نیم روزی با مدیر مرکز خیریه نگهداری معلولان ذهنی پردیس که ۴۵ دختر معلول ذهنی را سرپرستی می کند

دختران افسانه

|
۱۳۹۹/۱۱/۰۶
|
۲۳:۰۰:۵۲
| کد خبر: ۱۱۲۶۴۷۳
دختران افسانه
راست می‌گویند توسل به صاحبان کَرَم، کوه را هم جا‌‌به‌جا می‌کند. راست می‌گویند که حضرت ضامن آهو دنبال بهانه می‌گردد تا به نیاز میهمانانش پاسخ بدهد، چه آن نیازها که به حال و هوایی و تعظیم و سلامی از خیابان‌های دور و بر محدود حرم روانه شده باشد، چه نیازهایی که به اندازه چند روز آمدن به مشهد و دیده بوسی بارگاهش باشد و چه آن ذکرهایی که زیر و رو کند خانمان و دل بسوزاند و اشک پشت اشک بریزد و از پشت پلک‌های خیس به آقا برسد.

 خوش به حال آن‌ها که بعد از این اشک، ریسمان پیوند با کَرَمش را تا نیاز بعدی باز نکنند و گره روی گره عشقش بزنند. در روزگاری که خیلی‌ها حال و هوای کار خیر از سرشان پریده یا کار خیرشان سهل و ساده و پُر منت است، چرا باید یکی از راه برسد و به واسطه پیوند عهدی که پشت پنجره فولاد با آقا بسته، سخت‌ترین خیر روزگار را انتخاب کند، رتبه پنج کنکور را به کناری بگذارد و قید دانشگاه را بزند، ده‌ها میلیون تومان پای این کار بریزد و منتش را هم سر هیچ مقام مسئول باکفایتی! نگذارد، طلبکار هیچ‌کس هم نباشد و آن‌قدر خالصانه و مادرانه به انسان‌هایی خدمت کند که حتی نمی‌توانند زبان به تشکر باز کنند و تا هستند باید وبال گردنش باشند.

به وقت توان یابان

در یکی از روزهای سرد زمستان شهر، از وسط آدم‌هایی که بی‌اعتنا از کنارت می‌گذرند و چشم‌هایشان را می‌دوزند به آسفالت خیابان که نکند نگاهشان بگیرد به نگاهت، چند خیابان بالاتر یا پایین‌تر از خانه من و شما، زنی را ملاقات می‌کنیم که انتخابی سخت انجام داده است، انتخاب او مادری کردن برای 45 دختر معلول ذهنی است. افسانه شکرباری، قهرمان بی‌نام و نشان روایت امروز ما در شهری است که تشنه داشتن قهرمان است. بازدید از این مرکز بدون تشریفات انجام می شود، خانم شکرباری ترجیح می‌دهد به جای هر توضیحی، اول دخترانش را به ما معرفی کند؛ 45 دختر او در این ساختمان در نهایت مهربانی نگهداری می شوند.

پایان بی‌قراری‌های زهرا

وقتی آمد بی‌قرارتر از هر زمان دیگری بود. محصول یک ازدواج شکست‌خورده به حساب می‌آمد و خانواده برایش خانواده نشد، حتی وقتی مادرش برای بار دوم «بله» گفت. مادری که بعدها کابوس‌ها و توهماتش را به چهاردیواری یک بیمارستان روانی برد و حالا هم اگر حالش خوب باشد، دو سه روزی مرخصی می‌گیرد، وگرنه مُچ‌هایش را می‌بندند به یکی از آن تخت‌های بزرگ سفید و چند سی‌سی دیازپام در رگ‌هایش خالی می‌کنند.

