به گزارش خبرنگار خبرگزاری برنا در آذربایجان شرقی، اینجا تبریز است شهری که به غیرت و مردانگی مشهور است، شهری که به شهدایش پر آوازه است اما از این پس نام تبریز با شهدای خدمتش شناخته خواهد شد.
ساعت ۹ صبح سوار مترو میشوم تا به سمت مراسم تشییع پیکر شهدای خدمت حرکت کرده باشم، مترویی که همیشه در هر واگن ۱۰ تا ۲۰ نفر مسافر دارد جا برای ایستادن نیست کودک و بزرگ م شانه به شانه هم ایستادهاند تا به مراسم بدرقه شهدایشان برسند.
خانم جوانی که روبرویم ایستاده است به بغل دستیش اشاره میکند و میگوید فکر میکنم خیلی شلوغ باشد اولین بار است به بدرقه شهدا میروم حتی راهپیمایی هم تا حالا نرفتهام اینطور که مشخص است همه جا باید شلوغ باشد، دیگری میگوید کاش دروغ باشد، من تا خود صبح دعا میکردم که همه چیز دروغ باشد ..
از مترو پیاده میشویم و به سمت مراسم تشییع حرکت میکنیم تا چشم کار میکند مردم داغداریست که که همه اشک بر چشمانشان جاریس .
پدربزرگ و مادربزرگ که محکم دست نوه هایشان را گرفتند یک صدا لا اله الا الله میگویند و مسیر را برای مردم باز میکنند.
از صبح هوا ابری است، کم کم بارشها شروع میشود گویا، آسمان هم دلش برای خادم الرضا، برای سید شریف، برای مرد مقاومت و برای مرد عمل گرفته است.
بارش ها بیشتر می شود اما حال این مردم بد تر از آن است که حواسشان به باران باشد اشک ها بند نمی شود و صدای پدرمان کجاست در فضا پر می شود.
خانم کناریم با صدای گرفته می گوید از دیروز خون گریه میکنم، چطور سردار سلیمانی رفت، آیت الله رییسی هم رفت ما چرا مانده ایم...
حدود یک ساعتی از میدان نماز تا میدان شهدا که در شرایط عادی ده دقیقه راه است طول می کشد تا به سمت پیکر شهدا برسیم .
به سمت میدان ساعت حرکت می کنیم هر لحظه به تعداد مردم داغدار اضافه می شود، حتی نمیتوانم برگردم و بچه های عکاس را ببینم که کجا ماندند، نیم ساعتی طول می کشد تا به میدان ساعت برسیم.
روبروی میدان ساعت با مرد مسنی گفت و گو میکنم، میگوید چقدر رییس جمهور صادق بود و همراهانش عزیز بودند، از رحمتی استاندار جوان میگوید که در مدت کم غوغا کرد و به یکبار بغضش می ترکد با اشک و آه می گوید حاج آقا آل هاشم نیروی مردمی بود واقعاً مصیبت بزرگی را شاهد هستیم، برای کل ایران مصیبت است اما درد و مصیبت آذربایجان بزرگتر است.
پیرمردی که با فاصله کمی از وی ایستاده است با چشمانی سرخ و صورتی پر اشک میگوید پدرمان پدرمان رفت آل هاشم دیگر نیست و بلند زجه می زند، با گریه هایش دوربین در دستم سست می شود بغض میکنم و تلاش میکنم پیرمرد را آرام کنم اما راست می گوید تبریز داغش بزرگتر است این شهر بی پدر شده است.
خبرنگار: حمیده بردباری