در چهاردهمین برنامه «مستندات یکشنبه» سینماتک خانه هنرمندان ایران مطرح شد:

مهاجرت دارد روحِ ایران را می‌خورد

|
۱۴۰۲/۰۳/۰۸
|
۱۱:۲۱:۲۹
| کد خبر: ۱۴۷۹۳۰۱
مهاجرت دارد روحِ ایران را می‌خورد
در چهاردهمین برنامه «مستندات یکشنبه» سینماتک خانه هنرمندان ایران با نمایش مستند «رویای بنفشه‌ها» ساخته اسماعیل میهن‌دوست، مسئله مهاجرت از منظر روانشناختی مورد بحث قرار گرفت.

به گزارش گروه فرهنگ و هنر برنا؛ چهاردهمین برنامه «مستندات یکشنبه» سینماتک خانه هنرمندان ایران، بعد از ظهر روز یکشنبه، ۷ خرداد ماه ۱۴۰۲ به نخستین نمایش عمومی فیلم مستند «رویای بنفشه‌ها» به کارگردانی اسماعیل میهن‌دوست در سالن استاد ناصری خانه هنرمندان ایران اختصاص داشت و با پایان نمایش فیلم، کارگردان و امیرحسین جلالی ندوشن روانپزشک و روان‌درمانگر درباره این مستند به بحث و گفتگو پرداختند و سامان بیات پژوهشگر سینما مدیریت نشست را بر عهده داشت.

امیرحسین جلالی ندوشن در سخنان ابتدایی، با ارجاع به برنامه «سراب» پخش شده در صداوسیما در دهه ۶۰ شمسی عنوان کرد: در آن برنامه، سرنوشتِ تراژیک ایرانیانی که از ایران رفته بودند، هر هفته پخش می‌شد و بنابر این بود که ما یاد بگیریم رفتن از ایران، خیلی هولناک است و درهای خارج از ایران به روی ما باز نیست. آنها با ما مثل آدم‌ها یا ناآدم‌ها برخورد خواهند کرد.

او درباره «رویای بنفشه‌ها» خاطرنشان کرد: به اعتقاد من، «رویای بنفشه‌ها» درباره مهاجرت و پناهجویی نیست بلکه درباره نوعی مواجهه با مهاجرت، هجرت یا از وطن رفتن است. در فارسی که افغانستانی‌ها تکلم می‌کنند، واژه‌ای به نام «بی‌جاشدگی» هست. به جز برخی افراد، نامی از بقیه افراد حاضر در این مستند وجود ندارد که یکی از آنها، آن مبارزِ کُرد است که خوش‌صحبت و راننده تاکسی هم هست. شخصیت‌های فیلم آنها که می‌توانند بهتر حرف بزنند، با زبان و آنها که خوب نمی‌توانند حرف بزنند، با به نمایش گذاشتن زندگی خودشان با ما یک موضوع را در میان می‌گذارند: نوستالژی، ناتوانی در سوگواری، هیچ‌شدگی و اینکه با تمام اینها، چه عارضه‌ای پیش می‌آید که آدم‌ها این شکلِ تراژیک را پیدا می‌کنند زمانی که از وطن خودشان دور می‌افتند. بار سوم که این فیلم را دیدم، احساس کردم که این آدم‌ها دارند رنج‌های بزرگی را به نمایش می‌گذارند. در برخورد اول با فیلم، بیشتر مواجهه با قصه این آدم‌ها نمود پیدا می‌کند. همه آدم‌ها دارند درباره وطن حرف می‌زنند. لیلی به شکل دیکته‌وار دارد مفهوم ایران را در ذهن فرزندانش شکل می‌دهد. مبارزِ کُرد می‌خواهد به ایران برگردد حتی اگر اعدام شود. هر کسی به شکلی آویخته‌ی ایران است. همه در رویای بازگشت هستند. فیلم درباره جامعه‌شناسی مهاجرت است. این مستند درباره پناهجویانی است که نسل آنها هم دارد منقرض می‌شود و در آخر فیلم به آن اشاره می‌شود که وضعیت تراژیکی هم دارد.