پدرش هم یک بنّاست که هر دو رج آجری را که می‌چیند، یک نخود تریاک می‌زند. اعتیاد برادرش اما الکل است. در حالت مستی می‌افتاد به جان خواهر 10 ساله‌اش و آن‌قدر او را می‌زده که از درد بیهوش می‌شد. اگر همسر یکی از اقوام‌شان جرئت به خرج نمی‌داد و چند سال پیش با اورژانس 123 تماس نمی‌گرفت، حالا معلوم نبود، زهرا زنده باشد.

به وقت توان یابان

چند وقتی خانه همان فامیلشان بوده، اما چون توان‌مالی نگهداری او را نداشتند، زهرا پس از حکم قاضی به مرکز نگهداری پردیس منتقل می‌شود و حالا چند سال است که روزهای آرامی را می‌گذارد. در این مدت پدر و مادرش هر بار که برای گرفتن او اقدام کرده‌اند با فریادها و مقاومت‌های زهرا و حکم عدم‌صلاحیتی که قاضی به دستشان داده مواجه شده‌اند تا مِهر زهرا به «مامانی»اش هر روز بیشتر شود. اینجا نه از کتک خبری هست، نه از بی‌محلی و نامهربانی. تنها ایراد زندگی زهرا این است که سواد ندارد؛ اما «مامانی» عزمش را جزم کرده که آن را هم حل کند.

زهرا میانه صحبت‌های من با افسانه شکرباری از راه می‌رسد. دخترکی که جثه‌اش ریزتر از سن و سالش به نظر می‌رسد و صدای نازکش معصومیت چهره‌اش را دو‌چندان کرده است. در همان ثانیه‌های اول ورودش با من هم کلام می‌شود:

منو پارک می‌بری؟

بله که می‌برم، حتما.

 اسباب‌بازی هم برام می‌خری؟

آره قربونت، چی دوس داری؟

عروسک، ماشین.

خانم شکرباری رو دوس داری؟

به چهره افسانه شکرباری نگاه می‌کند و می‌گوید: «مامانی منه. دوسش دارم. برام همه چی می‌خره.»

و افسانه با صمیمیت او را به اتاقش روانه می‌کند تا گپ و گفت ما ادامه یابد.

او می‌گوید: اینجا 45 دختر داریم که تعداد زیادی از آنها بی‌سرپرست هستند، خانواده تعداد زیادی از آنها توان مالی برای پرداخت هزینه‌های اینجا را ندارند، تعدادی هم بدسرپرست هستند و از سوی خانواده مورد اذیت و آزار قرار گرفته‌اند که زهرا یکی از آن‌هاست، ضمن اینکه یک زهرای دیگر هم داریم که 12 سال دارد.

کنجکاو می‌شوم زهرای 12 ساله را هم ببینم. او هم از آمدنش چند سالی می‌گذرد. گویا روزی که به این مکان وارد شده، می‌گفته: «پدرم، زندان است و مادرم فرار کرده» اما بعدها مشخص می‌شود که والدینش او را آن‌قدر آزار و اذیت کرده بودند که از خانه‌شان فرار می‌کند.

به وقت توان یابان

مادر‌بزرگم جادوگره!

چند روز بعد و روزی که مادربزرگ، خواهر، برادر و زن‌عموی زهرا جای او را پیدا کرده و برای بردنش می‌آیند، جیغ می‌زده و نمی‌خواسته که از «مامانی» جدا شود. گوشه‌ای پنهان شده و التماس می‌کرده که؛ «تو رو خدا کاری کنین با اینا نرم. مادر بزرگم جادوگره»

قصه واکنش عجیب زهرا، آن هم فقط در فاصله سه چهار روز بعد از آمدنش به مرکز پردیس را که سوال می‌کنم، شکر‌باری می‌گوید: از پدرش خبری نیست، مادرش سال‌هاس که طلاق گرفته و به دنبال زندگی‌اش رفته است. آن‌گونه که زهرا می‌گوید، مادر‌بزرگش او، خواهر و برادرش را مجبور به گدایی می‌کرده، بنابراین حضور و دیدن آن‌ها هم برای زهرا بسیار ناگوار است و موجب استرس می‌شود.

