به گزارش برنا؛ سردار شهید حاج قاسم سلیمانی برای فرزندان شهدا در قامت یک پدر بود.لبخندهای آرامش بخش حاج قاسم مرهمی بود بر دل تنگ فرزندان شهدا که در فراغ پدر روز های شان سخت میگذشت.فرزند یکی از مدافعان حرم ماجرای پدری کردن سردار و حضور ایشان در مراسم عقدش به عنوان پدر را اینطور بیان میکند:
«دلشوره تمام وجودم را گرفته بود نمیدانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. ارام باشم یا مضطرب. با هر حالتی که بود رسیدیم به خانه دختر خانم.زنگ را زدیم و وارد خانه شدیم. خواستگار معمولا کمی خجالتی و کم حرف است. حالا من غیر از خجالت یبودن ناراحت هم بودم. حالو احوال ها شروع شد.تا اینکه پدر خانواده انچه را که ساعت ها منتظرش بودم و خودم را از قبل برایش آماده کرده بودم،پرسید.
خودم را جمع و جور کردم و با صدایی غمگین گفتم:پدرم شهید شده. در سوریه مدافع حرم بود. همین دو جمله را گفتم و خلاص. بغض امد و گلوی همه را گرفت. قط این را یادم هست که در آن لحظات سخت و سنگین،خاطرات کودکی من و پدرم،شوخی ها،خنده ها و حتی اخرین نگاه خداحافظی اش،همه در یک لحظه از جلوی چشمانم گذشت.آن شب حرف هایمان را زدیم. خدا را شکر دو خانواده همدیگر را پسندیدند.
در تماس های تلفنی قرار عقد را گذاشته شد. شب قبل از عقد بود که آن حال متناقص به سراغم آمد. چقدر خوب است که این کار دارد به جاهای خوب میرسد یا شاید چقدر بد که پدرم نیست.وقتی پدر نباشد انگار هیچ چیز سرجایش نیست. پشت و پناه نداری. کسی نیست که لبخند بزند و بگوید:پسرم بهت تبریک میگم،تو آبروی من هستی.
با خودم گفتم:یعنی تمام پسرها و دختر های شهدای مدافع حرم مثل من هستند؟!احساس بی کس بودن وجودم را گرفت!در همین احوال بودم که خوابم برد. چه صحنه شیرینی بود. پدرم را دیدم.زیبا و خوشحال تر از قبل.
انگار میدانست فردا روز عقد من است و من ناراحتم.خندید و گفت:من تو را میبینم و به یادت هستم.برای عقدت کسی را به جای خودم میفرستم تا به دیدنت بیاید. از خواب پریدم و گفتم چه رویایی بود؟!یعنی چه کسی میتواند جای پدرم را بگیرد؟!با کسی درباره این خواب حرفی نزدم. تنها کاری که کردم این بود که جمله پدرم را در کاغذی نوشتم و داخل پاکت گذاشتم. باید میدادم به همان کسی که جای پدرم را داشت.
شب عقد شده بود و همه خوشحال بودند.عمو،عمه،دایی،خاله عروس همه بودند. جای خالی پدرم بیشتر از همیشه نمایان شد. با خودم گفتم پس چرا کسی جای پدرم نیامد؟ نکند همه خواب و خیال باشد؟در همین حالات مهمان ها را زیرچشمی نگاه میکردم. ناگهان تلفن مادرم زنگ خورد.بلند شد و ادامه صحبتش را به گوشه ای برد. اولش جدی حرف زد و بعد لبخندی زد و در اخر هم نشانی خانه را داد.خیلی خوشحال تر از قبل به نظر میرسید انگار هر چه هست به این تلفن و زنگ مربوط میشد.
پرسیدم: «مادر که بود؟! گفت: خودت الان میفهمی. یکی از مهمان ها بود نشانی اینجا را میخواست.بهش آدرس دادم.حدس زدم هرچه که هست مربوط به خواب دیشب است. همان کسی که بناست بیاید و جای پدرم را بگیرد. جز انتظار مگر چاره ای داشتم؟!نه مادرم میگفت چه کسی است و نه من به خواب دیشب اطمینان کامل داشتم.»
در سالن نشسته بودم که یک نفر با صدای بلند گفت:سلامتی سربازان اسام صلوات!همه صلوات فرستادند. صدای صلوات را که شنیدم سریع از جا بلند شدم و خود را به در رساندم تا ببینم چه کسی است! مگر میشود؟! خواب میدیدم یا حقیقت بود؟! همینطور پله ا را بالا میآمد و به نگاهم خیره بود. حاج قاسم را بغل کردم و بغضم ترکید،گریه کردم بقیه هم گریه کردند.
حال و هوای مجلس دگرگون شد. بوی اسفند و صلوات ترکیب زیبایی را پدید آورده بود، عجب غوغایی. مهمان ها تازه داشتند از صحبت های سردار لذت میبردند که باید میرفت.رفتم کنارش ونامه را به دستش دادم.بازکرد و خواند چشمانش تر شد. آهسته گفت:برای کسی این ماجرا را بازگو نکن و رفت.»
انتهای پیام