سیدمحمود دعایی درگذشت. او یکی از خاصترین روحانیونی بود که تا امروز ملاقات کردهام. وصف اخلاق و رفتار این روحانی خاکباز را زیاد شنیدهاید اما باید او را از نزدیک میدیدید.
سابقۀ دیدار ما به دورانی برمیگردد که او بزرگ بود و سرشناس و من خردسال و کنجکاو. هفت ساله بودم که برای نخستین بار در دالان خانه قدیمیمان با ایشان دست دادم. دستان کوچک من و دستان بزرگ ایشان و بعد شوخی و خنده و گرفتن لپهای من. از همان ابتدا فهمیدم این روحانی خندهرو، با خیلی از آدمهای اطرافم تفاوت دارد.
وقتی آقای دعایی رفتند، مرحوم پدرم گفتند: این سید، طلاست.
از آن زمان هربار که ایشان را دیدم، یاد هفت سالگیام میافتادم که در دالان خانه قدیمیمان، لپم را گرفتند و نامم را پرسیدند. بعد هم خم شدند و صورتم را بوسیدند. همیشه فکر میکردم پیش بزرگیهای ایشان، همان کودک هفت سالهام در دالان خاطرات. در آخرین دیدارمان هم مثل قدیم نوازش کردند و احوال پرسیدند. از احمد و محمود. از تقی و نقی و خوب یادشان مانده بود چه کسانی در تیررس احساس من حضور دارند.
یکی از دیدارهایمان بینهایت خاطرهانگیز شد. همراه با عدهای از سیاستمداران به کرمان آمده بودند. پس از یک روز کاری طولانی، دست من را گرفتند و همین طور دست دکتر نهاوندیان را. گفتند: موافقید به دیدن پهلوان برویم؟ منظورشان، آقای عطا احمدی بود. آموزگار بزرگ دیار کریمان که او هم گرانبها و بینظیر است.
وقتی به خانه استاد احمدی رفتیم، خم شدند و دست ایشان را بوسیدند. اگر آقای دعایی را نشناسید، پیش خودتان میگویید روحانی و بوسیدن دست دیگران؟ اما این آدم فرق میکرد؛ خاکباز بود و افتادگی را تمام و کمال داشت.
کنارش که بودی، ناگهان نصف سیبی را از روی محبت میکرد توی دهانت. شانهات را میبوسید. دستت را به گرمی فشار میداد. خاک لباسهایت را پاک میکرد و صندلی برایت میگذاشت. باید او را میدیدید...
روانش شاد و یادش گرامی.
انتهای پیام