به گزارش روی خط رسانه های خبرگزاری برنا، عبدالصمد زراعتی جویباری در ادامه مطلب خود در روزنامه «ایران» نوشت: گرمای تابستان در هورالعظیم و مجنون به خاطر وجود آب، هوای شرجی را فراهم میکرد و از ابتدای صبح و قبل از طلوع آفتاب، محیط خفه کننده و جانفرسا میشد. باد هم نمیوزید، انگار زمین و زمان، همه چیز را متوقف کرده بودند. در این میان زیر بمبارانهای شدید دشمن میبایست درون سنگر گرم و نفسگیر میماندیم، وقت و بیوقت هم نقطه به نقطه جبهه، در تیررس خمپاره اندازها و ارابه توپهای جورواجور بود.
کافی بود کسی برای فرار از گرما، خودش را به آب مجنون یا هور میزد، کارش با کرام الکاتبین بود. بالاخره میبایست از آب خارج میشد و این بدتر از شکنجه بود، چون بدنش را با طبع آب هماهنگ کرده بود و بیرون برای او جهنم میشد و ممکن بود از شدت گرما، بدنش نتواند طاقت بیاورد و بیهوش شود و چند روز را در بیمارستان بگذراند که اتفاقاً بسیار هم برای رزمندهها این اتفاق میافتاد.الان که فکر میکنم، اگر عشق و معنویت جبههها نبود، تحمل چنین شرایطی به مراتب بدتر میشد. این در حالی بود که حتی ساکنان آن دیار از اردیبهشت تا مهر ماه از شدت گرما، طاقتشان طاق میشد و از منازل خود بیرون نمیآمدند و زیر کولر یا پنکه و با آب یخ و یخ در بهشت ساعات گرما را میگذراندند، اما رزمندگان باید میماندند و استقامت میکردند.
اگر مدعی شوم که پس از نماز صبح تا غروب آفتاب در اکثر اوقات روز، در حلقه مگسهای گرسنه، امکان فرار نداشتیم، گزاف نگفتم!، چون درون آب هور و مجنون، سنگرها در اندازههای دو متر عرض در ده دوازده متر طول بود، کجا میشد فرار کرد؟!
جایی از بدن ما نبود که در تیررس نیشهای این گزندههای عجیب و غریب نباشد و از نیش شان در امان بماند. از اینرو رد ناخن در همه جای بدن رزمندگان دیده میشد؛ چیزی که با خاراندن همه بدن به وجود میآمد.
از سر شب تا صبح هم پشههای مالاریا و گال بیرحمانه به جان بچهها میافتادند و بیماری پوستی و عفونی فراگیر بود. با استقامت ترینها را دیدم که به گریه میافتادند! امکان به تصویر کشیدن زجر و درد و بیخوابی ناشی از آزار هزاران پشه وجود ندارد. امکان نداشت که یک رزمنده در چنین مناطقی بتواند تا صبح یک ساعت بخوابد.
امکانات مبارزه با موجودات گزنده و خزنده صفر بود، هوای دم کرده و سوزان مزید بر درد و مشکلات بود، در میان این همه مشکلات میبایست میجنگیدیم و در مقابل هجوم و تَک دشمن میایستادیم.در این شرایط اگر دشمن منفور و جنایت پیشه از بمبهای شیمیایی استفاده میکرد، که برای صدامیان امری عادی و همیشگی بود، میبایست ماسک پلاستیکی را به سر و صورت میکشیدیم و شلوار و بالاپوش ضد شیمیایی میپوشیدیم.شرایطی که تصورش حتی برای یک دقیقه، نفسگیر است اما در آن وضعیت میبایست تا ساعتها در این شرایط میماندیم.
تکاپوی نبرد و گرمای هوا و آتشباری دشمن مزید بر مصایب جنگ و رزمندگان میشد.در خشکی هم شرایط دستکمی از مناطق عملیاتی هور و مجنون نداشت. تا خط سوم بجز قرارگاهها که از موتور برق بهره میبردند، از برق خبری نبود، تا پنکهای کنار یا بالا سرت بچرخد. اگر باد میوزید خاک آلوده به مواد شیمیایی را به سر و صورت رزمندگانی که در فضای باز و بدون سایه بودند، میکوبید.اگر درون سنگر بودند، هوای دم کرده و پر از گرد و خاکی که از همه جای سنگر به درون میخزید، ساکنان اش را جان به لب میکرد.
کافی بود که هوا فقط اندکی رو به ملایمت بگذارد، سنگر جولانگاه موشهای ریز و درشت هم بود که درون سنگر به این سمت و آن سو میدویدند. مگسهای بیشمار حتی لحظهای، دست از سر ما بر نمیداشتند.
تازه مگسهای جورواجور که بعضی از گونههای آن از روی چفیه و رو انداز هم، نیششان را فرو میکردند!