photo_2023-05-29_07-20-48

این روانپزشک افزود: یکی از شخصیت‌ها می‌گوید: «دیگه نمیشه تو ایران زندگی کرد. مردم تغییر کرده‌اند.» این دیالوگ مهمی است چون حکایت از نوستالژی و سوگواری نکردن دارد. در زندگی یک حقیقت مسلم وجود دارد که آن مرگ‌آگاهی است. اگر نتوانیم برای فقدان‌هایمان سوگواری کنیم، عارضه‌ای مثل نوستالژی هم به عنوان درد و هم درمان به داد ما خواهد رسید. این مستند درباره واگذاشتن یک چیز و ادغام نشدن با چیزی دیگر است. واقعیت‌هایی که شخصیت‌ها به آن اشاره می‌کنند، از لحاظ سیاسی، اجتماعی و اقتصادی، قابل تامل هستند؛ اینکه انگیزه دولت‌های میزبان از دلیل پذیرش پناهجویان و همچنین، رشد اقتصادی و ارتباط آن با میزان مهاجرت چیست؟ اینها واقعیت‌های مسلمی است اما ورود به هر نقشِ جدیدی، مستلزم سوگواری، وا نهادن یک چیز و پذیرش چیز دیگری و مستلزم ترک کردن یک چیز و وارد شدن به یک عرصه جدید است. ناتوانی در تمام کردن، موضوع ملی ماست. ناتوانی ما در سوگواری کردن است برای همین سوگ‌های ما ملی است. سوگِ سیاوش، پایانی ندارد چون اصلا دوست نداریم بپذیریم کسی رفته و تمام شده است. یعنی تغییر وضعیت صورت گرفته است مثلا من اگر از ایران بروم، دیگر این کسی نیستم که امروز اینجا نشسته‌ام و دارم حرف می‌زنم.

اسماعیل میهن‌دوست گفت: اعتقاد من این است که فیلم خودش باید حرف بزند. اگر فیلمی، تاثیرگذار است، خود فیلم باید تاثیر بگذارد و کارگردان نباید لایه‌های فیلم را بشکافد و توضیح بدهد. بخشی از فیلمسازی به خودآگاه فیلمساز مربوط است و بخشی هم ناخودآگاه است. در مستند هم گاهی مسیر فیلم و آن واقعیتِ موجود، فیلمساز را هدایت می‌کند. برخی را شما تحقیق می‌کنی یا راجع به انتخاب سوژه‌ها و طریقه ارتباط برقرار کردن با آنها فکر می‌کنی. گاهی هم موقعیتی پیش می‌آید که اگر در یک لحظه، از سوژه غافل بشوی، آن را از دست داده‌ای مثل راننده اتوبوسی که اگر من همان لحظه از او فیلم نمی‌گرفتم، دیگر فرصتِ مجددی به دست نمی‌آوردم.

این مستندساز درباره چرایی عدم استفاده از صحنه گریه مترجمِ پناهجویان در پایان‌بندی اثر تصریح کرد: چنین قصدی نداشتم چون مخاطب را احساساتی می‌کرد و زمان‌بندی اشتباهی برای پایانِ اثر به شمار می‌آمد. جدا از اینکه نگاهی جانبدارانه اتفاق می‌افتاد. معلق بودن این آدم‌ها علی‌رغم اینکه دل آنها اینجاست، برای من مهم بود چنانکه گفتند نمی‌توانند در ایران زندگی کنند. این پایان‌بندیِ مناسب بود. آنها که در این مستند نشان داده شده‌اند، از اینکه مهاجرت کردند، ناراضی نیستند بلکه شما دارید نوستالژی آنها را تماشا می‌کنید. مونتاژ اولیه فیلم، ۴ ساعت و ۳۰ دقیقه شده بود که به ۲ ساعت و ۳۰ دقیقه رسیدیم. در نهایت، این نسخه ۲ ساعتی نهایی شد. ۳ سوژه هم در طول پروسه‌ی تدوین حذف شدند. من قصد نداشتم به همه قشرهای مهاجران ایرانی بپردازم. تعمد داشتم که فقط به سراغ سوژه‌های خیلی خاص بروم. اینکه همه می‌خواهند از ایران بروند دیگر تبدیل به یک قاعده شده است و من سراغ یکی از سوژه‌ها با این سوال رفتم: «چرا تو میگی نباید رفت؟!». این مسئله رفتن طبیعی بود و احتیاجی نبود دوباره مخاطب ببینند چون ندیده، می‌توانند طرز فکرشان را حدس بزنند.

یکی از حضار در سخنانی گفت: فیلم لذتبخشی بود و مسئله «مهاجرت» دغدغه عمومی در این روزهاست. در مملکتِ ما سوگ‌ها پشت سر هم اتفاق می‌افتد و اصلا نمی‌توان انتظار داشت که با سوگ قبلی کنار آمده باشند تا به سراغ سوگ بعدی و بعدی بروند. از نظر من، این دلیلی است که مردم به سوگ‌ها و نوستالژی‌های خودشان وابسته می‌شوند زیرا به آنها معنایی برای زیستن می‌دهد. معنای هویتی و اجتماعی برای مردم ایران، همین سوگ‌های تمام‌نشده است.