سر و سامان برادر و بی‌‌سر‌و‌سامانی خواهر

قصه معصومه هم دلتنگی‌های خاص خودش را دارد. بعد از فوت پدر و مادر، برادر بزرگ‌تر عهده‌دار مسئولیت نگهداری از او می‌شود؛ اما همین که برادر ازدواج می‌کند و سر و سامانی می‌گیرد، دوره بی سر و سامانی معصومه هم آغاز می‌شود و نگهداری خواهر 35 ساله که به عقب‌ماندگی ذهنی دچار است، بار برادر را سنگین می‌کند و این می‌شود که یک شب، مأموران نیروی انتظامی او را که مقابل یکی از کلانتری‌های شهر به حال خودش رها شده بود، پیدا می‌کنند.

مسافر دیگری که در این مرکز قرنطینه است، در ‌حالی‌که در پایانه مسافربری مشهد برای خودش پرسه می‌زد، آن هم در حالی‌که تحت‌تاثیر مواد‌مخدر بود، توسط اورژانس 123 شناسایی و به این مرکز نگهداری منتقل ‌شد. او که 46 بهار را پشت سر‌گذاشته، خیلی کم حرف است و برای افسانه فقط این گره از هویتش را باز کرده که میهمان جدیدشان اهل تهران است.

به وقت توان یابان

تنها مرکز دختران ایزوله بالای 14 سال استان

7 سال است که افسانه شکرباری این مرکز را راه اندازی کرده‌اند. مرکزی که در روزهای آغازین فقط 4 میهمان داشت؛ اما امروز 45 نفر شبانه‌روزی در آن نگهداری می‌شوند.

او می‌گوید: اینجا تنها مرکز نگهداری دختران ایزوله 14 تا 40 سال در استان است. تعدادی از دختران را از مرکز فتح‌المبین منتقل کردیم و تعداد دیگری را هم از مرکز فیاض‌بخش، چند نفر دیگر را هم خانواده‌ها خودشان آورده‌اند.

از بضاعت خانواده‌هایی که فرزندانشان را برای نگهداری آورده‌اند، می‌پرسم و شکرباری توضیح می‌دهد: بیشتر آن‌ها به لحاظ اقتصادی در وضعیت مناسبی نیستند؛ پدر یکی سرایدار است و دیگری در پیک موتوری کار می‌کند. پدر یکی دیگر از آن ها نیز دو فرزند معلول دارد که یکی را در خانه نگهداری می‌کند و دیگری را به ما سپرده و به‌طور‌کلی هیچ‌کدام از این خانواده‌ها توان پرداخت هزینه نگهداری فرزندشان را ندارند و فقط برخی از آن‌ها هر دو ماه یک‌بار می‌توانند مبلغ کمی به مرکز بپردازند.

او مشکل نگهداری ایزوله‌ها برای خانواده‌ها را زیاد می‌داند و بیان می‌کند: ایزوله‌ها را نمی‌توان در خانه نگهداری کرد، این‌ها حتی کارهایی شخصی مثل استحمام، غذا خوردن و لباس پوشیدن را هم نمی‌توانند، انجام بدهند و به همین دلیل است که نگهداری از آن‌ها کل امور خانه را فلج می‌کند و اگر پای فرزند سالمی هم در میان باشد همان بچه را هم با رفتارهای غیرارادی خود تحت‌تأثیر قرار می‌دهند.

به وقت توان یابان

با «مامانی» وارد اتاق تعدادی از دختران می‌شویم. با وارد شدن ما، صدای خنده‌های پُر اشتیاق آن‌ها بلند می‌شود. آن‌قدر با اونس و الفت گرفته‌اند که انگار افسانه ‌مادری است که به دخترانش سر‌زده و با آن‌ها مهربانی می‌کند. او دست نوازشی بر سر زکیه می‌کشد و زکیه هم عاشقانه دست‌هایش را به دور «مامانی» حلقه می‌کند، با تلفن همراهش برای «گلی» شماره می‌گیرد تا گلی با خانواده‌اش صحبت کند، مونا هم که 26 سال دارد، هوای پارک رفتن به سرش زده و «مامانی» هم قول پارک در حوالی ساعت 5 یا 6 بعد از ظهر را به او می‌دهد.