عقرب و مارهای زهرآگین و کشنده هم مأمنی در آن وادی گرم و سوزان و بیآب و علف، بهتر از سنگر نداشتند.هر روز که نه، هر لحظه باید منتظر میبودی که مار یا عقربهای سیاه و زرد، یک گوشه از بدنت را میگزیدند...!آب آشامیدنی پر از املاح و آلودگی بود، چون حمل آن تا خطوط مقدم جبهه، آن را با اقسام خاک آلوده و در هم میساخت.
یخ در بیشتر وقتها وجود نداشت یا سهمیه یخ در کسری از ساعت، آب میشد که بر مصایب حضور در جبههها میافزود. چون آب با چنین وضعیتی آن هم داغ، باعث اسهال و بیماری عفونی میشد اما چارهای نبود.در جبهه میانی، شنهای روان و تفتیده، هر قدم را جانفرسا میکرد که قلم از تبیین دردمندانه شرایط آن بویژه در مهران و دهلران و موسیان و چنگوله، قاصر و عاجز است.
وقتی هوا رو به گرمی میگذاشت، شنهای روان یکپارچه آتش میشد، سنگهای کوهها انگاری از درون کوره آجرپزی بیرون آمده بود. در این وضعیت میبایست نگهبانی میدادیم یا در درگیری مقاومت میکردیم.دشمن امکانات مناسبی داشت و از آنها بهره میبرد، ولی ما مانند مردمان ابتدایی میزیستیم و میجنگیدیم.
هرگز یک لقمه نان نرم نمیخوردیم چون گرما نان را چنان خشک میکرد که تا به ما میرسید میبایست با آب آن را خیس میکردیم تا قابل خوردن شود...
اینها تنها گوشهای از سختیهای جبهه در فصل گرما بود.
گاهی چنان سطح شرجی هوا بالا میرفت و باد از حرکت میایستاد که نفسها فقط تا ابتدای قفسه سینه میتوانست راه بپیماید.
حتی جوندگان و حشرات موذی مانند موشهای بزرگ و مگسهای سمج که گاهی گریه آدم را درمیآوردند هم از شدت گرما ناپدید میشدند!
از طرفی سنگرهای درون هور، متشکل از ورقهای آلومینیومی و فوم بود، فوم نه برای پیشگیری از گرما، بلکه برای روی آب ماندن آکاسیف. یک روز عصر اواخر خرداد ماه سال ۶۵ به اتفاق همرزمان محور امام محمد باقر(ع)؛ سید مجتبی رسولی و علیرضا منتظری که هر دو مثل من طلبه و در فرماندهی محور کمک کارم بودند و دبیری بهنام یعقوب قادری جویباری که بیسیمچی بود، سوار بَلَم شدیم و راه افتادیم، البته قبل از آن روی نقشه هوایی نقطه اهداف را برای آنان معلوم کرده بودم.اما آقای قادری یک بند معترض بود که الان چه وقت بیرون رفتن است؟!
- والله چه اشتباهی کردم که بیسیمچی تو یکی شدم؟!
- این چه جور فرماندهی است که وقت و بیوقت، با یک بَلَم که مثل لاک پشت راه میره، راه میافتید تو آبراهها که مفت شکار هواپیماهای قارقارکی دشمن بشید! یا گیر قایقهای تند روی دشمن بیفتید یا بر اثر گرما از پا دربیایید!
- این جوری مُردن رو نه خدا میپسندد و نه امام، والله خوبیت نداره، یه قدر فکر کن برادر!...
او یک بند حرف میزد و من که پشت سرش درون بَلَم نشسته بودم، برای تنوع خاطرش، گاهی یک مشت آب، از هور برمیداشتم و به سرش میریختم. او بر میگشت و لبخندی اجباری میزد، ولی در دلش از این کار من هم راضی نبود، البته ترسی نداشت ولی موقعیت و وسیله حملونقل ما را مناسب نمیدانست و بَلَم را ارابه مرگ مینامید، حق هم داشت، بَلَم چیزی نبود که بشود روی آن حساب کرد.
اوایل یا اواخر خرداد ماه سال ۱۳۶۴ بود، گردان امام حسین(ع) در منطقه تبُور در هورالهُوَیزه مستقر بود و بچهها آموزشهای نظامی آبی - خاکی میدیدند، چیزی که از آن بیزار بودم و هیچ وقت هم نتوانستم با آن کنار بیایم، لذا زیر در رویی میکردم، چون پیشتر آموزش آبی خاکی را دیده بودم، اما برای فرماندهان همه نیروها یکسان بودند. از آغازین ساعات روز که سر و کله آفتاب، در مشرق زمین پیدا میشد، چنان گرما ساکنان این دیار را نقره داغ میکرد که قابل وصف نیست.
گاهی ساعت ۸ صبح هم خودمان را به آب هور میزدیم، اما غصه مرگ بودیم که بالاخره باید از آب بیرون میرفتیم، آن وقت چه میشد؟...