یکی دیگر از حضار در سخنانی شیوه حکمرانی را دلیل مهاجرت دانست و گفت: حاکمیت باعث مهاجرت است. این مستند، بیشتر درباره دوست داشتنِ وطن بود تا اینکه نشان بدهد مهاجرت خوب یا بد است و اصلا مهاجرت را تقدیس نمی‌کند.

photo_2023-05-29_07-20-49

امیرحسین جلالی ندوشن از تفاوت سوگی همچون دادخواهی با سوگ مهاجرت گفت: وقتی فردی کشورش را ترک می‌کند، قرار است در کشور دیگری زندگی کند که فرهنگِ متفاوتی دارد، حتی نظامِ اداری، دانشگاهی و تامین اجتماعی متفاوتی دارد و حتی برای زندگی دستورالعمل‌های متفاوتی دارد. در نتیجه، فرد باید در آن ادغام شود یا با آن بجنگد یا در حالتِ میانه‌ای با آن باقی بماند. مشکلی که این آدم‌ها برای زندگی در ایران دارند، مسئله محدودیت‌های اجتماعی ایران نیست. از عوض شدن مردم می‌گویند، چرا؟ چون این سرزمین، اقتضائات تازه‌ای دارد. در این سرزمین، یک وضعیت تورمی هست. یک وضعیت درباره رابطه با آینده هست و مردم برای بقای خودشان ناچارند که به طلا، سکه و ارز فکر کنند که اینها هم عوارضی دارد. قصد من توجیه اینها نیست. مسئله این است که اینها در فکر خودشان، مردم را از لحاظ فکری ایستا می‌خواهند و این نشان می‌دهد آنها نتوانسته‌اند از این تصویر بگذرند. این برای آن فرد عارضه دارد که مانع ادغام او با جامعه می‌شود. مسئله عدم ادغام در جامعه میزبان فقط مربوط به ایرانیان نمی‌شود و یک مسئله روانشناختی جهانی است. منظور من از سوگ، وانهادن چیزی است که باید وا نهاد. ما نمی‌توانیم در آلمان، ایرانی باشیم. فقط می‌توانیم با شهرام شب‌پره و کباب کوبیده زندگی کنیم. بیشتر از این نیست.

این روانپزشک در سخنان پایانی با ارجاع به چند دیالوگ در «رویای بنفشه‌ها» که به مفهوم «وطن» می‌پرداخت، بیان کرد: واقعیت این است که من نمی‌دانم وطن کجاست. تعریفی که آدم‌های مختلف می‌کنند، آدم را به فکر می‌برد که هر کدام از ما ممکن است همه این تعریف‌ها را در ذهن داشته باشیم و حتی فکر کنیم وطن جایی است که آدم راه می‌رود و نفس می‌کشد. در هر صورت، این واقعیت را نباید نادیده بگیریم که مهاجرت دارد روحِ ایران را می‌خورد. به عنوان آدمی که در دانشگاه کار می‌کنم، می‌بینم که دانشگاه از نفس افتاده است و به دلیل فشارهای سیاسی و مسائلی از این قبیل نیست. تا سه سال قبل، همکاران من فقط به فکر انجام پروژه بودند ولی الآن فقط به فکر کار روزمره خودشان هستند. استادِ دانشگاهی که پایان‌نامه قبول نمی‌کند چون فکر می‌کند شاید ۶ ماهِ دیگر اصلا در ایران نباشد بنابراین نمی‌تواند به دانشجو تعهدی بدهد. این در همه جا هست مثلا اینکه استارتاپ‌ها دارد از نیروی فنی خالی می‌شود. نیروی تخصصی پرستاری، پزشکی و مامایی دارند با یک شتابِ هولناک مهاجرت می‌کنند. این مسئله، فقط مسئله آماری نیست. این مسائل دارد روح ایران را می‌خورد. اگر کسی دغدغه ملی داشته باشد، باید به اینها فکر کند. هرچند شاید تلخ‌ترین بخش و بزرگترین سوگ این باشد که این روزها خیلی نمی‌شود از وطن حرف زد. به نظر من، شخصیت پارسا که در این اثر هست، خیلی شهامت دارد که می‌تواند درباره ایران و درباره وطن حرف بزند. بزرگترین دردِ ما اینست که نمی‌توانیم بگوییم که در ایران می‌مانم یا ایران را دوست دارم. وطن، برای من یعنی همانجایی که در آن به دنیا آمده‌ام و نه یک تعریفِ جهان‌وطنی که این روزها می‌دهند. این گفتن، خیلی دشوار شده است.

انتهای پیام/

نظر شما