اعتراف می‌کنم غافلگیر شده‌ام. دیدن این دخترکان با چنین وضعیت جسمی و سلامتی برای من و عکاس مان سخت است؛ اما این زن مادرانه و از سر حوصله با همه آن‌ها برخورد می‌کند.

او به ما می‌گوید: دوست دارم خیّران سری به این مرکز بزنند. اینکه می‌گویم خیّران نه اینکه بیایند و فقط پولی بدهند، بیایند و ساعتی یا دقایقی به این بچه‌ها مهربانی کنند، این‌ها تشنه محبت هستند، خودتان که می بینید.

می‌پرسم: علاقه مادرانه شما به این بچه‌ها چگونه است؟ و می‌گوید: مطمئن باشید علاقه‌ام به این بچه‌ها ساختگی نیست، من همین حالا مادر همین بچه‌هایم.

پدران و مادرانی که آمدند

«بعضی پدر و مادرها زمانی که از بچه‌هایشان جدا می‌شدند، گریه می‌کردند. برخی‌ها هم بی‌تفاوت بودند چون فرزندشان قبلا در مرکز دیگری بوده و حالا به اینجا آمده است.»

این را خانم شکرباری می‌گوید و با انگشت به گلی اشاره و عنوان می‌کند: گلی 29 سالش است. پدرش توی قسمت بار فرودگاه کار می‌کند و مادرش هم خانه‌دار است. روزی که او را سپردند به این مرکز، مادرش ابراز ناراحتی می‌کرد، اما می‌گفت خسته شدم. کمرم خم شده از بس بغلش کردم، بردمش دستشویی و حمام.

او از خانواده‌ای سبزواری می‌گوید که دختر غیرقابل کنترل‌شان را به مرکز پردیس آورده‌‌اند؛ اما دلشان فقط دو ماه دوری عاطفه را تحمل کرده و سر دو ماه آمده‌اند و او را با خودشان بردند شهرشان.

به وقت توان یابان

خرجی که به دخلش می‌چربد

این را شنیده بودم که او چرخ این مرکز را با هزینه‌ای می‌پردازند که از جیبش می‌رود؛ اما با این وجود شکرباری خیلی مایل نیست از حساب و کتاب و اعداد و ارقامی که برای بچه‌ها هزینه می‌کند، بگوید. با این حال من اصرار می‌کنم و او هم به این اکتفا می‎کند که یارانه بهزیستی خیلی کمتر از عدد و رقمی است که هر ماه اینجا هزینه می‌کنیم، ضمن اینکه هزینه اجاره بهای این مکان هم هست که سر به  فلک می‌کشد؛ در مجموعه هر ماه چیزی حدود 50 میلیون تومان.

درد‌سرهای نگهداری دختران ایزوله واقعا زیاد است. بی‌اطلاع نیستم که داروهای گران‌قیمتی باید برایشان تهیه شود. اگر مشکلات تشنجی و سرع داشته باشند که اکثرا هم با این مشکل دست‌و‌پنجه نرم می‌کنند، باید والپراد ‌سدیم، فنی‌توئین و کلوپرامازین هم برای خوابشان استفاده شود، ‌دیازپام، باکلوفن، تری‌ فلوپرازین و متوکاربامول هم که جای خودش را دارد.

از میان دخترها، حمیده و زکیه وقتی آمدند به دردهای جسمی از جمله زخم بستر هم دچار بودند؛ اما به نگهداری و پرستاری این زوج از آن‌ها، حالا حالشان خیلی بهتر است.