آموزش نظامی که بچهها مقید بودند و شرکت میکردند، همه در فضای باز و زیر آفتاب بود... . زمین زیر پا هم داغ میشد و نمک خاک همه جا را سفید پوش میکرد. تا ساعت پنج عصر امکان نداشت کسی با طبع و خوی مازنی، بتواند لحظهای بخوابد، زیر چادر برزنتی، مانند مرغی بودیم که قدیمها برای پر کندن، به آب داغ میانداختند، در کل کلافه میشدیم، بیشتر اوقات هم از آن باد گرم خبری نبود، انگار زمین منطقه را به درختی زیر آفتاب بسته بودند، اگر هم شانس میآوردیم و بادی میوزید، قبل از هر چیز، گرد بسیار ریز نمک از سر و چشم آدم بالا میرفت و بیش از همه سوزش چشم، بعد هم سرفه و عطسه مکرر.
اندکی که گرمای هوا رو به افول میگذاشت، بچهها میخوابیدند، آن وقت یا سر و کله هواپیماهای دشمن پیدا میشد یا خرمگسها چنان نیشی به آدم میزدند که اول نیم متر میپریدیم به هوا، بعد بیدار میشدیم!
شبها اگر بگویم چند هزار پشه، مسئولیت مکیدن خون هر یک از ما را برعهده میگرفتند گزاف نگفتم.
آن قدر غُر زدیم، تا تدارکات گردان برای ما پشه بندهای یک نفره آورده بودند، البته از هندوستان پمادی آورده بودند که اگر یک لایه ضخیم از آن پماد را روی تنمان میمالیدیم، نقشی در رفع و دفع این حشره سمج نداشت و فقط بوی نامطبوع پماد و چرب بودنش، حال آدم را به هم میزد. انگاری این پماد فقط پشههای شبه قاره هندوستان را میشناخت نه پشههای هور را!خواب ما درون پشه بندها بیشتر تمرین خوابیدن درون قبر بود، پشهبند کم عرض و طول و عمق زیاد! اما چارهای نبود، باید چوب خشکی میشدیم تا پشهبند از سر ما نیفتد حتی پای خود را نمیتوانستیم ذرهای جابهجا کنیم تا چینی خاطر شریف پشه بندها نشکند! باز لنگه کفش اندر بیابان نعمت بود.
اگر هم خیلی شانس داشتیم و پشهبند مثلاً میتوانست خدمتی بکند، دم دمای صبح، پنجاه شصت تا پشه با شکمهای پر از خون ما، به توری چسبیده و در خواب ناز بودند.
در همین ایام پر از سختی و کلافگی بود که عصری از ما خواستند تا غروب برای شرکت در جلسهای آماده شویم. چه جلسهای و کجا، کسی چیزی نگفت، من میخواستم مثل آموزش، بیخیال شوم و نروم که یادم آمد شب بدون بچهها باید میزبان یک عالمه پشه میشدم، یکی کجا و تعداد زیادی آدم کجا! که انبوه پشهها بین همه ما تقسیم میشد!
پشهها روز را در نیزار هورالعظیم که چفتِ مقرِّ ما بود، در طول روز به دلشان صابون میزدند! و با غروب خورشید، سر از پا نشناخته و بدون دعوت میرسیدند، گویا قرنها بود که خونی نیاشامیده بودند!
یادم میآید اواخر خرداد ماه سال ۶۴ قبل از عملیات قدس یک در منطقه تَبُور کنار هورالهویزه مستقر بودیم. هر روز ساعت ۹ تا ۱۲ ظهر و عصرها از ۴ تا غروب کنار اسکله آب از گرما، فرار و خودمان را در پناه آب سرگرم میکردیم، البته روزهای بد و سختی را پشت سر میگذاشتیم. از آب که بیرون میآمدیم، نفس هایمان به شماره میافتاد ولی واقعاً راه دیگری نداشتیم.در این میان یک روز که گرم شنا و شوخی بودیم، یک جنازه از ته آب درآمد و همه ما از شدت ترس چنان از آب گریختیم که انگاری شیر به گله آهوان زده بود.این جنازه متعلق به رزمنده سربازی بود که برای فرار از گرما خود را به آب زده بود، اما چون شنا بلد نبود و آب هم عمق زیادی داشت، در زیر آب خفه شده و بدنش پایین مانده یا در جایی گیر کرده بود.
تا چند روز کسی به اسکله نمیرفت و ترس از جنازه در همه ما مانده بود، اما گرما چنان کلافهمان کرده بود که دوباره برگشتیم و به آب پناه بردیم.
گرمای جنوب بویژه در تابستان چنان بود که یگانها را از هر تحرک جدی باز میداشت، از اینرو اغلب عملیاتهای بزرگ در فصل زمستان انجام میگرفت تا عامل گرما از توان رزمی رزمندگان نکاهد.