر هستیم و این یک تصور کاذب بود ،جامعه دچار پرش فکری شد که حقیقت نداشت .آن زمان است که یک ملغمه رخ می دهد ،حال به امروز برگردیم ، رییس جمهوری امروزی می آید و رخ می گوید :«وضعیت اقتصادی ما سخت است» این یعنی صداقت. ما واقعیت را با مردم در میان می گذاریم ،آن زمان است که سختی شرایط را فرد درک می کند ،متوجه می شود که باید مواظب باشد و دقیقا حس می کند که صرفه جویی کند به نفع همه ماست. می خواهم بگویم اگر این صادقانه روبرو شدن با واقعیت محض اتفاق بیافتد، آرام آرام جامعه مسیر خودش را پیدا می کند و رشد شکل بهتری می گیرد.
*درست مثل آن بخش از دیالوگ همین نمایش که سهراب می گوید :« هیچ چیزی نباید به حقیقت فرمان دهد » این سخنان و تفکر شما را در پرداختن به این اصل ها تایید می کند ،وقتی حقیقت را می گویی هیچ چیز دیگری نمی تواند بر آن موفق باشد .
_پیام دهکردی :دقیقا! با تزریق آگاهی و داشتن برنامه ریزی درست فرهنگی ،آرام آرام می توان امیدوار بود که جامعه ایران به یک سهمی از دانایی برسد که حداقل بتواند در مورد بحران هایش درست تر تصمیم بگیرد.
*زن و پرداختن به دنیای زنانه در فضای این نمایش شما وزنه پررنگی داشت و این فکر را همراه مخاطب می کرد که هر نسلی از زنان انگار مشکلاتش را به نسل بعد ارثیه داده و همین طور آمده و دارد پیش می رود .
_پیام دهکردی :در همان بدو ماجرا بدون پنهان با همان میزانسن بندی اول نمایش به تماشگر می گویم :« این نمایش تاکیدش برزن است» درام این قصه از توطئه نمی گوید از عاشقانه می گوید. به همین دلیل عشق و شعر بر توطئه و چالش غالب است . به زنان پرداخته شه است که زیرا به حتم وقتی شرح مصائب زنان این سرزمین در گوشه ای کنار کشور مدنظر قرار می گیرد ناخودآگاه مصائب مردان هم در دلش است نمایان می شود. زن ایرانی بیشتر از صد سال است می داند مطالباتش چیست ولی هنوز نتوانسته به آن برسد . آقای روحانی –رییس جمهوری کشور همین چند روز پیش گفتند :« وقتی زمان انتخابات می رسد می گوییم خانم ها باید بیایند رای بدهند، حتما باید رای دهند. بعد که آن ها می خواهند حضور داشته باشند حالمان بد می شود.» این حرفی است که خود رییس جمهور گفته است ، ایشان هم می دانند درد زنان چیست ،همه می دانند ، همه دل برای رفع این درد ها وجود دارد که این روزها رنگ امید برای رفع این مشکلات دیده می شود.
واقعیت این است که حجم رنج و آلامی که بر زنان این سرزمین رفته از گذشته تا الان رنج هولناکی است. گاهی اوقات وقتی به این حجم فکر می کنم ، در خلوت خود می گریم و تصور می کنم اگر من بودم ،جای آنها با این درد و مشکلات چه می کردم .تساوی حقوق بخشی از ماجراست، همه ماجرا نیست. در صورتی که خداوند زن و مرد را یکسان آفریده در این نمایش سعی شده به از شرایط زنان فقط گفته نشود به شکل هشدار داده شود.
و درخاتمه این را بگویم ، ا مروز شعری را نوشتم که برای پشت صحنه نصب شود ، شعری از «محمدرضا خسروی» که می گوید: چمدان هایت را می بندند و نمی پرسند از تو که هوای سفرت آیا هست، هر دیاری رسمی دارد رسم اینجا این است، چه بخواهی، چه نخواهی چمدان ها را باید بست. این شعر انگار حکایت نمایش ما است.