معرفی کتاب؛

کتاب «دکل» منتشر شد

|
۱۳۹۹/۱۰/۰۶
|
۰۳:۵۷:۰۰
| کد خبر: ۱۱۰۹۰۱۶
کتاب «دکل» منتشر شد
کتاب «دکل» اثر روح الله ولی ابرقویی در انتشارات شهید کاظمی منتشر شد.

به گزارش برنا؛ کتاب «دکل» اثر روح الله، ولی ابرقویی در انتشارات شهید کاظمی منتشر شد این اثر اولین کتاب داستانی با محوریت بیانیه گام دوم انقلاب است و در آن ماجرای یک دبیرستان در قالب هفت رنگ ترسیم می‌شود؛ گفتگویی جنجالی و هیجانی در این دبیرستان بین روحانی مبلغ و دانش آموزان دبیرستان رخ می‌دهد.

«فضا به‌گونه‌ای شده بود که باید وارد مرحله‌ی بعدی عملیات می‌شدم. رفتم سمت میز معلّم. زیپ کیفم را کشیدم و لپ‌تاب را بیرون آوردم. دکمه‌ پاور را زدم و در فاصله‌ی بالا آمدن ویندوز، سیم ویدئو‌پروژکتور را وصل کردم. در همین اثنا، باز کمی پارازیت انداختن شروع شد؛ آرش! پرده‌ها را بکش، حاج‌آقا می‌خواهد برایمان فیلم مارمولک بگذارد. حاج‌آقا! فیلم خفن ندارید؟ بابا دهانت را ببند، می‌خواهی حاج‌آقا آمارمان را بدهد آقای نادری؟ هوس گونی کردی؟

پرده‌ها را کشیدند که مصادف شد با بالا آمدن اوّلین صفحه و اسلاید پاورپوینت که تصویر امام‌خمینی «ره» روی پلّه هواپیما بود و بالای آن، جمله‌ «انقلاب ما انفجار نور بود» به چشم می‌خورد. یکی از ردیف وسط گفت: عجب ضدّ حالی، ما را بگو فکر کردیم حاج‌آقا می‌خواهد به ما فیلم نشان بدهد.

فضای کمی تاریکِ کلاس، بعضی‌ها را برای تکّه‌پرانی، راحت‌تر کرده بود: انقلاب کیلو چند؟ حاج‌آقا! انقلاب، مردم را از گرانی، منفجر کرده. حاج‌آقا! اصلاً برای چه آخوند‌ها انقلاب کردند؟ چقدر به شما پول می‌دهند تا از انقلاب دفاع کنید؟

نَم‌نَمک موج رادیو فردا و حرف‌هایی از جنس آمد نیوز و ایران اینترنَشنال، خودی نشان می‌داد. البتّه تعداد آن‌هایی که این حرف‌ها را طوطی‌وار در فضای کلاس رها می‌کردند، خیلی کم بود؛ سه یا چهار نفر. یک عدّه هم آتش‌بیار معرکه بودند. بعضی‌ها هم در این وضعیّت، برای این‌که اوضاعِ به ظاهر نافرم و بدجور کلاس را کنترل کنند، گاهی نقش سوت قطار را بازی می‌کردند و صدای «هیس» شان، پرده‌ گوش آدم را می‌لرزاند.

برگشتم سمت پرده‌ ویدئوپروژکتور، سمت راست، یک قسمت از تخته‌ کلاس پیدا بود. ماژیک را برداشتم و با حوصله و سر صبر نوشتم «بسم‌الله الرّحمن‌الرّحیم». از اوّلِ «بای» بسم‌الله، طبق روال همیشگی، در دلم به امام عصر (عجّل‌الله تعالی فرجه الشّریف) متوسّل شدم و از حضرت خواستم آنچه را رضایت دارد بر زبانم جاری کند و بهترین دعا‌های خود را شامل حال این بچّه‌ها کند. به «میمِ» رحیم که رسیدم، به ذهنم جرقّه‌ای زد، برگشتم سمت بچه‌ها و بادی به گلو انداختم و با صدای بلند و شمرده شمرده گفتم: «بسم‌الله الرحمن الرحیم».