از همان اول دنبال کارهای سخت بودم

می‌گوید: در این 36 سالی که از خدا عمر گرفته‌ام، همیشه عاشق کارهای سخت بوده‌ام. وقتی لیسانس روان‌شناسی‌ام را گرفتم، خودم را برای کنکور کارشناسی‌ارشد آماده کردم و با وجود کسب رتبه ٥ در این آزمون، از آن فرصت چشم پوشیدم و زندگی را صرف افق جدیدی کردم.

در ‌حالی‌که دخترانش او را لحظه‌ای تنها نمی‌گذارند، همان‌گونه که مهربانانه نیاز به محبت آن‌ها را با نوازشی مادرانه پاسخ می‌دهد، می‌گوید: عاشق کارهای دشوارم. نمونه‌اش هم همین مرکزی است که برای این بچه‌ها راه اندازی کردیم که وجود آن برای استانمان ‌ نیازی مُبرم بود.

صحبتمان گل انداخته و او هم در حلقه بچه‌هایش مشتاقانه ادامه می‌دهد: قبلا در مطب، مشاور بودم؛ اما دیدم آن کار راضی‌ام نمی‌کند، یعنی حس این را داشتم که ظرفم پُر نشده است و این ظرفیتم نیست. به دنبال راهی بودم تا به قشری از جامعه که به بیشترین میزان حمایت نیاز داشتند، کمک کنم.

 وقتی دلم را به امام‌رضا‌(ع) پیوند زدم

شکرباری ادامه می‌دهد: برای اینکه هدفم را در این راه بشناسم، خیلی گیج بودم. می‌گفتند توسل کن به امام رضا(ع) و من هم از او می‌خواستم جواب توسلم را بدهم. دوست داشتم به کسانی خدمت کنم که در سخت‌ترین شرایط حیات و زندگی باشند. شاید برای شما هم عجیب باشد؛ اما برای اینکه این توان در من ایجاد شود خیلی به حرم می‌رفتم و پشت پنجره فولاد با آقا راز و نیاز می‌کردم و حالا خوشحالم، زیرا‌ همتی که امروز برای کمک به 45 دخترم دارم، محصول آن توسل‌هاست و اگر تا به امروز نفس نبُریده‌ام، بابت عنایت حضرت است.

او قدردان همراهی همه کسانی است که با او بوده اند و می گوید: همسرم مهران از اول بزرگ‌ترین پشتیبانم بود و برای رسیدن به این عزم کمکم کرد و مثل کوه پشتم ایستاد.

به وقت توان یابان

بچه‌های من تا حالا اصلا نمانده‌ا‌ند

با شکرباری به اتاق دخترانش سری می‌زنیم، او در مسیر برایم می‌گوید: چند سال قبل در مرحله‌ای، به لحاظ مالی و تامین هزینه‌های مرکز با مشکلاتی مواجه شدیم. لنگ بعضی هزینه‌ها مانده بودیم. دوباره پشت پنجره فولاد رفتم و دوباره متوسل شدم به آقا. از او خواستم تا مرا در اول این راه دشوار تنها نگذارد. عجیب بود که ساعاتی بعد پول برنج، گوشت و حتی پوشک بچه ها به طریقی که اصلا فکرش را هم نمی‌کردم به دستم رسید. با اطمینان می‌گویم، وجود این مرکز مرهون لطف خدا و حضرت رضا(ع) است.

حرف آخر شکر‌باری این است که؛ «در این 36 سالی که از خدا عمر گرفتم خیلی وقت‌ها که دلتنگ شده بودم یا چیزی می‌خواستم از امام‌رضا(ع) می گرفتم، حالا هم می‌گویم اگر قرار باشد این مرکز سر پا بماند خدا کمک می‌کند و امام‌هشتم(ع) پشتیبانی.»

نویسنده: مهدی عسکری

 

نظر شما