انگار زمان برگشت به کربلا، جایی حوالی فرات، دستی افتاد، داغی بر دل نشست و غربتی ابدی شد اما اگر آنجا، در کربلا، علم و عملدار افتاد، اینبار علمدار افتاد اما علم نه.
جایی حوالی کربلا، یک دست، یک انگشتر و یک مرکب سوخته شد همه روایت ما از ساعت ۱:۲۰ بامداد، ساعتی که انگار جامانده بود از ظهر عاشورا وحالا، قرن ها بعد، حکایت دست و علم و مشک را برای ما روایت می کرد، انگار که یک نفس روضه عباس (ع) می خواند، انگار که می خواست بفهمیم آن روز چه دردی روی سینه اهل بیت حسین (ع) نشست، انگار می خواست بدانیم حال و روز آن دقایق را که حسین ماند و زینب و طفلانی که یک دست کاسه خالی آب بود، یک چشم اشک و یک دل پر خون.
علمدار ما افتاد، ما روضه خوان شدیم که "ای اهل حرم میر و علمدار نیامد"، روضه عاشورا اما ضعیفمان نمی کند، روضه شیعه، راز عزت شیعه است، روضه که می خوانیم قوی تر می شویم، با روضه بنیان ظلم فرو می ریزیم، با روضه از خاکمان دفاع می کنیم، با روضه جان می دهیم ولی شرف و عزت نه. آن روز شدیم روضه خوان حاج قاسم سلیمانی و باز خواندیم " ای اهل حرم میر و علمدار نیامد"، اما نشکستیم، نشکستیم که آن دست، آن انگشتر، آن مرکب سوخته ما را قوی تر کرد، تکثیر شدیم ازخوزستان تا خراسان و تهران و قم و کرمان، از آذربایجان تا اصفهان و شیراز و زاهدان، انگار که خون سردارمان به ما قوت می بخشد، ما را قوی تر می کند. یک ملتِ سیاه پوش، اگر علمدارشان افتاد، نگذاشتند عَلَم بیفتد، نگذاشتند حکایت کاسه خالی آب تکرار شود، نگذاشتند کاروان حسین بی عباس بماند.
حکایت ما اما هنوز تمام نشده، هنوز دل سیر برای سردارمان سوگواری نکرده ایم، هنوز برای علمدارمان گریه نکرده ایم، داغ مان تازه است، تازه می ماند تا روزی که انتقام خون سردار را بگیریم.