صوت بلندم نگاه‌ها را متوجّه من کرد. سکوت غیر قابل پیش‌بینی‌ای بر کلاس حاکم شد. بهترین موقع برای استفاده حدّاکثری از این فضای زودگذر بود. سه‌سوته با همان صدای رسا و محکم و با گره به ابرو‌ها گفتم: آقای عزیز، ببین چه می‌گویم. آن‌هایی که مثل من به انقلابِ آخوند‌ها انتقاد دارند، خیلی سریع از جایشان بلند شوند!

بچّه‌ها که انتظار شنیدن چنین حرفی را از من نداشتند، گوششان را تیز کردند. می‌شد از چشمان بهت‌زده‌شان فهمید که هنوز پیام به مغزشان نرسیده یا اگر رسیده، چنان محکم اصابت کرده که به سیستم مغزی‌شان ضربه‌ی ناجوری زده. تصمیم گرفتم یک بار دیگر آن پیام را مخابره کنم؛ این‌سِری برای این‌که بعضی‌ها از خواب بیدار شوند، دست‌هایم را محکم به هم کوبیدم. نمی‌دانستم اینقدر صدا می‌دهد، طفلکی بچّه‌های ردیف اوّل از صدای دستانم جا خوردند. گفتم: آقا، مگر نشنیدی؟ عرض کردم آن‌هایی که مثل من، مانند من و شبیه من، منتقد انقلابِ آخوند‌ها هستند، قیام کنند. نکند جا زدید؟ نه گونی در کار است و نه آمار دادن. مرد باشید و بلند شوید، بایستید!

گویا این حرف آخری من، رگ غیرتشان را نشانه گرفت. از سی نفر، بیست و پنج نفرشان، آرام آرام سر پا ایستادند. صدای پچ پچ به گوش می‌رسید. مشخّص بود ایستاده‌ها بدجور در برزخ هستند. نمی‌دانستند الان چه اتّفاقی قرار است بیفتد. دو-سه نفر از انتهای کلاس با زیرکی نشستند. صدایم را بردم بالا و گفتم: آن‌هایی که نشستند، بلند شوند. چرا دودَره می‌کنی؟ یک مرد نباید سست‌عنصر باشد.

سریع مثل فنر دوباره خبر‌دار ایستادند. پیدا بود دل بعضی‌شان دارد مثل سیر و سرکه می‌جوشد. چند نفرشان واضح بود برای این‌که حقّ رفاقت را ادا کنند، به‌خاطر دوستانشان ایستاده بودند. نفس‌ها در سینه حبس شده بود. هر زمزمه‌ای که گه‌گداری از گوشه و کنار کلاس به گوش می‌رسید، با نگاه زیرچشمی من در دم خفه می‌شد. شاید فکر می‌کردند می‌خواهم زهرچشم بگیرم. یکی‌شان که قیافه‌اش در مایه‌های آرنولدِ فشرده و کمی سینه‌اش جلو بود، ذرّه‌ای جرأت به خودش داد و برای این‌که بگوید لوتی را نباخته گفت: حاج‌آقا! چه‌کار می‌خواهید بکنید؟

چشم‌غُرّه‌ای رفتم. انگشتم را گذاشتم روی بینی؛ آرام و کشدار گفتم: هیس!

می‌دانستم اگر یک نفرشان سکوت را می‌شکست، بقیه هم مثل بازی دومینو، دست خودشان نبود و مجبور بودند لب بجُنبانند؛ لذا بی‌درنگ با صدای قوی گفتم: خب، حالا گوش کن! آن‌هایی که نشسته‌اند، به سرعت بیرون بیایند و روبه‌روی تخته بایستند!»

 

نظر شما